تلفن زنگ زد . صدا آشنا بود . خواست تا من را ببیند!
با دلخوری به دیدنش رفتم
نمیداستم کجا میرود . یکباره دیدم جلوی حرم آقا اما م رضا (ع) ایستاد ه ایم .
نگاهی به من کرد و گفت :
به تو بدی کردم . اما تو را به همین امام رضا از من بگذر ! تا بتوانم راحت به زندگیم برسم!
گفتم : به همین سادگی ؟
گفت : چه کار کنم که ببخشی ؟
کمی فکر کردم ....
چگونه می توانم این کینه ی سنگین . این ظلم بزرگ . این بی عدالتی را ببخشم ؟
آیا می توانم قلبم را آرام کنم ؟
این همه سختیها و بدیها ......
بدتر از همه شکستن ارزش های دینی من
آنچه که برایم عزیز بود و او با عملش آنها را به نابودی کشانده بود
چگونه به این زخم مرهم بزنم ؟
چیزی مثل جرقه در معزم خورد
نماز خانه ................
..........
باید جبران کند
چیزی را به نابودی کشانده بود پس باید بر این ویرانه کاخی از ارزش بسازد
به او گفتم در یک صورت از تو می گذرم
گفت : هر چه بگویی قبول است
خنده ای کردم و گفتم برایت خرج دارد
گفت اشکالی ندارد
و من گفتم :
برای مدرسه ی ما یک نمازخانه بساز
....... و اینگونه شد که چند هفته بعد مدرسه ی ما که عمری طولانی داشت و لی فاقد نماز خانه بود به این منزلگاه روحانی مجهز شد
از آن روز چند سالی است که میگذرد اما
هر بار که دانش آموزان از نمازخانه خارج می شوند و من در محیط آرام آن رو به قبله قرار میگیرم و در سکوت شیرین آن با خدای خودم حرف میزنم
با خودم می اندیشم :
عجب معامله ای کردم و او عجب بردی کرد !
موضوع مطلب :