سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطره های مدرسه و دوستان
درباره وبلاگ


آهای آدمها می دونید زندگی یعنی چی؟ باهم بودن و برای هم تپیدن؛ یا بی تفاوت از کنار هم ...

پیوندها
عاشق آسمونی
یا صاحب الزمان (عج)
فرزانگان امیدوار
در انتظار آفتاب
بچه های اوتیسم استان خوزستان --- khozestan Autism childern
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن
سایت مهندسین پلیمر
Polymer Engineers of Darab University

شقایقهای کالپوش
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
سکوت ابدی
فتوبلاگ حسین کارگر
TOWER SIAH POOSH
هم نفس
««««« شب های تهران »»»»»
سرچشمه عدالت و فضیـلت ؛ امام مهــدی علیه السلام
****شهرستان بجنورد****
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
سفیر دوستی
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
سلمان علی ع
.: شهر عشق :.
پیامنمای جامع
بوی سیب
...::بست-70..:: بهترین های روز
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
منطقه آزاد
محمدمبین احسانی نیا
یادداشتهای فانوس
بچه های خدایی
خوش آمدید
من.تو.خدا
شبستان
دل شکســــته
برادران شهید هاشمی
روشن تر از خاموشی
عشق
ترانه ی زندگیم (Loyal)
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
من و ....!!!
●◌♥DELTANGI♥◌●
میم.صاد
مبانی اینترنت
محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
یه دختره تنها
جیغ بنفش در ساعت 25
مردود
گروه اینترنتی جرقه داتکو
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
ماه تمام من
شاه تور
وبلاگ رسمی محسن نصیری(هامون)(شاعر و نویسنده)
ایـــــــران آزاد
پاتوق دخترها وپسرها
wanted
یک نفس عمیــــــــــق
مدرسه استثنایی آزادی
اخراجیها
نوری چایی_بیجار
آقا رضا
مهربانی
بندر میوزیک
راهی به سوی اینده
مشق عشق ناز
سکوت پرسروصدا
پیامک 590
فرزند روح الله
خونه دارو بچه دار زنبیلو بردارو بیار
صل الله علی الباکین علی الحسین
تنها عشق منی
از فرش تا عرش
غلط غو لو ت
مقاله های تربیتی
مهندسی پیوند ارتباط داده ها DCL
داستان یک روز
vagte raftan
ناکام دات کام
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
حفاظ
بیاببین چیه ؟
تنظ نویسم
داود ملکزاده خاصلویی
ع ش ق:علاقه شدید قلبی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
ME&YOU
قصه های شب برای کوچولوها
صبح سپید
اسمس بارون
جیگر نامه
دوستانه
کلبه دل
سه ثانیه سکوت
شهدا شرمنده ایم
***** میلاد و هستی *****
دانشگاه علمی کاربردی کوشا جاده مخصوص کرج
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
رویای شبانه
fazestan
حقیقت سبز
همه چی تموم
اینجا،آنجا،همه جا
sindrela
بهار ی که همیشه به دنبال آن بودی؟
خریدار غروب
انجمن تخصصی آیه های زندگی
تنها
یکی بود هنوزهم هست
JUST
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
از دوجین خوشگل تر
دیار غم
عشق طلاست
....در بارگاه قدس که جای هیچ ملال نیست
دلتنگی
آتش عشق ❤❤ جزرومد❤❤
آبی های لندن
آخرین منجی
صفاسیتی
wanted
بانوی آفتاب
جوجواستان
sina
دکتر علی حاجی ستوده
تنهایی
ارزش ها و توانایی ها از قلم معلم مطهر
پایگاه اطلاع رسانی دارالقرآن الزهراء(س)
نفوذی
گوهر وجود
!! کتابهای رویایی !!
کهکشان Networkingbest
درد دل جوانان
موسیقی اصیل سنتی ایرانی
خوب نگاه کن
تعمیر و نگهداری هواپیما&اطلاعت عمومی
تینا
فقط خدا
جامع ترین وبلاگ خبری
قالب وبلاگ
طراحی سایت
تبدیل وبلاگ به سایت
تبلیغات اینترنتی
مدل لباس زنانه
مدل لباس


لوگو
آهای آدمها می دونید زندگی یعنی چی؟
باهم بودن و برای هم تپیدن؛ 
یا بی تفاوت از کنار هم ...



آمار وبلاگ
بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 18
کل بازدیدها: 136299




کدهای جاوا وبلاگ






 
شنبه 90 تیر 25 :: 5:36 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

 




سلام بر آقای خوبی ها ...

آقا دلم برایتان خیلی تنگ شده بود
گفتم دست به قلم ببرم
و برایتان چند سطر نامه بنویسم
سید ما مولای ما ....

می دانم در مقابل عظمت شما ذره ای ؛ محسوب نمی شوم .
اما چه کنم که قلبم آرام ندارد
این توده ی خاک گرفته ؛ مانند پرنده ای در کالبد تن؛
خودش را به هر دریچه ای می رساند تا غبار راه قدوم مبارک شما را بر چشمان خود سرمه سازد .
مولایم با دیده ای اشک بار می نویسم تا شاید غبار اشک پرده ای باشد بین نگاه مهربان شما با دیدگان پر از گناه من
شرمنده ام از اینکه نمی توانم آن باشم که ؛ یار مهدی ام گویند .
مولای من . می دانم گوش جانت با من است
می دانم که نگاه غمگینت با من است
می دانم دست پر مهرت با من است
اما
این نفس درون من است که من را با خود به نا کجا آباد بی هستی می کشاند .
مولای خوبم ای مهربان هستی زاده شده از خوبیها
می دانم مهربانی تو بیش ار ان است که دستان پر التماسم را که به سویت دراز شده اند ندیده بگیری
اما آقایم خجلم از خودم
خودی که با تو نبوده اما گدایی از تو را خوب می داند
آری ؛
دست سائل و پر تمنای من که از آستین خودخواهی ای درونم بیرون آمده است و هیچ کس نمی تواند آن را به اصلاح اصل خود بازگرداند
جر نگاهی از لطف تو
آقا ؛
می دانم که آنقدر کریمی که گوشه چشمی از دیده ات می تواند نور زندگی من را به روشنایی سبز نگاهت پیوند دهد
وقلب خاموش من را به گرمای وجودت اتصال .
پس آقایم برای تو می نویسم .
برای تو می خوانم و
برای تو می گریم تا شاید به این گدای درگهت گوشه چشمی را عنایت فرمایی.




 



موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 تیر 16 :: 9:38 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

 

 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 تیر 16 :: 2:20 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

 

 

 

چشمان معصوم و ابی رنگش را به من دوخته بود و هیچ نمی گفت !
سعی گردم تا اعتماد او را جلب کنم ؛؛ آرام او را در آغوش گرفتم و در حالیکه گونه ی کبودش را که آثار دندان آن را سوراخ کرده بود می بوسیدم گفتم :
الناز نمی خواهی بگویی چه شده است ؟
هیچ نگفت و همینطور به من زل زد .
آرام اشک گوشه ی چشمش را پاک کردم و دستم را زیر چانه اش گرفتم و صورتش را بالا آوردم ، نگاه دریایی رنگش آتش به قلبم انداخته بود .
می دانستم نامادری دارد و او را دایما کتک می زند باید کاری می کردم .
این برای چندمین بار بود که این طفل معصوم را به شدت تنبیه می کرد .کاربه جایی رسیده بود که او را با قاشق داغ می کرد و یا با دندان گوشت تن او را سوراخ میکرد .
قصاوت در قلب این زن خوب لا نه ای پیدا کرده بود .
به دنبال نامادری فرستادم . او آمد اما گویی انسان نبود . یک هیولا که هیچ احساسی نداشت . منکر همه چیز میشد . و برای الناز خط نشان کشید که برای او پاپوش درست کرده است.
با کلی نصیحت و جانم و عزیزم او را آرام کردیم و خواهش نمودیم که الناز را هم مانند فرزند خودش حمایت کند .
با دیدگانی اشک آلود از ما جدا شد و قول داد در رفتارش تجدید نظر کند .

دوروز بود الناز به مدرسه نیامده بود . نگران حالش بودیم . به دنبال او فرستادیم . مادرش گفت زمین خورده و پایش درد می کند . فردا خواهد آمد .
فردای آن روز الناز لنگ لنگان آمد . پشت دستان کوچکش داغ زدگی تازه ای داشت  . او را به دفتر آوردیم و جریان را پرسیدیم .
ابتدا می ترسید اما بالاخره زبان باز کرد ؛ اینبار نامادری با چکش به جانش افتاده بود و داغ کردن پشت دستش را کافی ندانسته بود .
آنقدر شدت ضربه ی چکش شدید بود که پای آن طفل معصوم به شدت متورم و کبود شده بود و نامادری برای درمان او هیچ کاری انجام نداده بود .
متوجه شدیم بعد از زدن او با چکش الناز از هوش رفته است اما کو دل ......
نامادری را خواستم به سمت او حمله کردم می خواستم او را تکه تکه کنم . او انسان نبود .
صدایش را به عرش آسمان رساند که حق دارد و کسی هم نمی تواند دخالت کند . گوشی تلفن را برداشتم تا با مامورین پلیس تماس بگیرم . گفتم اجازه نمی دهم تو اینگونه راحت جنایت کنی . من خودم از تو شکایت میکنم و ابن بچه راهم از تو میگیرم و تحویل بهزیستی می دهم . به التماس افتاد .و گریه و فغان که هر کاری بگویید انجام می دهم .
از او خواستیم تا الناز را به درمانگاه ببرد و عکس پایش را بگیردو زخم های او را مداوا کند و نتیجه را به ما اطلاع دهد .
او الناز را بغل کرد و با خود برد . ساعتی بعد در حالیکه پا و دست اورا بسته بودبه مدرسه بازگشت و نتیجه درمان را برای ما تشریح کرد .

از آن روز الناز شد دختر مدرسه و تمام حرکات نامادری او زیر نظر ما بود . و نامادری حق حتی یک اشاره به او را نداشت .

اما پدر الناز ؛
یک معتاد تمام عیار که زن و فزرندش همان بسته های هروئینی بود که به مصرف می رساند و اگر دنیا را خواب می برد او ازخواب نشئگی بیدار نمیشد .
چند بار خواستم از راه قانونی برای گرفتن سر پرستی بچه اقدام کنم اما مسئولین اداری مانع از این کار شدند و من را منع کردند .
آن سال تحصیلی دیگر الناز تنبیه نشد و راحت زندگی می کرد چون مخارج او را مدرسه تقبل کرده بود و دایم او را کنترل میکردیم . اما با شروع سال تحصیلی ؛ پرونده ی الناز را گرفتند و ما از نظر قانونی نمی توانستیم کاری انجام دهیم .
الناز رفت درحالیکه هیچ آدرسی از خود باقی نگذاشت و ما نفهمیدیم که آن دختر چشم آبی و شیرین زبان چه بر سرش آمد .
کاشکی در چنین مواقعی می شد کودکان را به جرم آزار و شکنجه های جسمی و روحی از سرپرستان بی لیاقتشان جدا کرد تا دچار نابسامانیهای روحی و شخصیتی و کجرویها ی دوره نوجوانی و جوانی نشوندوبزهکاران جامعه را تشکیل ندهند.
و کاشکی قاون چتر حمایت خود را بیشتر و بیشتربر سر این کودکان بی پناه باز می کرد تا سایه عدالت و رحمت بر آنها بتابد .




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 تیر 6 :: 8:46 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

 

همراه با کمک ماه رمضان مقداری هم به ما پول داد تا به یک سید نیازمند برسانیم.
خوب متعهد بودیم که فرد نیازمند را بیابیم و باید می دانستیم که حتما این مبلغ را به صاحب حقیقی آن ؛  برسانیم .
این شدکه به بررسی پرداختیم و انگشت بر روی یکی از شاگردان مدرسه گذاشتیم .
درست بود که قرعه به نام او افتاده بود اما باید تحقیق می شد .
زنگ اتمام کلاس ها زده شد . او را صدا زدیم که ما هم با تو به منزلتان خواهیم آمد .
خوشحال شد که داریم او را همراهی می کنیم .
می دانستم که اجاره خانه شان عقب مانده است و سرپرستی هم ندارندو مادر با کار کردن در خانه ها مخارج زندگی آنها را تامین می کند . اما خوب بازهم لازم بود ازر نزدیک زندگی آنها را ببنیم
زنگ در خانه را که زدیم مادرش در را به روی ما باز کرد . در داخل تشتی پلاستیکی مشغول شستن لباس بود و دستانش پر از کف ؛ با دیدن ما دستپاچه شد . عذر خواهی کردیم و وارد منزل شدیم .
نفهمید هدف ما چیست .
ما را به داخل خانه دعوت کرد .
تمام آن خانه تشکیل شده بود ار یک راهروی باریک و یک عدد اتاق !نه آشپزخانه ای و نه حمام و نه پذیرایی و نه اتاقی دیگر
به گوشه ای دعوتمان کرد . زیر اندارشان تکه ای موکت رنگ و رو رفته بود و پتویی در کنار ه ی آتاق که ما را به نشستن بر روی آآن تشویق نمود .
به دنبال بخاری بودم برای گرم کردن خودمان .
اما چیزی در اتاق نبود تنها یک گاز کوچک  در کناری روشن بود و روی آن یک کتری به آرامی جوش می زد .
با کمی سوال و جواب متوجه شدیم تمام رندگی آنها همان بود . چند دست رختحواب و یک تکه موکت و یک گاز کوچک؛, که کار بخاری را هم برای آنها انجام میداد !
از تلویزیون .یخچال . آشپزخانه و بخاری هیچ خبری نبود .
سفره در وسط اتاق پهن بود که با ورود ما روی آن را پوشاندند. گفتم بچه ها در حال غذا خوردن بودند ؟ گفت بله
از اتاق بیرون رفت . دوست داشتم بدانم که غذایشان چه بوده است .
سفره را باز کردم ....
چند تکه نان و یک پیشدستی رب
بله نهار آن خانواده نان و رب بود که داشتند میل می کردند .
روی سفره را پوشاندم .و سعی کردم از حضور اشکهایم بر روی گونه هایم جلوگیری کنم.
گاها می فهمیدیدم که این دختر در مدرسه گرسنه است ودر جواب اینکه امروز چه خورده ای ؟ می گفت : خانم نان خالی با چای شیرین

بیشتر این گروه از بچه ها نان خالی با چای شیرین بهترین چیری بود که با آن شکم خود را صبحها سیر می کردند . و ما تنها کاری که می توانستیم برایشان بکنیم این بود که ساندویج های نان و پنیر را در گوشه ی آبدارخانه قراار دهیم و آرام در گوششان نجوا کنیم :
اگر گرسنه ای یک سری تا آبدارخانه برو .
بله ما آن روز آن پول امانت را به اهلش سپردیم . اما کاشک می شد هیچ زمان شاهد چنین صحنه هایی د ر زندگی نباشیم .




موضوع مطلب :
شنبه 90 تیر 4 :: 6:56 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

خیرین لطف کرده بودند و واسه ماه مبارک به ما غذای گرم دادند تا به بچه ها افطاری بدهیم . آن هم چه عذایی جاتون خالی جوجه کباب  همراه مخلفات آنچنانی ؛
بله ؛ ما هم عقل کل ؛ گفتیم چه کنیم که این عذا به اهلش برسد ؟( آخه به عنوان غذای نیارمند بهه ما تحویل داده بودند )
نشتیم و خانواده های نیازمند را دستچین کردیم و کارت دعوت های مهر زده تفدیم تمام آنها نمودیم .
و بله ! خان سفره را پهن کردیم .
سر ساعت معین خانواده ها یکی یکی از راه رسیدند و ما هم با عزت و احترام آنها را به کلاس هاو سالن ها یی که سفره چیده بود هدایت کردیم .و تازه غیر غذا بسته ای هدیه و پوشاک هم برای آنها مهیا شده بود .
یواش یواش همه آمدند و ما هم خوشحال و باد به غبغب انداخته بودیم که خدا به ما توفیق داده و به نیازمندان داریم کمک می کنیم .!!!!!!!!!
خوب آخه ادم اینجور لحظه ها را واسه خودش توفیق می داند و فکر میکند واسطه ی خیر شده است
. اما غافل از اینکه لبه ی حق خیلی باریک و تیزه !
دیدم بعضی از آمدن و نشستن سر سفره امتناع می کنند به کنار در ورودی رفتم و علت را جویا شدم . دیدم بله ,
برخی از خانواده ها نماینده ای فرستادند که بچه یا همسر ما خجالت می کشند که در این محفل شرکت کنند . ما هم که در گیر کار خیر خودمان بودیم و سفره را چیده بودیم به رگ غیرتمان برخورد و گفتیم :
الا و بلا یا می آیید یا غذا بی غذا
خلاصه چه دردسرتان بدهم اذان را گفتندو ما خادم وار تو سفره ها راه رفتیم و پذیرایی کردیم و دولا و سه لا شدیم .
اما چه بیچاره ما که؛
این دولا و سه لا شدن ما ؛ برای شیطان هوس های خودمان بود نه برای رضای خدا و انسانیتی که برای آن خلق شدیم .
واسه یک لحظه چشمم به بکی از آقایونی افتاد که با خجالت کنار خانواده اش نشسته بود و سرش پایین بود و داشت روزه اش را باز میکرد . نگاهم را چرخی دادم تا از خودبینی به مردم بینی برسم .
خدا می داند که شل شدم . وا رفتم . یخ زدم .کو بیدم  توی  سر خودم که بهتر ببینم و دردش تا عمر دارم یادم نشود .
من چه کردم ؟ با آبروی این جماعت چگونه  بازی کردم ؟
اره به خدا من با آبرو و عزت و شرف و حرمت اون پسران و دختران و پدران و مادران نیازمند بازی کردم .
دیگه روم  نمی شد تو صورت اونا نگاه کنم .
دوست د اشتم زمین دهان باز کند و مرا مانند فارون ببلعد .
آخه  ما چه طور این کار احمقانه را انجام دادیم و به این قشر زحمت کش برچسب زدیم وخودمون تو سفره ها می دویدیم و فکر کردیم بانی خیرشدیم ؟

اره دوستان اون تجربه ی تلخ موجب شد که دیگه هیچ نیازمندی را یک جا در یک محل جمع نکنیم . و هیچ کمکی را جاز نرنیم .
دیگه به هیچ خیری اجازه نمی دهیم که با نیازمندان رو در رو بشود و خودی نشان دهد .
حالا همیشه کمک ها را در خفا به خانواده ها می دهیم . یا شبانه به در خانه ی آنها می بریم و یا اینکه کارت و ادرس می دهیم و یک نفردر ساعتی که کسی نداند و خارج از ساعت کاریمان باشد می آید و تحویل می گیرد و می رود .
وسعی می کنیم موقفع تحویل هم به صورت آنها نگاه هم نکنیم و فقط کارت را ببینیم .
اره لبه ی حق خیلی تیز و برنده است مواظب باشیم با اون دست خودذمونو نبریم .
من که قلب خودمو حسابی خراش دادم وشاهزک اصلی دستمو زدم و  امید وارم خدا از من بگذرد . و حهل من را ندیده حساب کند .




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 خرداد 31 :: 6:43 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

 

داشتم می رفتم سرکارم از دور دیدم یک چیزی گوشه ی خیابان افتاده است . تعجب کردم که صبح به این زودی چیست . فکر کردم شاید یک وسیله باشد که از ماشینی افتاده است به سمتش رفتم همان طور که نزدیکتر میشدم برایم واضحتر میشد .
خدایا او یک ادم بود؛ که کاملا در هم لوله شده بود . به سمتش دویدم چون نیمی از پیکرش در خیابان بود و نیمی دیگر آن داخل پیاده رو هر آن ممکن بود ماشینی از رویش عبور کند . وقتی به کنارش رسیدم دیدم روی خاکها به هم پیچیده شده است او را برگرداندم . خانم مسنی بود که چادرش طوری روی او را پوشانده بود که فکر میکردی یک لحافت یا تشک است . او را از لای چادرش بیرون کشیدم . رنگ به صورت نداشت . نمیدانستم باید چه می کردم نه میشد تنهایش گذاشت و نه کسی در آن اطراف بود تا کمکش کند . در هر صورت به سرعت شماره اورژانس را گرفتم و وضعیت او را توضیح دادم .دستور دادند که او را گرم نگه دارم . با سرعت به خانه رفتم و پتویی آوردم و او را میان پتو پیچیدم . کمی آب به سرو صورت او زدم و سعی کردم او را به حال بیاورم. آرام آرام چشمانش را باز کرد .
لبخندی زدم و گفتم : مادر؛ می شود آدرس و یا شماره تلفن خانواده ات را بدهی تا به آنها خبز بدهم .
اشک از گوشه ی چشمانش آرام آرام پایین غلتید .
گفت کسی را ندارم
گفتم مادر یک شماره تلفن !
در حالیکه بغضش ترکیده بود و به شدت گریه می کرد گفت :
بگذار بمیرم ؛ چرا کمکم کردی ؟ نمی خواهم زنده باشم
گفتم چه شده چرا این حرف را میزنی ؟
در حالیکه همچنان اشک می ریخت گفت:
دخترم من را به حرم امام رضا برسان تا آنجا بمیرم من نمی خواهم گوشه ی خیابان یا بیمارستان جان بدهم . فقط کمکم کن بروم حرم آقا
از التماس ها و اشک هایش من نیز اشک هایم می ریخت .
گفتم مادر چه شده چرا این حرف را میزنی ؟ اگر کسی را نداری .. .
خنده ی تلخی کرد و گفت : پسری دارم که من را کتک زده و از خانه بیرون کرده و دختری دارم که نمی خواهد من را ببیند . یک عمر زحمت کشیدم کازگری کردم و بچه های بی پدر را بزرگ کردم و حالا ... برای چه زنده باشم می خواهم بمیریم . فقط من را به حرم آقا برسان .
قلبم آتش گرفته بود . او زنی مومن به نظر میرسید . چادر سفید نمازش بر سرش بود و تسبیحی به گردن داشت و یک مقنعه ی رنگی ببه صورتش نوری الهی داده بود .
با اندوه فراوان خواست تا به پاها و آثار کبودی که بر روی آن بود نگاه کنم . گفت اینها آثار کتک هایی است که به من زده اند .
خدایا چگونه می توانستم قبول کنم . او یک پیرزن بود !!!!!!!!!.
وای به ما انسانها که قلبی در سینه نداریم . وای به ما
هر کار کردم شماره ی فرزندانش را بدهد قبول نکرد .
آمبولانس از راه رسید و او را با تمام عظمت قلب مجروحش با خود برد .
فقط هنگام خداحافظی گقت
برایم دعا کن که زودتر توی حرم آمام رضا (ع) بمیرم




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 خرداد 29 :: 6:24 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

 

آخ از دست بعضی آدمها !
دلت می خواهد بگیری این آدمهایی که خودشان و خواسته های خودشان را فقط می بینند بزاری لای یگ گیره ی نجاری و فشار بدی تا هر چه فشر و نا خالصی دارند رو پس بدهند !
اما چرا این حرف را می زنم ؟
یکی از بچه های چند روز قبل ، ازمدرسه پرونده گرفت که برود. موقع تحویل پرونده به خاله اش گفتم :
مطمئنی که می خواهی او را ببری ؟ پشیمان نشوی که برگشتنش را به این مدرسه تضمینی نیست .
او با لبخندی گفت :
خانم جان ؛ در آن مدرسه به بچه ها کمک مالی می شود و شاید این بچه هم ....
پرونده را به او دادم و خداحافظی چرب و نرمی هم با هم کردیم و او رفت .
دوساعت بعد در مدرسه ای که می خواست ثبت نام کند با من روبرو شد . آخه من در شیفت راهنمایی همان مدرسه ؛اضافه کاری دارم .
خلاصه با لب و لوچه ای آویزان به سمت من آمدو گفت :
خانم جان ؛ پرونده را قبول نمیکنند و می گویند شامل حالت نمی شود و اینجا یک مدرسه ی خاص است !!!!
لبخندی زدم و درحالیکه حدس می زدم چرا ثبت نامش نکردند ! گفتم درسهای این دانش آموز چه طور است ؟ پرونده را بده تا وضعیت درسی او را ببینم .
بله حدسم درست بود !
او چندین نمره ی قابل قبول داشت ؛ و این یعنی کمی ضعف درسی !!

با تاسف سرم را تکان دادم و گفتم :
ببین ، من که گفتم پرونده را الکی نگیر ! اما عیبی نداره جاش در مدرسه ی ما محفوظه است .

گفت : تو روخدا یک کاری کنید . این مدرسه هم نزدیک خونه ی ماست و هم به بچه ها کمک مادی میکنه .

زاست می گفت .این مدرسه خاص است و  تحت پوشش خیرین و برای بچه های نیازمند تاسیس شده و لی خوب سلیقه ای اداره شدن اون برام جالب بود .
گفتم برو یکی دوهفته ی دیگه بیا ببین نتیجه چه شده اگر قبول نکردند بیا تا من راه قانونی آن ر ا به تو بگویم و او رفت .

اما جالبترش بعد ار اینه !!!!!!!!!
مدیر اون مدرسه خودشو به من رسوند و با ناراحتی گفت :
خانم می دانید که مدرسه ی ما خاصه ؛ چرا هر پرونده ای را به ما ارجاع می دهید ؟ ما یکی دوتا از مدرسه ی شما رابا وجودی که شرایط مدرسه ی مارا نداشتند  ثبت نام کردیم . اما دیگه ... .
خواهشا بچه هایی که شرایط خاص دارند برای ما بفرستید .

ناگفته نماند چون نظاره گر صحبت من با آن خانواده بود آمده بود تا عمل خودش را توجیه کند .

دوست داشتم او را زنده زنده می کردم  توی چرخ گوشت انصاف و مروت .
گفتم آخه مومن !
این بچه یتیمه ؛ بی سرپرسته فقط کمی نمره اش کمه چرا اونو  رد کردی ؟
اما در عوض اونایی که ثبت نام کرده بود بچه زرنگ و پولدار و صاحب خانواده بودند .

تازه اینجا بود که معنی خاص رو فهمیدم ؛ البته از نظر ایشون
حالا هی خیرین بیان و به این بچه پولدارهای زذنگ ولی فقیر محسوب شده کمک کنند و این بچه یتیمهای نیازمند پرونده به دست دوره برای ثیت نام راه بیفتند ! کیه رسیدگی کنه ؟

خنده داره نه ؟




موضوع مطلب :
<   1   2   3   4   5   >>   >