چه قدر تلخ بود آن روز
داخل سرویس مدرسه نشسته بودیم و به سمت محل کار میرفتیم .
راننده رادیوی ماشین را روشن کرده بود.
همه ی همکاران در حال حرف زدن و گفتگو بودند
که یک باره صدای رادیو سکوت سهمگینی را در فضای ماشین ایجاد کرد :
روح امام رفت
همه ی ما بهت زده مانده بودیم
مگر میشد ؟
خدایا امام رفت
اشک از چشمانمان جاری شده بود . همه با صدای بلند فریاد میزدند و بر سر می کوبیدند
چه طور ممکن بود ؟
اما
پدر تمام ملت جان به جان آفرین تسلیم کرده بود
هیچکسی باور نمیکرد
ولی حقیقت داشت گوینده ی رادیو گریه میکرد
ما هم گریه میکردیم
ماشین به روستا رسیده بود
باید چه می کردیم ؟
قلبمان داشت می ایستاد
به داخل دفتر مدرسه رفتیم
به چه کسی باید سر سلامتی میدادیم ؟
صورتمان را در میان دستهایمان مخفی کرده بودیم و زار میزدیم
هیچکسی حرفی برای گفتن نداشت
او رفته بود
گویی همین دیروز بود که آمدنش به ایران را جشن گرفته بودیم
ناامیدی در چشمان همه موج میزد
باید کاری میکردیم
باید جایی میرفتیم
باید همه با هم او را می خواندیم
راه را برگشتیم
در هنگام برگشت سکوت سردی در ماشن حاکم بود
فقط اشک بود که صورت همه را خیس میکرد
به شهر رسیدیم
اما کجا می رفتیم
دستمان از زمین و آسمان کوتاه بود
بدن پاکش را در میان محفظه ای شیشه ای گذاشتند تا عاشقانش به فیض دیدار اخر نایل آیند
مردم به تهران هجوم بردند
و دنیا دنیا ادم به دیدار آخر شتافتند
و
.
.
خانه ی آخرت او را آماده کردند
ولی خدا میداند که
خاکی که از قبری که می خواست او را در آغوش گیرد باقی نماند
همه را بردند
.
.
.
اورا با سعی بسیار از آغوش ملت جدا کرده و به آغوش خاک سپاردند
اما
آسمان نیز غم خود را نشان داد
وقتی که اورا در دل خاک نهادند
به یک باره گردبادی از خاک در هوا بلند شد
غباری از خاک تمام فضا را پر کرد
همه جا تیره شد
گوینده فریاد میزد
ای خدا این چیست ؟
چه می بینم ؟
.
.
و
او رفت
موضوع مطلب :