انباری وحشتناکی بود. سردونمناک وبدتر از همه تاریک و پراز تارعنکبوت ، غیر آنن نیز موش هایی بودندکه در این میان برای خودشان در آنجا مهمانی می دادند و تله موش هم نمی توانست مانع حضور آنها بشود .
پرونده های قدیمی هم از شر دندانهای موش درامان نبودند . زمانی این وضعیت غیر قابل تحمل میشد که می بایست برای پیدا کردن یک پرونده ی قدیمی چند روز در میان آن انباری قدیمی که حکم بایگانی را هم داشت در میان خاکها و موشها بگردی و بگردی و بگردی !!!
یک روز تصمیم گرفتم به این وضعیت اسف بار خاتمه دهم و این انبار را که سالیات درازبود که به مخروبه ای دهشناک تبدیل شده بود راپاکسازی کنم .
از دو تن از همکاران خواستم تا به کمک من بیایند و این بایگانی 50ساله و انباری چندصد ساله را ختم به خیر نمایند .
القصه ، شروع به کار کردیم و من در داخل انباری زیر چراغ کم نور و در لابلای آت و آشغالها وسایل رابه بیرون می فرستادم و دوستان در بیرون آنان را تفکیک می کردند .حالا بماند که چند تا موش و سوسک و عنکبوت و رتیل و...از زیر دست و پای من عبور می کردند . در این اثنا یکی از همکاران که کمک می کرد شوخی اش گل کرده بود ودایما سر به سر من می گذاشت و دایما از ارواح سرگردان انباری صحبت می کرد.
درحین کار برق هم رفت و نور اندکی فقط از پنجره ای کوچک به داخل می تابید و آنجا را وحشتناکتر کرده بود.
در حال جابجایی وسایل بودم که در عقب انباری زیر چند آهن پاره و وسایل اسقاطی دیگر جعبه ای توجه من را به خود جلب کرد . به هر زحمتی بود آن جعبه را که حدود یک متر درازا داشت را از زیر وسایل خارج کردم . درروی آن لایه ای ازخاک نشسته بود و نشان دهنده ی این بود که سالیانی است که کسی به این جعبه دست نزده است .
کمی از خاک های روی آن را عقب زدم اما هیچ نشانه ای روی آن نبود قفل کوچکی داشت که به آرامی آن را باز کردم ، صدای همکارم می آمد که می گفت داری چه کار می کنی ؟
کجا هستی ؟ نکنه با ازما بهتران جلسه داری ؟
با بی حوصلگی جوابش را دادم که اینقدر حرف های الکی نزن و به جای ان دل به کارت ببند . و بعد سکوت بود که در انباری حاکم شد .
در فضای نیمه تاریک ان انبار مخوف و متروک من بودم و موش ها و تارهای عنکبوت و یک جعبه ...
در آن را باز کرذه بودم اما مقدار زیادی پوشال درداخل جعبه بود از کنجکاوی داشتم می مردم و برای اینکه بدانم درون آن جعبه ی قدیمی چیست دستم را به زیر پوشالها بردم .
اما...چشمتان روز بد نبیند ..
از چیزی که لمس کردم موهای تنم سیخ شده بود و لرز شدیدی تمام تنم را گرفت . اما نمی توانستم جلوی حس کنجکاوی خودم را بگیرم و احساس لمس انگشتان استخوانی و سردیک جسد مانع از این نشد که پوشالها را عقب نزنم .
با تمام وحشتی که پیدا کرده بودم پوشالها را کنار زدم و ....
جیغ بلندی که زدم باعث شد همکارم با سرعت به طرف انباری بدود و من هم که از وحشت نزدیک بود قالب تهی کنم به سمت در خروجی انبار متروکه دویدم و این موجب شد تا دونفری به شدت به هم برخورد کنیم . من به این برخورد توجه ای نکردم و به سمت حیاط دویدم .
در بیرون انباری بود که همه دور من جمع شدند و هر کسی تصوری می کرد .
- موش دیدی ؟
- رتیل بود
-نکنه یک عقرب نیشت زد ؟
و...
من که رنگ به صورت نداشتم در حالیکه تمام بدنم می لرزید گفتم اونجا یک تابوت کوچک پیدا کردم که جنازه ی یک بچه درون آن است .
خدمات مدرسه که مرد جوانی بود با شجاعت تمام به داخل آن انباری تاریک رفت و بعد از چند لحظه با آن تابوت کوچک که جنازه ی بچه هم در آن بود برگشت .
در حالیکه اینگار یک اسباب بازی در دستانش است گفت :
خانم چرا وحشت کردید ؟
مگر این چیست ؟
فقط یک اسکلت است !!!
شما از یک اسکلت آموزشی ترسیدید ؟
و من با خجالت به آن اسکلت که داشت به من دهن کجی می کرد چشم غره ای رفتم و نمی دانستم در جواب او چه بگئیم
اما هر چه بود من را تا حد مرگ ترسانده بود .
و ازآن موقع است که ازکنار هیچ اسکلت آموزشی عبور نمی کنم و هیچگاه به آنها دست هم نمیزنم .
موضوع مطلب : خاطرات با دوستان