کلاسی که در اختیارم گذاشته بودند یک کلاس مختلط بود در پایه ی پنجم و برای همین در یک سمت کلاس دختران و در سمت دیگر آن پسران می نشستند .
آنها بچه های پرشرو شوری بودند و کنترل آنها در کلاس خیلی سخت بود و گاهی دچار مشکلاتی با آنها می شدم ؛ خصوصا اینکه بیشتر آنها به علت مردودیهای پیاپی سنشان بالا رفته بود و در دوران بلوغ خودشان فرار داشتند .
یکی از مشکلاتی که خیلی درگیر آن بودیم ارتباط این دو جنس با هم بود و تا غافل می شدم می دیدم که ...
البته سن آنها یکی ار دلایل بود و دیگر اینکه آنها بچه های کوهستان بوده و از جثه و هیکل خوبی نیر برخوردار بودند ؛ آب وهوای کوهستان هم در روحیه ی آنها تاثیر زیادی داشت .
کاقی بود پشتم را به کلاس بکنم و روی تخته چیزی بنویسم ...
تا رو بر میگرداندم نامه بود که بین آتها ردو بدل می شد و گاها این نامه ها را بین هوا و زمین شکار می کردم .
خلاصه دنیایی داشتیم بااین بچه های کوهستان !!!!
چند تایی پسر داشتیم توی کلاس که ماشاا... اینها به هیچ صزاطی مستقیم نبودند و دایما در کلاس برایم دردسر درست می کردند و به اصظلاح من را محک می زدند .
مثلا یک روز ؛
رضا با خودش یک قوطی کبریت آورده بود و ار من خواست درون آن را نگاه کنم و من تا در آن را باز کردم یک ملخ از داخل آن بیرون پرید و بچه ها که با هم تداعی کرده بودند منتظر بودند تا ببینند صدا ی جیغ من چه انداره بلند است اما به جای آن با خنده ی من روبرو شدند که گضمن آن میگقتم :
زضا آن ملخ را بگیر و بده به من می خواهم ببینم توی دستم چه کار می کند .
و این موجب شده بود تا آنها در مقابل من کم بیاودند .
یکباردیگر یکی از آن پسرهای شر در حالیکه در دستانش چیزی را مخفی کرده بود به سمت من آمد و گقت : آمورگار یک چیزی برایتان آوردم ! من که می دانستم حتما می خواهد یک دسته گل تازه به آب بدهند با احتیاط گقتم :
خوب دستت را بردار ببینم چیست ! وچشمتان روز بد نبیند یک فوذباغه از میان دستان او بر روی من پرید . قلبم داشت از وحشت می ایستاد ؛ اما ...
با لبخندی که به زور داشتم گقتم
حداقل اونو تو جعبه می گذاشتی و بعد از او خواستم در مورد زندگی این قورباغه برای بچه ها صحبت کند
در هر حال آن روز در کلاس مشغول تدریس بودم و برای توضیح مطلبی به سمت تخته سیاه رقتم و داشتم شکلی را پای تخته می کشیدم که یک باره همراه با صدای موش یکی از پسرها همه ی دختران شروع به جیغ کشیدن کردند وطوری که صدای فریادشان به عرش آسمان می رسید همان طور که پسران بلای کلاس دوست داشتند .
و اما من ؛
ار صحنه ای که دیدم خیلی خنده ام گرقت . بیشتر دختران بالای نیمکتها و میزها ایستاده بودندو محکم خودشان را در چادرهایشان می پوشاندند گرفته بودند و پسراان آنها را مسخره می کردند
نکته اینجا بود که همه یبا هم به طزف میز من اشاره می کردند و با انگشت آنجا را هدف گرفته بودند .
و...بله یک موش در کلاس از سمتی به سمتی دیگرمی دوید و دختران از ترس روی میزها پریده بودندو من حیران به این صحنه نگاه می کردم .
موش بخت برگشته به سمت من آمد و در گوشه ی کلاس کنار میز من خودش را جمع و جور کرد .
بچه ها را دعوت به آرامش کردم و ار دختران خواستم که از روی میزها پایین بیایند و از یکی از پسرها خواستم تا لوله ی بخاری را در بیاورد.
او با تعجب گقت لوله را می خواهید چه کنید ؟
اشاره کردم که هیچ چیز نگویید .
لوله را از او گرقتم و با مقداری کاغذ یک سمت لوله را مسدود کردم و سمت باز آن را در کنار موش که در گودی گوشه ی کلاس خودش را مخفی کرده بود گرقتم و با خط کشی بزرگ او را به سمت دهنه ی باز لوله هدایت کردم وموش به داخل لوله بخاری رفت و من بلافاصله لوله را با کتابی مسدود کردم و به یکی ار دختران گفتم تا نیروی خدمات را صدا کند .
موش را زنده تحویل خدمات دادیم و من ماندم و بچه های کلاس !!
بچه ها از نحوه ی گرفتن موشی که پسران با خود به کلاس آورده بودند تعجب کرده بودند ؛ و این بحث بین آنها بود که :
دیدی خانم از موش هم نترسید و...
موضوع مطلب :