معلم کلاس نبود وباید کلاس را می چرخاندم
به کلاس رفتم و به بچه ها تکلیف گفتم وبه بررسی وضع درسی آنها پرداختم .
خدایی که کنترل اون وروجک ها خیلی سخت بود ؛ آن هم بچه پسرهای کلاس اولی!
خلاصه ؛ کمی با آنها سرو کله زدم و گفتم
ضمن انجام تکالیفشان آماده باشند تا من تکالیف شب آنها را برایشان در دفترهایشان یادداشت کنم .
حسن که در کلاس یک شیطونک تمام عیاربود دایما مثل فرفره به این طرف و آن طرف می چرخید .
چند بار به او اخطار دادم که نظم کلاس را به هم نزند . اما مگر گوش او بدهکار بود!!
بعد ارساعتی با ناراحتی رو به او کردم و گفتم :
دیگه دوستت ندارم و اصلا فکر می کنم تو توی کلاس نیستی
حسن که اینگار تهدید من برایش اهمیتی نداشت به کارهای خودش ادامه داد و حین شلوغ کاری هایش به من نگاه می کردتا عکس العمل من را ببیند.
اما من هیچ توجهی به او نمی کردم .
چند تا از بچه ها از حسن شاکی شدند و من هم گفتم از اوبرای من حرف نزنید من به او کار ندارم .
حسن که دید من واقعا به او محل نمی گذارم کم کم آرام شد و دست به سینه سرجایش نشست .
او هر هز گاهی سرش را بالا می کرد و با چشمان درشت و براقش که نور شیطنت از آن می بارید به من نگاه می کرد .
اما من بی تفاوت به او سر هر میز می رفتم و تکالیف را نگاه می کردم و به بچه ها سرمشق شب را می دادم .
نوبت میز حسن رسید . من دو دانش آموزکه هم میز حسن بودند را تکالیفشان را نگاه کردم اما به حسن حتی نگاه هم نکردم .
می خواستم از کنار میز حسن عبور کنم که او به صدا در آمدو گفت :
خانم معلم دفتر ما را ندیدید.
با ناراحتی جوابش را دادم که من با تو فهرم و کاری به تو ندارم .
حسن با بعض گفت :
خانم قول می دهیم دیگر اذیت نکنیم . اما من گفتم :
حرف من تغییر نمی کند و من به تو کار ندارم . حسن در حالیکه خیلی غصبانی شده بود گفت :
به من کار ندارید؟
گفتم : نه اصلا کارت ندارم . و مشق شب هم نمی خواهد بنویسی .
او یکباره در حالیکه عصبانی شده بود به سرعت کیفش را برداشت و به روی نیمکت پرید .
من در حالیکه تعجب کرده بودم که چرا بالای نیمکت می پرد . هاج و واج کار او بودم .
دیدم که با شتاب بالای مبزش آمد و کیف پر از کتابش را بلند کرد و بالای سرش بردو فریاد زد : با من فهری ؟
من گفتم :
بله ؛ و با خودم فکر کردم خدایا او می خواهد چه کند ؟ در این فکر بودم که یکباره ضربه ی محکمی به سرم خورد !!!
بله حسن کیف خودش را که پر از کتاب و دفتر بود روی سرش بلند کرد و محکم به سرم کوبید آنچنان که برق سه فاز از سرم پرید .
درد سرم ار یک سو ؛ کار حسن از سوی دیگر و شرمندگی در حضور تمام دانش آموران هم اضافه بر اینها ؛ من را کاملا گیج کرده بود و تا به خودم آمدم حسن کیف را به زمین پرتاب کرده بود و از کلاس با سرعت فرار کرد.
بله !
و این من بودم و دنیایی از سوال و درماندگی که:
چرا ندانسته و بدون توجه به روحیه ی لظیف کودکان چنین تنبیه نادرستی را نسبت به یک دانش آمور انجام دادم
واینکه چگونه این موضوع را اتمام دهم که موجب ترک تحصیل کودکی نشوم و شخصیت از دست رفته ی خود در نزد بچه ها را نیز باز یابم
موضوع مطلب :