مشغول انجام کارهای روزانه بودم که احساس کردم سرم گیج می رود به محض اینکه سرم را بلند کردم همکارم گقت :
زلزله ...زلزله
آن روز او دختر کوچکش را با خودش آورده بود و برای همین بلاقاصله با احساس خطری که کردم ؛ به او گفتم :
-دخترت را بردار و فرار کن و تاکید کردم که فقط بدو و از حیاط مدرسه خارج شو
گفت : پس تو و بچه ها چه ؟
بچه اش را در آغوشش گذاشتم و گقتم فرار کن
تمام ساختمان به شدت می لرزید و صدای مهیبی بلند شده بود که با صدای وسایل که به هم می خوردند و دانش آموران که فریادهایشان در تمام فضا پیچیده بود زنگ خطر را برای من به صدا در آورده بود ،
باید سریع کاری انجام می دادم و گرنه تمام بچه ها در زیر دست و پای یکدیگر از بین می رفتند .
مدرسه ی ما یک ساختمان قدیمی در سه طبقه بود که 24 کلاس در دوشیفت داشت و حدود 400دانش آموز در آن لحظه در کلاس های درس بودند که همگی در حال هجوم به بیرون بودند و بدتر از زلزله راه پله ها بود که پهنای آن فقط برای عبور دونفر کافی بود و اگر بچه ها به این راه پله ها هجوم می اوردند یکدیگر را می کشتند .
مغزم نا خود آگاه دستور میداد و من فقط اجرا میکردم .
سوتم را از داخل کشو برداشتم و به سرعت خودم را به راهرو رساندم .
خوشبختانه دفتر در طبقه ی وسط بود ؛ خودم را به راه بله ها ی مابین دو طبقه رسانده بودم و درحالیکه مدام پشت سرهم سوت میزدم فریاد زدم حتی یک نقر هم حق خروج ازکلاس را ندارد و گرنه من میدانم و او ....
قدرتی که در آن لحظه در صدای من پیدا شده بود باور کردنی نبود .گویی تمام انرژیم در صدایم جمع شده بود
با تمام نبرو فریاد میزدم آرام باشید و در زیر میزهایتان پناه بگیرید . و از همکارانی که در کلاس مانده بودند می خواستم در چهارچوب های در پناه بگیرند و اجازه ندهند بچه ها بیرون بیایند .
زلزله چند بار با شدت تکرار شد و بچه ها مدام فریاد می زدند اما سوت من و فریادهای وحشتناکم مانع از آن شد که بچه ها از کلاس ها خارج شوند .
بالاخره همه چیز آرام شد و بعد از دو سه بار لرزش های شدید و صدای مهیب آن همه چیز به خیر گذشت .
آرام آرام کلاس ها رابا کمک همکارانی که قرار نکرده بودند تخلیه کردیم و بچه ها را که تعداد زیادی از آنها از شدت وحشت گریه میکردند را به حیاط مدرسه هدایت نمودیم و تازه آن موقع بود که متوجه شدم یکی از همکاران از ترسش از حال رفته است و یکی دیگر در طبقه ی پایین بی صدا خودش رابه حیاط رسانده است و داشت اینکار خود را با آب و تاب تعریف میکرد که من سر رسیدم و گفتم اصلا کار خوبی نکردی !
با تعجب گقت : اگر ساختمان روی سرمان میریخت چه ؟
گفتم تو میدانی در حیاط ما هفت تا چاه قدیمی داریم ؟ میدانی تمام حیاط ما زیرش خالی است ؟
تازه در این حیاط کوچک تو کجا پناه گرفتی ؟
اگر خدای نکرده ساختمان خراب میشد در زیر آن دفن میشدی و در نهایت گقتم : اگر فرزندان خودتان هم بودند باز هم این کار را میکردید ؟
می دانید اگر بچه ها به سمت پله ها هجوم می آوردند چه میشد ؟
.
.
.
و ای کاشک روزی برسد که تمام ساختمانهایی که مورد استفاده ی ادارات و مدارس می باشند ازحداقل استانداردهای ایمنی برخوردار باشند .
با خودم می اندیشیم که اگر این زلزله شدیدتر بود آن روز چه پیش می آمدو چند نقر زنده می ماندند ؟
موضوع مطلب :