سلام بر آقای خوبی ها ... آقا دلم برایتان خیلی تنگ شده بود گفتم دست به قلم ببرم و برایتان چند سطر نامه بنویسم سید ما مولای ما ....
می دانم در مقابل عظمت شما ذره ای ؛ محسوب نمی شوم . اما چه کنم که قلبم آرام ندارد این توده ی خاک گرفته ؛ مانند پرنده ای در کالبد تن؛ خودش را به هر دریچه ای می رساند تا غبار راه قدوم مبارک شما را بر چشمان خود سرمه سازد . مولایم با دیده ای اشک بار می نویسم تا شاید غبار اشک پرده ای باشد بین نگاه مهربان شما با دیدگان پر از گناه من شرمنده ام از اینکه نمی توانم آن باشم که ؛ یار مهدی ام گویند . مولای من . می دانم گوش جانت با من است می دانم که نگاه غمگینت با من است می دانم دست پر مهرت با من است اما این نفس درون من است که من را با خود به نا کجا آباد بی هستی می کشاند . مولای خوبم ای مهربان هستی زاده شده از خوبیها می دانم مهربانی تو بیش ار ان است که دستان پر التماسم را که به سویت دراز شده اند ندیده بگیری اما آقایم خجلم از خودم خودی که با تو نبوده اما گدایی از تو را خوب می داند آری ؛ دست سائل و پر تمنای من که از آستین خودخواهی ای درونم بیرون آمده است و هیچ کس نمی تواند آن را به اصلاح اصل خود بازگرداند جر نگاهی از لطف تو آقا ؛ می دانم که آنقدر کریمی که گوشه چشمی از دیده ات می تواند نور زندگی من را به روشنایی سبز نگاهت پیوند دهد وقلب خاموش من را به گرمای وجودت اتصال . پس آقایم برای تو می نویسم . برای تو می خوانم و برای تو می گریم تا شاید به این گدای درگهت گوشه چشمی را عنایت فرمایی.