چشمان معصوم و ابی رنگش را به من دوخته بود و هیچ نمی گفت !
سعی گردم تا اعتماد او را جلب کنم ؛؛ آرام او را در آغوش گرفتم و در حالیکه گونه ی کبودش را که آثار دندان آن را سوراخ کرده بود می بوسیدم گفتم :
الناز نمی خواهی بگویی چه شده است ؟
هیچ نگفت و همینطور به من زل زد .
آرام اشک گوشه ی چشمش را پاک کردم و دستم را زیر چانه اش گرفتم و صورتش را بالا آوردم ، نگاه دریایی رنگش آتش به قلبم انداخته بود .
می دانستم نامادری دارد و او را دایما کتک می زند باید کاری می کردم .
این برای چندمین بار بود که این طفل معصوم را به شدت تنبیه می کرد .کاربه جایی رسیده بود که او را با قاشق داغ می کرد و یا با دندان گوشت تن او را سوراخ میکرد .
قصاوت در قلب این زن خوب لا نه ای پیدا کرده بود .
به دنبال نامادری فرستادم . او آمد اما گویی انسان نبود . یک هیولا که هیچ احساسی نداشت . منکر همه چیز میشد . و برای الناز خط نشان کشید که برای او پاپوش درست کرده است.
با کلی نصیحت و جانم و عزیزم او را آرام کردیم و خواهش نمودیم که الناز را هم مانند فرزند خودش حمایت کند .
با دیدگانی اشک آلود از ما جدا شد و قول داد در رفتارش تجدید نظر کند .
دوروز بود الناز به مدرسه نیامده بود . نگران حالش بودیم . به دنبال او فرستادیم . مادرش گفت زمین خورده و پایش درد می کند . فردا خواهد آمد .
فردای آن روز الناز لنگ لنگان آمد . پشت دستان کوچکش داغ زدگی تازه ای داشت . او را به دفتر آوردیم و جریان را پرسیدیم .
ابتدا می ترسید اما بالاخره زبان باز کرد ؛ اینبار نامادری با چکش به جانش افتاده بود و داغ کردن پشت دستش را کافی ندانسته بود .
آنقدر شدت ضربه ی چکش شدید بود که پای آن طفل معصوم به شدت متورم و کبود شده بود و نامادری برای درمان او هیچ کاری انجام نداده بود .
متوجه شدیم بعد از زدن او با چکش الناز از هوش رفته است اما کو دل ......
نامادری را خواستم به سمت او حمله کردم می خواستم او را تکه تکه کنم . او انسان نبود .
صدایش را به عرش آسمان رساند که حق دارد و کسی هم نمی تواند دخالت کند . گوشی تلفن را برداشتم تا با مامورین پلیس تماس بگیرم . گفتم اجازه نمی دهم تو اینگونه راحت جنایت کنی . من خودم از تو شکایت میکنم و ابن بچه راهم از تو میگیرم و تحویل بهزیستی می دهم . به التماس افتاد .و گریه و فغان که هر کاری بگویید انجام می دهم .
از او خواستیم تا الناز را به درمانگاه ببرد و عکس پایش را بگیردو زخم های او را مداوا کند و نتیجه را به ما اطلاع دهد .
او الناز را بغل کرد و با خود برد . ساعتی بعد در حالیکه پا و دست اورا بسته بودبه مدرسه بازگشت و نتیجه درمان را برای ما تشریح کرد .
از آن روز الناز شد دختر مدرسه و تمام حرکات نامادری او زیر نظر ما بود . و نامادری حق حتی یک اشاره به او را نداشت .
اما پدر الناز ؛
یک معتاد تمام عیار که زن و فزرندش همان بسته های هروئینی بود که به مصرف می رساند و اگر دنیا را خواب می برد او ازخواب نشئگی بیدار نمیشد .
چند بار خواستم از راه قانونی برای گرفتن سر پرستی بچه اقدام کنم اما مسئولین اداری مانع از این کار شدند و من را منع کردند .
آن سال تحصیلی دیگر الناز تنبیه نشد و راحت زندگی می کرد چون مخارج او را مدرسه تقبل کرده بود و دایم او را کنترل میکردیم . اما با شروع سال تحصیلی ؛ پرونده ی الناز را گرفتند و ما از نظر قانونی نمی توانستیم کاری انجام دهیم .
الناز رفت درحالیکه هیچ آدرسی از خود باقی نگذاشت و ما نفهمیدیم که آن دختر چشم آبی و شیرین زبان چه بر سرش آمد .
کاشکی در چنین مواقعی می شد کودکان را به جرم آزار و شکنجه های جسمی و روحی از سرپرستان بی لیاقتشان جدا کرد تا دچار نابسامانیهای روحی و شخصیتی و کجرویها ی دوره نوجوانی و جوانی نشوندوبزهکاران جامعه را تشکیل ندهند.
و کاشکی قاون چتر حمایت خود را بیشتر و بیشتربر سر این کودکان بی پناه باز می کرد تا سایه عدالت و رحمت بر آنها بتابد .
موضوع مطلب :