شنبه 89 خرداد 15 :: 6:25 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
می دانید ، می خواهیم با معاون خوبم که باهم خواهر نیز هستیم ، بریم یک سفر ! دوست داری بدونی کجا می ریم ؟ می خوایم بریم جایی که دیگه دل هیچی نمی بینه مگر اون اونی که خالق همه چیزه اونی که مهربانترین و زیباترین جیزهاست ، دیگه حتما فهمیدی کجا رو می گم ؟ اما هردو تامون نگرانیم! آخه مدرسه آن هم موقع ثبت نام بدون من و او .... درسته معاون دیگه و دفتردار هستند ولی .... تجربه حرف اول را می زنه .... تازه بدتر این که ما پایگاه تابستانی هم هستیم و حدود 300 تا دسته گل از شاید 25 تا مدرسه به پایگاه ما می آیند ولی خوب ته دلم مطمئن هستم خدا ما رو تنها نمی ذاره یا هو ؛ می گیم و بعدش هم .... موضوع مطلب :
شنبه 89 خرداد 15 :: 6:16 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
وقتی با کاروان و عده ای از همکاران رفته بودیم تهران خدا می دونه چه خبر بود ! اینگار تمام مردم ایران آنجا جمع بودند ! خوش به حال مردم ایران ؛ آخه این همه همبستگی رو توی کمتر جایی می شه دید واقعا ملت ما خیلی نجیبه ، در هیج جایی از دنیا مثل کشور ما مردم هوای همدیگر را ندارند اگر این همبستگی و صدای یکی بودن مردم نبود ؛ نهضت امام (قدس ره ) تابه اینجا پیش نیومده بود اما عجب صفایی داره با کاروان عشق همراه شدن موضوع مطلب :
جمعه 89 خرداد 14 :: 10:33 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
یاد آن روز که... قلبم در درون سینه ام سنگینی می کرد ، اگر او می رفت چه می شد ؟ مگر می شود او برود ؟ این همه دعا ، این همه اشک ، التماس، امکان ندارد ! اما از آنچه می ترسیدیم به سرمان آمد .... فریاد ، فریاد ، فریاد امام ، آن رهبر دانایی ، آن اسوه ی عشق و هدایت آن همه نور الهی ، از میان ما رفت . مگر فرشته ها هم می توانند جان بدهند؟ اما آن موقع واقعا اشتباه فکر می کردم چون : امام از بین ما نرفت ؛ راه او ، ایده های او ، یادگار او در دل های پاک عاشقانش ، همه دست به دست هم دادند تا امام همیشه در بین ما زنده باشد .
موضوع مطلب :
دوشنبه 89 خرداد 10 :: 10:24 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
برای تمام بچه ها یک مسابقه ی علمی برگزار کرده بودیم وچون مدرسه ی ما آزمون کتبی پایان سال نداشتیم و زودتر تعطیل شدیم برای برگزیده هایمان یک اردو گذاشتیم . چقدر خوش گذشت ،چون معلم ها تعطیل بودند فقط یک نفرشان با ما آمد ؛جایشان خالی بود خیلی عالی بود .برنامه ی صبحانه در کنار رودخانه ، صدای آب و سایه ی درختان ، همه دست به هم داده بودند تا یک خدا قوتی در پایان سال به ما بدهند . اما موقع رفتن یک ضد حال خوردیم ! ماشین همکارمان را جریمه کرده بودند او ماشینش را در پارکینگ نگذاشته بود و فکر می کرد در آنجا پلیس به ما شین ها کار ندارد اما طفلک وقتی برگ جریمه را دید از تعجب دهنش باز ماند . گفتم خانم گل بیا قبض جریمه را بین خودمان تقسیم کنیم اما با خنده گفت : فدای سرتون وبوقی زد و رفت
موضوع مطلب :
پنج شنبه 89 خرداد 6 :: 7:2 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
امروز تمام بچه ها رفتند ! اکثر آنها گریه می کردندومهمتر از همه این که معلم ها هم چشمانشان از بس اشک ریخته بودند قرمز شده بود هر کسی که نمی دانست فکر می کرد ما یک نوحه خوانی درست و حسابی توی مدرسه راه انداخته بودیم . مجبور شدیم چند تا از دانش آموزان را دعوا کنیم تا دست از اشک ریختن بردارند . اما خیلی غمگین شدم وقتی دیدم معلم هایمان دارند می روند و من شاید تا اول مهر آن ها را نبینم ، آخه حس می کنم ما یک خانواده هستیم که من نقش مادر را دارم درسته که بعضی وقتها مادر ها مجبورند کمی سختگیری کنند اما هیچ وقت مهر مادر کم نمی شود و امروز که باغبانان مدرسه در حال رفتن بودند قلب من جرینگی شکست . ولی خوب خوشحالم که آنها می توانند استراحت کنند و تابستان تجدید قوا نمایند . وقتی که زنگ خورد رفتم کنار در دفتر صورت همه ی آنها را بوسیدم و باخنده از آنها طلب گذشت کردم هر چند می دانم خانم ذوقی با دلی پر از غم از من جدا شد ولی خوب من چند بار به او گفتم: خانمی سعی کن ناراحتی را کنار بگذاری ، افسو س ؛ که بعضی از ما انسانها آنقدر حساس هستیم که زود می شکنیم و با هیچ چیزی تکه های قلبمان را نمی شود ترمیم کرد! با تمام این وجود اگر خانم ذوقی میدانست چقدر دوستش دارم وبرایش احترام و ارزش قائل هستم حتما با خنده از من جدا می شد . افسوس و صد افسوس موضوع مطلب :
دوشنبه 89 خرداد 3 :: 5:39 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
در دفتر نشسته بودم که یکی از دانش آموزان وارد شد و گفت :خانم اجازه بفرمایید دخترم کاری داشتید؟ خانم معلم گفت ، می توانیم برویم توی حیاط ؟ با لبخندی گفتم : البته این ساعت هیچ کلاسی ورزش ندارد . لحظه ای بعد صدای هیاهوی دانش آموزان کلاس اول به همراه معلم که آنها را برای نظم بهتر هماهنگ می کردبه گوش می رسید. مشغول کار شدم که خانم کامل معلم همان کلاس وارد شد وگفت: اجازه هست ما با بچه های کلاس؛ کف حیاط مدرسه رونویسی کار کنیم؟ با تعجب گفتم :البته ، حتما کار جالبی خواهد بود، می توانم در این برنامه حضور داشته باشم ؟ گفت : خوشحال می شوم خانم کامل دفتر را ترک کرد ومن دوست داشتم بدانم او چه کاری می خواهد انجام دهد برای همین به او و دانش آموزانش پیوستم . خدای من چه قدر جالب بود. بچه ها روی زمین با گچ های رنگی می نوشتند ؛حیاط مدرسه پرشده بود از دفترچه های رنگی با خط های زیبا ! آن کبوترهای شاد بعد از نوشتن کلماتی که لیلا برای آنها می گفت کارهم گروههای خود را بررسی می کردند تا ببینند آیا همه درست نوشته اند یا نه ؛ که البته اگر غلط بود کمک می کردند تا آن را با ابر کوچکی پاک کنند و آن را اصلاح نمایند .لیلا در این میان نقش رهبر موفقی را داشت که آنها را هماهنگ می کرد . خنده ای کردم و گفتم : کارت خیلی جالب است ،فکر کنم بچه ها خاطره ی این یادگیری مشارکتی را هیچوقت از یاد نبرند . و اکنون می گویم که: ‹‹ لیلا خسته نباشی چون آن قدر قشنگ با این بچه های علاقه مند وپرشورکار می کنی که، به آنها نه شاخه ای از بوته ای گل ، که کاشتن گل را در بوستان علم هدیه می دهی›› موضوع مطلب :
دوشنبه 89 خرداد 3 :: 5:35 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
روزی که به مدرسه ی ما آمد همه ی همکاران با نگاهی متفاوت به اونگاه می کردند با خودم گفتم : چگونه به او کلاس بدهم ؟ پس بچه های مردم چه به سرشان خواهد آمد ؟ با اداره تماس گرفتم و گفتم آیا می تواند کلاس را اداره کند ؟ گفتند تصمیم باخودت است فعلا نیرو نداریم تا نیروها از مرخصی برگردند از وجودشان استفاده کنید . اما او حتی نمی توانست کلاس را کنترل کند و
موضوع مطلب : |