امروز تمام بچه ها رفتند ! اکثر آنها گریه می کردندومهمتر از همه این که معلم ها هم چشمانشان از بس اشک ریخته بودند قرمز شده بود هر کسی که نمی دانست فکر می کرد ما یک نوحه خوانی درست و حسابی توی مدرسه راه انداخته بودیم .
مجبور شدیم چند تا از دانش آموزان را دعوا کنیم تا دست از اشک ریختن بردارند . اما خیلی غمگین شدم وقتی دیدم معلم هایمان دارند می روند و من شاید تا اول مهر آن ها را نبینم ، آخه حس می کنم ما یک خانواده هستیم که من نقش مادر را دارم درسته که بعضی وقتها مادر ها مجبورند کمی سختگیری کنند اما هیچ وقت مهر مادر کم نمی شود و امروز که باغبانان مدرسه در حال رفتن بودند قلب من جرینگی شکست . ولی خوب خوشحالم که آنها می توانند استراحت کنند و تابستان تجدید قوا نمایند .
وقتی که زنگ خورد رفتم کنار در دفتر صورت همه ی آنها را بوسیدم و باخنده از آنها طلب گذشت کردم هر چند می دانم خانم ذوقی با دلی پر از غم از من جدا شد ولی خوب من چند بار به او گفتم: خانمی سعی کن ناراحتی را کنار بگذاری ، افسو س ؛ که بعضی از ما انسانها آنقدر حساس هستیم که زود می شکنیم و با هیچ چیزی تکه های قلبمان را نمی شود ترمیم کرد! با تمام این وجود اگر خانم ذوقی میدانست چقدر دوستش دارم وبرایش احترام و ارزش قائل هستم حتما با خنده از من جدا می شد . افسوس و صد افسوس
موضوع مطلب :