شب تاریکی بود و باد ملایمی در میان شاخه ها می پیچید .سایه ی درختان ،اشباح سرگردانی می ماندند که به آرامی در میان سیاهی شب خود را در آغوش باغ رها کرده بودند
.گاه گاهی صدای پارس سگان دهکده در میان کوه می پیچید و انعکاس آن طنین تزسناکی را دل شب به وجود می آورد .
آرام در باغ را باز کردیم وسعی میکردیم تا با نور چراغ فانوس راه را به درستی طی کنیم .
این کار هرشب ما بود و من وزهرا دیگر آمدن به باغ برایمان عادت شده بود اما امشب گویی همه چیز با هم دست به یکی کرده بودند تا دل ما را خالی کنند . زهرا همانطور که جلو می رفت با دلهره گفت :
من فکر می کنم یک سیاهی را در آن سمت کنار آن پرچین دیدم .
همانطور که سعی می کردم به ترس خودم غلبه کنم گفتم :
تقصیر آن سیده خانم بود که ما را از سگ فراری گله ی موسی ترساند و گفت مراقب باشید که شاید مرض هاری گرفته باشد وگرنه این باغ همان باغ همیشگی است و هیچ تغییری نکرده است . بیا سعی کنیم فکر آن حیوان را از سرمان خارج کنیم .
من و زهرا هرشب قبل از خواب مجبور بودیم برای مسواک زدن واستفاده از سرویس بهداشتی به این باغ بی انتها قدم بگذازیم و چون برق نبود با خود چراغ فانوس کوچی را می آوردیم که فقط تا یک متری ما را روشن می کرد و همان نور اندک موجب می شد تا فقط شعاع یک متر ی را تشخیص دهیم
بالاخره به دستشویی رسیدیم و چراغ را روی زمین گذاشتیم تا بتوانیم دندانهایمان را مسواک بزنیم . در حال مسواک زدن بودیم که دوباره زهرا که به تاریکی چشم دوخته بود چمانش گرد شدو همان طور که سعی می کرد خمیردندان را قورت ندهد گفت:
به جان مادرم یک سیاهی را دیدم که دارد آن عقب راه می رود .
به سمتی که او اشاره کرد نگاهی کردم اما چیزی ندیدم .در حالیکه دهانم را می شستم گفتم : زهرا اینقدر سعی نکن توی دلم را خالی کنی ، من از این چیزها نمی ترسم . زهرا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
خوب باور نکن به من چه . اما من فکر میکنم عفب باغ یک گرگ باشد .
اسم گرگ را که آورد یادم ار حرف سیده خانم صاحبخانه مان آمد که همیشه به من تذکر می داد برای بیرون رفتن در شب و استفاده از دستشویی احتیاط کنم چون جانوران زیادی در باغ که هیچ حفاظی نداشت و به دشت و رودخانه و در نهایت به کوهستان منتهی می شد وجود داشت ولی خوب ما هیچ وقت این مسئله را جدی نگرفته بودیم .
صدای زهرا که یکی ار همکاران و معلم پایه ی دوم در آن روستا بود و بیشتر اوقات ؛ در این روستارا با هم می گذراندیم من را از دنیای افکارم بیرون کشید.
مگر گوش تو با من نیست ؟
گفتم: چه گفتی ؟ متوجه نشدم.
در حالیکه کمی عصبی بود گفت : من چراغ را با خودم می برم توی دستشویی تو که نمی ترسی؟
با لبخندی جوابش را دادم و گفتم راحت باش من این بیرون منتظرت هستم .
او چراغ فانوس را با خودش به داخل دستشویی برد و در رابست .
من به فضای باغ که حالا کاملا تاریک بود چشم دوختم و سعی کردم در تاریکی آنچه را که زهرا نشانم داده بود را ببینم
بادی که در میان شاخه ها پیچیده بود صدای قرچ قرچ شاخه ها را در آورده بود و تصویر اشباح سرگردانی که از حرکت شاخه ها ایجاد شده بود را بر روی زمین بیشترانعکاس می داد . نورمهتاب بسیار کم بود ولی همان مقدار کم هم کافی بود تا من بتوانم شبحی را که به سمت من می آمد را ببینم .
ضربان قلبم شدت گرفت و صدای آن را به وضوح می شنیدم .
خدایا این چیست که در تاریکی نردیک می شود .
همانطور که آن شبح به من نزدیک می شد دوچشم براق آن هم در تاریکیبیشتر خودش را نشان می داد و هر چه شبح نزدیکتر می شد چشمانش نیز براقتر می شدند .
ترس تمام وجودم را گرفت فکر اینکه یک گرگ یا سگ فراری گله که امروز در مدرسه صحبتش بود به من نزدیک می شود تمام بدن من را به لرزه انداخت
به سرعت به طرف در دستشویی رفتم و با مشت به در چوبی و قدیمی کوبیدم .
زهرا از آن طرف در گفت چه کار داری الان میام .
و من در حالیکه از وحشت داشتم فالب تهی می کردم دیوانه وارفریادزدم :
در راباز کن زهرا یک حیوان دارد به طرف من می آید .
زهرا که داشت در راباز می کرد تا خارج شود یکباره از ترسش محکم در را بست و قفل پشت آن را انداخت .
در حالیکه لحظه ای از دو چشمی که هر لحظه به من نردیکتر می شد چشم بر نمی داشتم ملتمسانه دوباره به در کوبیدم و خواهش کردم که در را باز کندو بگذارد من هم وارد دستشویی بشوم .
اما زهرا که بسیار ترسیده بود از داخل دستشویی فقط فریاد می زد و مادر،مادرمی کرد . لحظه ای به طرف سایه برگشتم او به من خیلی نزدیک شده بود ولی تشخیص اینکه چیست هنور سخت بود . فقط می دیدم که یک موجود بزرگ چهار پاست .
دوباره با مشت به در دستشویی کوبیدم و در حالیکه ایندفعه لگد هم می زدم با تمام قدرتم فریاد زدم که در را باز کن وبگذار من هم بیایم داخل !!.
او در حالیکه درون دستشویی به گریه افتاده بود می گفت من می ترسم . هر کاری بخوای می کنم اما در را باز نمی کنم
و دایم مادرش را صدا می کرد که بیاید و به او کمک کند .!!!!
من که از او نا امید شده بودم با خودم فکر کردم که :
بهتر است به طرف خانه بدوم شاید اینطوری به موقع از دست این شبح گنده ی چهار پا نجات پیدا کنم .
قدمی به عقب برداشتم اما جرات اینکه پشتم را به آن شبح بکنم نداشتم .
عقب عقب چند قدمی را برداشتم . صدای گریه های زهرا قطع شده بود و من را صدا می کرد و می گفت کجایی ؟پس چرا حرف نمی زنی ؟
بی تفاوت به گفته های او؛ ارام آرام همانطور که عفب عفب می رفتم خم شدم تا سنگی را برای دفاع خودم از زمین بردارم و خودم را برای حمله ی این موجود چهارپا که حالا به من خیلی نزدیک شده بود آماده کنم .
هنور دستم به زمین نرسیده بود که از میان تاریکی آن شبح سیاه بیرون آمد و هاج و واج شروع به تماشایم کرد .
از دیدن او که داشت نشخوار می کرد و من را تماشا می کرد خنده ام گرفت .
او یک گوسفند بزرگ بود که رنگی به سیاهی شب داشت و حیران و مبهوت من را که می خواستم با سنگ به او حمله کنم تماشا می کرد .
به چشمان او که دیگر برق نمی زد نگاه کردم .
اونیز لحظه ای سر تا پای من را نگاه کرد و سپس خمیازه ای کشید . بخار از دهانش بیرون آمد و کفی سبز رنگ که باقیمانده ی نشخوار شبانه اش بود ار دهانش خارج شد و سپس مانند اینکه از دیدن من حوصله اش سر رفته باشد پشتش رابه من کرد و آرام آرام از من دور شد .
تمام بدنم می لرزید . هیچ زمان اینقدر وحشت نکرده بودم بر روی زمین ولو شدم و به او که داشت از من دور می شد نگاه کردم .
صدای زهرا از داخل دستشویی آمد که می گفت چه شده ؟ تو کجایی ؟
با خنده ی سردی گفتم آقا گرگه رفت !!! می توانی بیایی بیرون .
و آن وقت بود که زهرا در را به آرامی گشود وبا فانوس خارج شد .
با دیدن او که چشمانش از شدت گریه قرمز شده بودند نمی دانستم بخندم یا سرش داد بزنم که من را تنها در آن موقعیترها کرده بود .
یک ساعت بعد در اتاق کنار بخاری هیزمی همانطور که به اتفاق باغ فکر می کردم تصور اینکه فردا چگونه این اتفاق را برای سایر دوستان در مدرسه تعریف کنم من را با خود به خوابی شیرین و عمیق در کنار دوست ترسویم زهرا فرو برد.
موضوع مطلب :