جمعه 91 اردیبهشت 8 :: 7:37 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
رقابت خیلی شدید بود و ما باید یک فکر جدید ارائه میدادیم تا بتوانیم برنده بشویم با همکارم نشستی داشتم بر اساس آن ایده ای به ذهنمان رسید
ابتدا از سنگ استفاده کردیم ! آره همین سنگهای کوچک . به بچه ها گفتیم هر کدام دو تکه سنگ به اندازه کف دست خودتان بیاورید فردا همه با تکه های سنگ آمدند خودمان هم نمی دانستیم چه می خواهیم بکنیم اما خب باید آزمایش میشد با توجه به ریتم آهنگ به دانش آموزان گفتیم که سنگ ها را به هم بزنند . اما قانع نشدیم باید باز هم صدا اضافه می کردیم یادم از شیشه امد
پنج شنبه 91 اردیبهشت 7 :: 5:33 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
مسابقه ی تئاتر بود و بچه ها یک نمایشنامه ی زیبا داشتند . در این نمایشنامه تعدادی از بچه ها باید گل باشند و از ابتدا روی صحنه می ایستادند و با گلبرگ های خود بازی می کردند و هیچ نمی گفتند . صحنه ی جالبی بود .یک باغ پر از گل و کوه و خورشید و پروانه های رنگی در طول نمایش همه محو حرکات موزون بازیگران بودند و داوران هم در جلو نشسته و داشتند امتیاز میدادند . من و همکارم دل تو دلمان نبود و کنار صحنه داشتیم با استرس تمام آنها را نگاه میکردیم وگاهی هم با ایما و اشاره برخی چیزها را به آنها می گفتیم . سکوت تمام سالن را گرفته بود و فقط صدای بازیگران و نوای آرام موزیک بود که شنیده میشد .