وارد کلاس شدم
تمام بچه ها خوشحال بودند و کلاس پر شده بود از شرشره هاو کاغذهای رنگی
هر کدام از بچه ها مشغول کاری بود
یکی روی میز رامرتب میکرد .اون یکی کلاس را اب پاشی میکرد . یکی تخته را و یکی ....
خلاصه همه به نحوی مشغول بودند
وقتی که من وارد شدم یک صدا با هم فریاد زدند
آموزگار روزت مبارک و به دنبال آن هلهله و شادی بود که تو کلاس پیچید .
از همه تشکر کردم و پشت میز نشستم
اون وقت بود که بچه ها یکی یکی شروع به بلند شدن کردند و هر کسی سعی داشت زودتر هدیه اش را به من بدهد
در یک لحظه میز من پر شد از نان روغنی . سیب . گردو . لواشک . تخم مرغ . ماست . کره و خلاصه هر چه فرآورده هی روستایی بود رو میز من هم نمونه ای از آن را داشت . از بچه ها قدردانی کردم و اون هدایا رو که به مناسبت روز معلم برای من آورده بودند جمع کردم که یکباره در باز شد و مریم با یک عدد مرغ محلی وارد شد .
یک مرغ قهوه ای رنگ و تپل
خنذیدم و گفتم این چیه ؟
مریم با خجالت گفت : خانم روزتون مبارک و مرغ را روی میز گذاشت
هنوز مرغ رو میز قرار نگرفته بود که چشمتون روز بد نبینه
خانم مرغه بعد از یک نگاه به اطراف بالی زد و پرید وسط کلاس
خوب معلومه چی شد
اینگار یک بمب خنده منفجر شد وکلاس ریخت به هم و....
با صدای جیغ و داد بچه ها و بگیر بگیر اونا و قد قد خانم مرغه مدیر مدرسه به کلاس اومد و خلاصه ....
کار به همینجا ختم نشد وقتی مدرسه تعطیل شد من موندم و یک عالمه تخم مرغ و ماست و کره و سیب و گردو و یک عدد مرغ که از همه مهمتر بود
با کمک دوستان سوار اتوبوس روستا شدیم اما
مگر این مرغ آرام و قرار داشت دایما از توی سبدی که برایم او را قرار داده بودند به میان مسافران می پرید و کلی مایه ی خنده و سرو صدای دوستان میشد
تازه بخش جالبترش وقتی بود که مرغ نافلا از تو سبد در یکی از خیابانهای شهر به بیرون جست و من هاج و واج مونده بودم چه کار کنم .
بالاخره خسته و وامانده به خانه رسیدم
همه از دیدن یک مرغ قهوه ای تپل مپل خوشحال شده بودند مرغی که هر روز صبح یک تخم مرف ما را مهمان میکرد .
اون سال تا مدتها ما تخم مرغ محلی و ماست و کره و کشک داشتیم
خودمونیم ها عجب روز معلم به یاد ماندنی بود و هدیه ی نادر و پر ارزشی . یادش به خیر
موضوع مطلب :