باران کم بود و خشکسالی و گرمای هوا همه را نگران کرده بود . هر جا که می رفتیم صحبت از نمار باران بود .
فکر میکردم که بالاخره ما هم باید کاری بکنیم و همتی داشته باشیم .
با دوستان به صحبت نشستیم و تصمیم گرفتیم با کمک امام جماعت مدرسه کاری کنیم کارستان .
روحانی که آمد موضوع را با ایشان در میان گذاشتیم و خوب امام جماعت از طرح ما استقبال و حمایت کرد .
واما طرح !!!
دانش آموزان را در حیاط مدرسه جمع کردیم و بر روی سکو رفتم وشروع به صحبت کردم .
بچه ها ! شما قلب هایتان پاک است و دعای شما را خدا قبول می کند و به شما نه نمی گوید و....
... کلی به بچه ها امیدواری دادیم که اگز شما دعا کنید خداوند درهای رحمت خود را باز می کند و حتما باران نعمت خود را بر سر همگان نازل خواهد کرد .
دانش آموزان با شور و ذوق ریادی وضو گرفتند و در صفوف منظم نماز جماعت جمع شدند و نماز با جماعت خوانده شد و نوبت دعا شد .
تمام همکاران در حیاط جمع شدند و دانش آموزان هم روبه قبله ایستادند و همراه با امام جماعت مدرسه دست هایشان را به طرف آسمان بردند وشروع کردند و همه با هم زمزمه کردند...
آسمان داغ و تب آلود بود و همه ی ما از سرو صورتمان عرق می ریخت و آفتاب سوزانی بر سر همه می تابید . همانطور که بچه ها می خواندند من بیشتر و بیشتر نادم می شدم .
با خودم فکر کردم :
عجب کاری کردی؟
احمقانه تر از این کار دیگر امکان نداشت !!
چه طور توانستم با اعتقادات بچه ها بازی کنم ؟
وهمانطور که صدای بچه ها بلند و بلندتر می شدمن نیز مظظرب و مظطرب نر می شدم .
و از کاری که کرده بودیم پشیمانتر میگشتم .
آخر!
.... آفتاب به این داغی ! خورشید به این درخشانی ! چه طور ممکن بود باران ببارد .
دستانم به سمت آسمان دراز شد و این زمزمه ی من بود که در درون قلبم شدت می گرفت که :
خدایا! اشتباه کردم !
اگر باران نبارد اعتقاد بچه ها چه می شود ؟
ابنها کوچک هستند و توانایی درک تقدیر را ندارند .
اگر باران نبارد...
ما چه قدر در تزلزل اعتقادات آنها مقصر خواهیم بود ؟
اگر باران نبارد نمی گویند که :
شما گفتید ما بیگناه هستیم و خدا به حرف ما گوش می دهد ! پس چه شد ؟
پاهایم توان ایستادن خود را از دست داده بود و اشک بود که آرام آرام بر روی گونه هایم می غلتید و صورتم را بوسه می زد .
حالا التماس من رنگ دیگری گرفته بود و آن رنگ ارزش ها و حفظ آن در قلب بچه ها بود .
از حماقت خودم عصبانی بودم و به این فرشته های کوچک که در آفتاب سوزان دستان خود را به آسمان دراز کرده بودند نگاه می کردم و با تمام وحودم می خواندم .
امن بجیب .....
یکباره بادی وریدن گرفت و غباری از خاک بلند شد و صدای امن یجیب ... بچه ها زا با خود به عرش آسمان برد .
چشمم به ابرهای سیاهی افتاد که آرام آرام روی حیاط مدرسه را پوشاندند و نور خورشید را به مهمانی خوبان دعوت کردند .
صدای بچه ها اوج بیشتری گرفت اینگار انرژی آنها چند برابر شده بود و با صدایی رسا و یک دست می خواندند
امن یجیب ...
گردو غبار همراه با باد چشمان را آزار می داد و من حیران از اینکه آفتاب به آن داغی در آن نیمروز کجا رفت به ابرهای تیره نگاه می کردم
و در همین حال اولین دانه ی باران بود که گونه ام را نوازش داد .
... آه خدای من چه می دیدیم ...
باران ؛ با ران
بله قطرات باران مانند نقل هایی زیبا بر سرو صورت بچه ها می ریختند و دخترکان مهربان را شکوفه باران میکردند
وبچه هااز شادی استجابت دعایشان با صدای بلندتر می خواندند :
امن بجیب ....
و اینبارشکهای ما بود که با قطرات باران اکسیری از
عشق ؛ دوستی ؛ پیوندو مودت با خالق مهربانی را ساخته بود که هیچگاه طعم و مزه ی آن را هیچکدام ما؛ از یاد نخواهیم برد .
و در پایان این ما بودیم که سجده ی شکر بر درگاه خدا نهادیم تا از موهبتی که برای حفظ حرمت قلب های پاک کودکان نثارمان کرده بود سیراب شویم .
موضوع مطلب :