یکی از دانش آموران خبر آورد که :
سمیه دیشب در خانه تنها بوده و خانه شان دزد آمده است
خوب دزد آمدن عادی بود ولی تنهایی سمیه مشکوک
او را کناری کشیدم و گفتم :
چرا تنها بودی و مادرت کجا بوده است
سمیه گریه کرد و توضیح داد که 2شب است که تنهاست و مادرش را گرفته اند
از او پرسیدم مادرش را به چه جرمی گرفته اند و چرا در این دو روز چیزی نگفته است ؟
او از علت این مسئله چیری نمی دانست و فقط یک شماره تلفن به من داد که مادرش توانسته بود به او برساند .
با شماره ای که سمیه داد تماس گرفتم ومتوجه شدم آنجا یک موسسه ای است که سائلین را جمع آوری می کند .
با مسئول آن گداخانه صحبت کردم و خوهش کردم که ما را بپذیرند . ایشان قبول کردند و من و همکارم به سرعت خودمان را به آدرسی که داده بودند رساندیم
جایی بود که نام بهشت بر روی آن خودنمایی می کرد .
وارد آنجا شدیم و از هفت خوان رستم عبور کردیم تا به دیدار مسئول نایل گشتیم .
جویای علت بازداشت مادر سمیه شدم
ایشان برای من گفت که مادر سمیه را در حال گدایی از دیگران گرفته اند و به اینجا آورده اند و باید منتطر باشیم تا در چند روز آینده قاضی برای ایشان رای صادر کند
در حالیکه خیلی ناراحت شده بودم گفتم که مادر سمیه همسر ندارد و مخارج زندگی و اجاره خانه و ... موجب اینکار شده است و باید برای او امکانات کار را فراهم نماییم ضمن اینکه
ایشان فقط یک دختر دارد که 10ساله می باشد و دوشب است که در خانه تنهاست وخواهش کردم که او را آزاد کنند و یا اینکه فکری به حال فرزند او بکنند
آن مسئول محترم توضبح داد که بله خودش هم در این دوشب خیلی بی تابی می کرده و مدام میگفته که فرزندی دارد که تنهاست
خلاصه من و همکارم گفتیم و آنها گفتند تا بالاخره راضی شدند مادر سمیه را با قید ضمانت آزاد سارند و ضامن ایشان هم باید من می شدم
با علی مدد سریع کارهای ضمانت ایشان را انجام دادیم و مادر سمیه را از آن مکان آزاد کردیم و با خود به مدرسه آوردیم .
مادر سمیه در بین راه برای ما گفت که:
من گدایی نمی کرد م
پولی فراهم کرده بودم و مقداری قاشق و چنگال خریده بودم و آنها را می فروختم و چون اجاره نمی دهند که بساط پهن کنیم در پباده روها راه می روم و جلوی مردم را می گیرم و خواهش میکنم که از من آنها را بخرند . مشغول کارم بودم که من را دستگیر کردند .
او مدام اشک می ریخت که تمام سرمایه ی من همان قاشق و چنگالها بوده که آنها را از من گرفته اند حالا من چه کار کنم و از کجا خرجم را در بیاورم .
دلمان برای مادر سمیه خیلی سوخت خصوصا وقتی او را با فرزندش رودررو کردیم . نمی دانید چه صحنه ای بود آن دو در آغوش هم از شدت گریه تقریبا فریاد می زدند و دایما قربان صدقه هم می شدند . اشک از چشمان همه جاری بود . با خودم فکر می کردم چرا گاهی زندگی بی رحم می شود ؟
سرمایه ی از دست رفته ی مادر سمیه را به او ار طرف مدرسه دادیم و قرار شد او بساط خودش را در پشت دیوار مدرسه بعد از تعطیلی راه بیاندارد تا بتوانیم با کسب اجاره از مسئولین جایی را برای دستفروشی اوپیدا کنیم .
طرحی در کشور پیاده شود تا زنان بی سرپرست بتوانند امرار معاش داشته باشند . البته کمک های کمیته ی امداد هست اما این کمک ها هم یک ماه در میان هست و هم اندک و کفاف مخارج و اجاره خانه را نمی دهد .
کاشک دست خیرین به جای تامین غذا و لباس به سمت اشتغال زایی پیش برود
موضوع مطلب : با دا نش آموزان