با ترس و نگرانی وارد دفتر مدرسه شدخانمی نیز همراهش بود قیافه اش به هرکسی می خورد غیر از اینکه معلم باشد برای همین گفتم کاری دارید ؟
مادرش جلو آمد و ابلاغ او را روی میز گذاشت .
حیرت زده نگاهش کردم
گفتم شما معلم هستید ؟اما او فقط مرا نگاه کرد و هیچ نگفت !مادرش گفت بله سال گذشته مدرسه ی .... بوده است و الان برای مدرسه ی شما ابلاغ گرفته
هر چه سوال کردم خودش سکوت کرده بود و اصلا حرفی نمیزد و فقط خیره به من زل زده بود . از شما چه پنهان کمی ترسیده بودم
چشمانش حالت عجیبی داشتند و خودش را در میان چادر مشکی کاملا پیچانده بود
خوش امد گفتم و او به همراه مادرش رفت بدون اینکه با ما سخنی بگوید
بلافاصله با اداره تماس گرفتم و متوجه شدم او دچار بیماری روحی است و به عنوان نیروی رزرو در اختیار ماست و این شد شروع یک فرایند که مدتها به طول انجامید .
او هر روز ارام به مدرسه می امد و در سکوت خودش گوشه ای روی یک صندلی می نشست و تکان نمی خورد . نه حرف میزد و نه چیزی می خورد ونه حرکتی میکرد
برای اینکه وادار به حرکتش کنیم به او گفتیم ساعت تفریح برای کنترل دانش اموزان به حیاط برو و به معونین کمک کن .اما او در حیاط نیز گوشه ای می ایستاد و فقط به یک نقطه زل میزد . بیشتر روزها همینطور ساعت ها فقط اشک میریخت و هر کار می کردیم از جایش تکان نمی خورد حتی اگر در زیر آفتاب سوزان یا باران هم قرار داشت مدتها به همان حالت می ماند . در کلاس نیز هیچ کار نمی کرد و اگر او را به کلاسی می فرستادیم چند لحظه بعد بچه ها او را دعوا میکردند و یا اشک او را در می اوردندو یا بچه ها همه کلاس را ترک می کردند و اوخود در کلاس تنها می ماند .
هر چه سعی میکردیم ادرس او را بفهمیم کجاست به ما ادرس نمیداد و حتی یک شماره تماس هم از او نداشتیم .
ولی باید کاری می کردیم وجدانمان اجازه نمی داد ببینیم یک انسان اینگونه به نابودی کشیده شود .
و کارآگاه بازی ما شروع شد
او را تعقیب می کردیم تا بفهمیم منزلش کجاست اما او همیشه مراقب اطرافش بود و فکر میکرد کسی دارد دنبالش می کند و آنقدر از این کوچه به آن کوچه می رفت که گمش می کردیم .
بالاخره یک روز توانستیم خانه ی او را پیدا کنیم.و یکی دوروز بعد به خانه اش رفتیم مادرش در را باز کرد از دیدن ما شکه شده بود . ما با خنده گفتیم امدیم احوالپرسی
و خدا چه میدیدیم !!!!!!!!!
توی فیلمها زیاددیده بودیم که شخصی را حبس می کنند و او را تحت کنترل خود در می اورند ولی در عالم واقع ندیده بودیم و این یکی از این نمونه ها بود .
معلم مدرسه ی ما کاملا تحت سلطه ی مادر بود . مادری که خودش مشکل روحی داشت و کاملا مشهود بود . به ما گفتند که پدر او شهرستان است اما بعدها متوجه شدیم که فوت کرده و سالیان است که مادر دروغ می گوید و پدری در کار نیست . زندگی عجیبی داشتند . گویی وارد یک گداخانه شده بودیم .
اساب کمی داشتند که روی اسباب اندک را هم با تکه های پارچه پوشانده بودند . حتی روی فرش اتاق را پارچه های کهنه و تکه تکه شده کشیده بودند .
سلطه ای عجیب دیده میشد و دخترک تمام کارهایی را انجام میداد که مادر می گفت
باید کاری می کردیم . باید او را نجات میدادیم و زندگی را به این دختر جوان بر می گرداندیم .
تحقیق کردم و متوجه شدم چند سالی است که به بیماری شدید روحی مبتلاست و هر سال در یک مدرسه به سر می ببرد و هیچ کس به او کاری ندارد و او در تنهایی خودش غرق است
با اداره تماس گرفتم و حراست را در جریان گذاشتم برایش وقت مشاوره گرفتم و مادرش را خواستم و او را به مرکز مشاوره فرستادم
مادرش قبول نمی کرد اما وقتی با فشار های ما و اصرار ائاره روبرو شد مجبور گردید که اطاعت کند
با مشاوران در تماس بودم
تشخیص افسردگس بسیار شدید داده شد و گفتند باید در .... بستری شود
حالت های عجیبش همه را گیج میکرد گاهی ساعتها فقط می خندید و گاهی ساعت ها فقط اشک می ریخت
ادامه دارد
موضوع مطلب : خاطرات با دوستان