من خیلی تخمه ی خربزه دوست داشتم مخصوصا تخمه هایی که مادربزگ به من می داد .
برای همین دوست داشتم زودتر کوره ی تخمه ی مادربزرگ پر بشود تا او آنها را بشوید و خشک شود و تفت دهد .
جریانش این بود که :
ماردبزرگ من یک کوزه ی بزرگ داشت که قد آن از نصف قد من بزرگتر بود و آن را کنار حوض خانه گذاشته بود و ما باید هر چه تخمه ی خربزه بود در آن می ریختیم .
آن موقع ها یادمه که پدربزرگم سفارش میوه می داد و یک پیرمردی با یک گاری اسبی می آمد و برایمان یک عالمه هندوانه و خربزه و طالبی می آورد و ما بچه ها هم دست به دست هم می دادیم و این میوه ها ی آبدار و خوشمره را به زیرزمین خانه می بردیم .
من این زیرزمین را خیلی دوست داشتم . چون هم در تابستان خیلی سرد بود و هم اینکه پر از خوراکیهای مادربزرگ می دونید چی ؟
هم کشته یا همان برگه های زردالو و سیب و هم کشمش و گردو و تازه کلی هم تخمه ی خربزه و هندوانه ی شسته شده و تمیز که منتظر بودند آنهارا تفت بدهیم و بخوریم .
اما هنوز لیست خوراکیهای آنجا تمام نشده کنجد؛ لواشک ؛بانکه های پنیر و ترشی و مربا و دبه های روغن زرد و ...دنبایی خوراکیهای دیگه بچیزهایی بودند که آنجا می توانستیم پیدا کنیم .
هر چند وقت یک بار می رفتم پهلوی مادربزرگ و می گفتم : می شود کمی به من خوراکی بدهید ؟ و او
می گفت :
دامنت را بگیر و من با شادی دامن پیراهنم را که چین چینی بود می گرفتم و با اون چیزهایی که در دامنم می ریخت خوشحال و خندان می رفتم سراغ اسباب بازیهام نا یک مهمونی توپ راه بندازم .
اما همیشه منتظر تخمه های مادربزرگ هم بودم و تمام مراحل آماده سازی آن را زیر نظر داشتم چه طوری ؟
با من باش تا ادامه آن را برایت بگویم .
وقتی میوه ها را به زیر زمین منتقل می کردیم آزاد بودیم که هر چه می خواهیم بخوریم اما حق نداشتیم تخمه های آن را دور بریزیم برای همین بعد از اتمام هندونه یا خربزه خوران و جمع کردن پوست آنها تمام تخمه ها را درون کوزه ی مادربزرگ می ریخیم .
مادربزذگ هر چند وقت یکبار فریاد میزد:
آن سبد را بیاورید
ـ اون موقع بود که می دویدم و سبد را از روی میخ دیوار بر می داشتم و به مادر بزگ می دادم و او با حوصله این تخمه ها را درون سبد می ریخت و می شست و در پایان کار کلی تخمه بود که در نور خورشید به من می خندیدند .
بعد آنها را روی ایوان بلتد که برای من حکم یک پرتگاه را داشت بهن می کرد. و هر روز آنها را در زیر نور خورشید زیر و رو می کرد تا خشک شوند و در آخر هم دستور می داد تا آنها را توی کیسه ای سفید می ریختند .
وقتی منو صدا می کرد بیا کمک کن تا این تخمه هارا تفت بدهیم ذوق زده در حالیکه قند تو دلم باز می شد می دویدم .
دامنم را پر از تخمه می کرد و من آنها را پیش مادرم می بردم و می گفتم
آنها را برای ما تفت بدهید و بعد از ساعتی زیر درخت سیب توی حیاط روی پلاس نمدی مادربزرگ در حالیکه سماور نفتی چای داشت قل قل می کرد من بودم که دمرو دراز می کشیدم و در حالیکه صورتم درون بشقاب تخمه ها بود تند تند سعی داشتم آنهایی را که دهنشان باز شده را جدا کنم تا به راحتی بتوانم مغز آتها بخورم
ودر حالیکه حریصانه به جان تخمه ها افتاده بودم و نوش جان می کردم مادرم داد میزد که مواظب باش پات توی چایی نره که بسوری و جرغاله شی
آ[[[[[[[[[[[[[[[خ جاتون خالی اون روزها
موضوع مطلب :