روز بعد از عاشورا وقتی رفتم داخل مدرسه دیدم بچه ها برای خودشان دم گرفته اند و یا حسین . یا حسین میگویند
به آرامی نزدیکشان شدم .
نمیخواستم مزاحم آنها بشوم اما خب دلم هم میخواست بفهمم که چه میگویند .
امیرحسین محکم به سینه ی خود میزد و میگفت یا حسیــــــــــــــــــــــن یا حسیـــــــــــــــــــــــن ...
سعید دور خودش میچرخید و میگفت :
با نوای کربلا
میرویم به کربلا
این قافله ....
در همین حین دیدم که علی همینطور که داشت وسط کلاس قدم میزد گفت :
خب عاشورا یعنی چی؟
بچه ها بهش جواب ندادند
او دوباره گفت خب یکی بگه عاشورا یعنی چی ؟
صادق که از اسپانیا آمده بود و زبان فارسی را هم خوب بلد نبود و اولین عاشورایی بود که در ایران حضور داشت با خوشحالی گفت :
خب من بگم ؟
عاشورا یعنی آش دیگه
خنده ام گرفته بود
با لبخند بهش نگاهی کردم و گفتم صادق جان چه گفتی ؟
با شادی گفت :
معلم ! عاشورا یعنی آش !!!!
همه جا آش میدن و ما اش خوردیم
با نگاهی غمگین به او که تازه داشت از اسلام چیزی می فهمید به فکر فرور رفتم که :
چرا عاشورای ما شده آش . شله . پرنج و ایستادن در صف نذریها و تو سر هم زدن
راستی تا حالا فکر کردید ؟
از روزی که هیئتی که زرشک پلو با مرغ میداد شلوغتر از هیئتی شد که عدس پلو میداد …
از روزی که مردم سر غذای نذری فحش و فحش کاری راه انداختن …
موضوع مطلب : دانوشته های من