توی همایش رئیس گفت «فکر می کنید اگر نابینایی بخواهد از خیابان عبور کند و ده نفر آنجا باشند چند نفر برای کمک به او می شتابند ؟»
هر کسی رقمی گفت تا اینکه یک نابینا که در آنجا بود گفت اگر اجازه بدهید من جواب بدهم ؟
آن مسئول محترم گفت :
البته چه کسی بهتر از شما که ذینفع هستید و تا به حال حتما نیاز به کمک داشته اید .
آن آقای محترم نابینا که قلبی روشن داشت و بینا تر از هر کس دیگری در آن مجلس بود اینطور تعریف کرد :
«باور کنید کسی به کمک نمی آید!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و دلیلش هم خاطره ای است که برایتان می گویم ؛
یک روز در خیابان کوهسنگی می خواستم از خیابا ن عبور کنم و منتظر بودم که یک نفر پیدا شود و دست من را بگیرد تا از عرض خیابان رد شوم ، اما بعد از گذشت نیم ساعت هنوز همینطور منتظر بودم و هیچکس به داد من نرسیده بود ، خسته شده بودم که یکباره فرشته ی نجاتی سر رسید و گفت : میشود با هم از خیابان عبور کنیم ؟ من با خوشحالی قبول کردم و گفتم البته و دست هم را گرفتیم و حرکت کردیم وسط خیابان از این گارد ریل ها گذاشته بودند ، یکباره پایم گیر کرد و محکم خوردم زمین ، او نیز با من به زمین خورد تازه آنجا بود که هر دوی ما متوجه شدیم که هر دو نفرمان نابینا هستیم و در حقیقت کوری بود که عصا کش کور دگر شده بود .!!!!»
نمی دانستیم به خاطره بخندیدم یا بگرییم ؛ یعنی ما و انسانیت ما دارد به کجا می رود ؟
خدا می داند وبس . یا قادر ؛ خودت انسانیت و وجدان را در دلهایمان زنده نگه دار ؛آمین
موضوع مطلب :