داشتم می رفتم سرکارم از دور دیدم یک چیزی گوشه ی خیابان افتاده است . تعجب کردم که صبح به این زودی چیست . فکر کردم شاید یک وسیله باشد که از ماشینی افتاده است به سمتش رفتم همان طور که نزدیکتر میشدم برایم واضحتر میشد .
خدایا او یک ادم بود؛ که کاملا در هم لوله شده بود . به سمتش دویدم چون نیمی از پیکرش در خیابان بود و نیمی دیگر آن داخل پیاده رو هر آن ممکن بود ماشینی از رویش عبور کند . وقتی به کنارش رسیدم دیدم روی خاکها به هم پیچیده شده است او را برگرداندم . خانم مسنی بود که چادرش طوری روی او را پوشانده بود که فکر میکردی یک لحافت یا تشک است . او را از لای چادرش بیرون کشیدم . رنگ به صورت نداشت . نمیدانستم باید چه می کردم نه میشد تنهایش گذاشت و نه کسی در آن اطراف بود تا کمکش کند . در هر صورت به سرعت شماره اورژانس را گرفتم و وضعیت او را توضیح دادم .دستور دادند که او را گرم نگه دارم . با سرعت به خانه رفتم و پتویی آوردم و او را میان پتو پیچیدم . کمی آب به سرو صورت او زدم و سعی کردم او را به حال بیاورم. آرام آرام چشمانش را باز کرد .
لبخندی زدم و گفتم : مادر؛ می شود آدرس و یا شماره تلفن خانواده ات را بدهی تا به آنها خبز بدهم .
اشک از گوشه ی چشمانش آرام آرام پایین غلتید .
گفت کسی را ندارم
گفتم مادر یک شماره تلفن !
در حالیکه بغضش ترکیده بود و به شدت گریه می کرد گفت :
بگذار بمیرم ؛ چرا کمکم کردی ؟ نمی خواهم زنده باشم
گفتم چه شده چرا این حرف را میزنی ؟
در حالیکه همچنان اشک می ریخت گفت:
دخترم من را به حرم امام رضا برسان تا آنجا بمیرم من نمی خواهم گوشه ی خیابان یا بیمارستان جان بدهم . فقط کمکم کن بروم حرم آقا
از التماس ها و اشک هایش من نیز اشک هایم می ریخت .
گفتم مادر چه شده چرا این حرف را میزنی ؟ اگر کسی را نداری .. .
خنده ی تلخی کرد و گفت : پسری دارم که من را کتک زده و از خانه بیرون کرده و دختری دارم که نمی خواهد من را ببیند . یک عمر زحمت کشیدم کازگری کردم و بچه های بی پدر را بزرگ کردم و حالا ... برای چه زنده باشم می خواهم بمیریم . فقط من را به حرم آقا برسان .
قلبم آتش گرفته بود . او زنی مومن به نظر میرسید . چادر سفید نمازش بر سرش بود و تسبیحی به گردن داشت و یک مقنعه ی رنگی ببه صورتش نوری الهی داده بود .
با اندوه فراوان خواست تا به پاها و آثار کبودی که بر روی آن بود نگاه کنم . گفت اینها آثار کتک هایی است که به من زده اند .
خدایا چگونه می توانستم قبول کنم . او یک پیرزن بود !!!!!!!!!.
وای به ما انسانها که قلبی در سینه نداریم . وای به ما
هر کار کردم شماره ی فرزندانش را بدهد قبول نکرد .
آمبولانس از راه رسید و او را با تمام عظمت قلب مجروحش با خود برد .
فقط هنگام خداحافظی گقت
برایم دعا کن که زودتر توی حرم آمام رضا (ع) بمیرم
موضوع مطلب :