سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطره های مدرسه و دوستان
درباره وبلاگ


آهای آدمها می دونید زندگی یعنی چی؟ باهم بودن و برای هم تپیدن؛ یا بی تفاوت از کنار هم ...

پیوندها
یا صاحب الزمان (عج)
عاشق آسمونی
فرزانگان امیدوار
در انتظار آفتاب
بچه های اوتیسم استان خوزستان --- khozestan Autism childern
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن
سایت مهندسین پلیمر
Polymer Engineers of Darab University

شقایقهای کالپوش
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
سکوت ابدی
فتوبلاگ حسین کارگر
TOWER SIAH POOSH
هم نفس
««««« شب های تهران »»»»»
سرچشمه عدالت و فضیـلت ؛ امام مهــدی علیه السلام
****شهرستان بجنورد****
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
سفیر دوستی
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
سلمان علی ع
.: شهر عشق :.
پیامنمای جامع
بوی سیب
...::بست-70..:: بهترین های روز
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
منطقه آزاد
محمدمبین احسانی نیا
یادداشتهای فانوس
بچه های خدایی
خوش آمدید
من.تو.خدا
شبستان
دل شکســــته
برادران شهید هاشمی
روشن تر از خاموشی
عشق
ترانه ی زندگیم (Loyal)
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
من و ....!!!
●◌♥DELTANGI♥◌●
میم.صاد
مبانی اینترنت
محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
یه دختره تنها
جیغ بنفش در ساعت 25
مردود
گروه اینترنتی جرقه داتکو
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
ماه تمام من
شاه تور
وبلاگ رسمی محسن نصیری(هامون)(شاعر و نویسنده)
ایـــــــران آزاد
پاتوق دخترها وپسرها
wanted
یک نفس عمیــــــــــق
مدرسه استثنایی آزادی
اخراجیها
نوری چایی_بیجار
آقا رضا
مهربانی
بندر میوزیک
راهی به سوی اینده
مشق عشق ناز
سکوت پرسروصدا
پیامک 590
فرزند روح الله
خونه دارو بچه دار زنبیلو بردارو بیار
صل الله علی الباکین علی الحسین
تنها عشق منی
از فرش تا عرش
غلط غو لو ت
مقاله های تربیتی
مهندسی پیوند ارتباط داده ها DCL
داستان یک روز
vagte raftan
ناکام دات کام
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
حفاظ
بیاببین چیه ؟
تنظ نویسم
داود ملکزاده خاصلویی
ع ش ق:علاقه شدید قلبی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
ME&YOU
قصه های شب برای کوچولوها
صبح سپید
اسمس بارون
جیگر نامه
دوستانه
کلبه دل
سه ثانیه سکوت
شهدا شرمنده ایم
***** میلاد و هستی *****
دانشگاه علمی کاربردی کوشا جاده مخصوص کرج
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
رویای شبانه
fazestan
حقیقت سبز
همه چی تموم
اینجا،آنجا،همه جا
sindrela
بهار ی که همیشه به دنبال آن بودی؟
خریدار غروب
انجمن تخصصی آیه های زندگی
تنها
یکی بود هنوزهم هست
JUST
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
از دوجین خوشگل تر
دیار غم
عشق طلاست
....در بارگاه قدس که جای هیچ ملال نیست
دلتنگی
آتش عشق ❤❤ جزرومد❤❤
آبی های لندن
آخرین منجی
صفاسیتی
wanted
بانوی آفتاب
جوجواستان
sina
دکتر علی حاجی ستوده
تنهایی
ارزش ها و توانایی ها از قلم معلم مطهر
پایگاه اطلاع رسانی دارالقرآن الزهراء(س)
نفوذی
گوهر وجود
!! کتابهای رویایی !!
کهکشان Networkingbest
درد دل جوانان
موسیقی اصیل سنتی ایرانی
خوب نگاه کن
تعمیر و نگهداری هواپیما&اطلاعت عمومی
تینا
فقط خدا
جامع ترین وبلاگ خبری
قالب وبلاگ
طراحی سایت
تبدیل وبلاگ به سایت
تبلیغات اینترنتی
مدل لباس زنانه
مدل لباس


لوگو
آهای آدمها می دونید زندگی یعنی چی؟
باهم بودن و برای هم تپیدن؛ 
یا بی تفاوت از کنار هم ...



آمار وبلاگ
بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 136187




کدهای جاوا وبلاگ






 
چهارشنبه 89 شهریور 3 :: 11:19 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

دختر ساکتی بود و پدرش را تازه از دست داده بود ، مادرش نیز او و برادرانش را رها کرده بود .او تنها دختر خانواده بود و در کلاس پنجم در س می خواند بیشتر وقتها گرسنه بود و در مدرسه معلم ها به او غذا می دادند یک برادر بزرگ داشت که سرباز بود و برادر دیگزش از خودش کوچکتر بود در خانه او کدبانو شده بود و از برادر کوچکش نگهداری می کرد مبلغ کمی که ماهانه کمیته امداد می داد تنها در آمد زندگیشان بود من او را خیلی دوست داشتم . ام البنین یک دختر خنده رو و بسیار بسیار مظلوم و کم حرف بود و لکنت زبان هم داشت که آزارش می داد . گویی دست تقدیر از غم و غصه برای او کم نگذاشته بود .اون روز من صبح زودتر به مدرسه آمده بودم و در دفتر مدرسه کارهایم را انجام می دادم که یکباره بچه ها فریاد زدند خانم ام البنین حالش بد شده . با عجله به طرف کلاس او دویدم صحنه ای که دیدم بسیار وحشتناک بود او با صورت روی زمین افتاده بود و داشت دست و پا می زد با سرعت او را برگرداندم نمی توانست نفس بکشد و رنگش ساه شده بود دهانش را بررسی کردم تا چیزی در آن نباشد و مقداری آب به سرو صورتش زدم اما حالش تغییری نکرد چند تا از همکاران سر رسیدند فریاد زدم به اورژانس زنگ بزنید و با کمک آنها او را بر روی تخت اتاق بهداشت خواباندیم از مرکز اورژانس به ما دستوراتی دادند تا به او کمک فوری برسانیم ولی او به هوش تیامد یکی از بچه ها توی اتاق آمد و گفت : خانم او به من گفت که از دیروز  غذا نخورده است قلبم از تو سینه ام کنده شد اشک توی چشمانم حلقه زد او حتی کسی را هم نداشت که بهش خبر بدیم .
آمبولانس رسید و آنها هم نتوانستند اورا بهوش بیاورند اورا با برانکارد از مدرسه خارج کردند من با اندوه زیادی در کنارش عغب آمبو لانس نشستم دستانش را در دستانم گرفته بودم و گریه می کردم و دایما از او می خواستم چشمانش راباز کند ولی او در خواب عمیقی بود ،آنقدر غمگین بودم که به هیچ عنوان نمی توانستم خودم را کنترل کنم آقایی که از ام البنین مراقبت می کرد باورش نمشد که من با او نسبتی ندارم و تعحب می کرد که من چرا اینقدر بی تابی می کنم ! عکس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات کام ------------- bahar22.com ------------ عکس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی
برایش توضیح دادم که او دختر تنهایی است و خیلی وقتها هم گرسنگی می کشد ضمن ایینکه بسیار مهربان و مظلوم است و من او را خیلی دوست دارم و برای معصومیت او ناراحتم .
به هر حال او به بیمارستان رسید پزشک و پرستاران به مراقبت از او پرداختند ابتدا که اشک های من را دیدند فکر کردند من مادرش هستم و شروع به دلداری من کردند ولی وقتی برایشان توضیح دادم او دانش آموز مدرسه مان است فکر کردند همکان او را درمدرسه آزار دادند و باشک و تردید با من رفتار کردند اما برایشان توضیح دادم که به احتمال زیاد او از گرسنگی به این وضع دچار شده .
به او سرم قندی و سرمهای دیگری زدند چند تا آمپول هم به او تزریق کردند بعد از مدتی ام البنین آرام آرام چشمان زیبا و درشتش را باز کرد با خوشحالی صدایش کردم
ام البنین ، دخترم حالت خوبه ؟
قطره های اشک از کنار چشمش آرام و غلتان سر خوردند و پایین ریختند با لکنت زبان گفت :
 سسسلام خخخانننننم
بوسیدمش و گفتم تومنو کشتی دختر
باید چند ساعتی تحت نظر می بود برایش آبمیوه و شکلات گرقتم و کنارش با هم گفتیم و خندیدیم موقع مرخص شدن زنگ زدم از خونه آمدند دنبالمان . اورا به خانه اش رساندیم اما خدایا به چه کسی بسپارمش ؟عکس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات کام ------------- bahar22.com ------------ عکس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی
توی یخچالشان را نگاه کردم خالی بود تو آشپزخانه ی کوچک و تاریکشان هیچ چیزی برای خوردن نبود برایش مواد غذایی گرفتیم و برخی ملزومات را آماده کردیم و از همسایه خواستیم تا از او وبرادر کوچکش مواظبت کند تا شب که برادر سربازش به خانه می آید اما حیف که برادرش نیز در چنگال اعتیاد اسیر بود .
آخ ام البنین ؛ چه بگویم که قلبم به درد می آید هر وقت یاد لبخند معصومت می افتم .
می دانید برای اینکه ام البنین را به بهزیستی بسپاریم اقدام کرده بودیم اما بهزیستی فقط او را می پذیرفت و برادرش را قبول نمی کرد و ام البنین می کفت من از برادرم جدا نمی شم .
از این ام البنین ها زیاد هستند ولی چرا باید باشند ؟ چرا قلبی برای آنها نمی تپد ؟
 

 

                                                                              عکس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات کام ------------- bahar22.com ------------ عکس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی




موضوع مطلب :
سه شنبه 89 شهریور 2 :: 10:25 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
داشتم می رفتم خونه ،ساعت حدود 9 شب بود وچون ماشین نبود تصمیم گرفتم مقدار باقی مانده را پیاده طی کنم .هنوز کمی بیشتر نرفته بودم که دیدم مامورین یک دختر وپسر را گرفته اند و می خواهند به کلانتری منتقل کنند !!
دختر که  محجبه هم بود التماس می کرد که غلط کردم تورو خدا بزارید من برم و پسر هم که تقریبا نمی دانست فرار کند یا بایستد از فاصله ای نسبتا دور فریاد می زد ولش کنید و همینطوری گاهی با موتورش جلو می آمد و گاهی فاصله می گرفت . دخترک مثل یک گنجشک نی لرزید و اشک می ریخت و پسر از راه دور التماس می کرد وجالب بود که هر دو مامور مراقب دختر بودند و یکی از آنهامی خواست بیسیم بزنه تا ماشین گشت بیاید ودخترک را ببرد من که از گریه های دختر رنجیده خاطر شده بودم و از اینکه می دیدم دخترک در محاصره ی دو مامور و چند نفر مرد رهگذر است اعصابم خرد شد .
جلو رفتم و گفتم دخترم چه شده ؟
دختر که انگار یک فرشته ی نجات را دیده است دستان من را محکم گرفت و گفت : خانم فلانی ....!!!! تو را خدا به من کمک کنید
داشتم شاخ در می آوردم او از کجا من را شناخت ؟ تعجب کرده بودم
یکی از مامورها به طرفم آمد وگفت از این دختر فاصله بگیر
گفتم نه غیر ممکن است تا او اینجا کنار خیابان است من کنرش عستم ، نمی بینید که دورمان مردها و پسرهای جوان گرفته اند من او را تنها نمی گذارم
مامور به آن یکی گفت بیسیم را بده تا بگویم گشت کمکی بیاید
گفتم می شه خواهش کنم اونو ببخشید او دختر جوانی است و بردنش به کلانتری کار درستی نیست
مامور با عصبانیت گفت شما دخالت نکنید دختر فریاد زد خانم فلانی تو را خدا بگویید من را ول کنند گفتم آخه دخترم تو منو از کجا می شناسی ؟
گفت خانم شما مدیر مدرسه ی من بودید و من الان مدرسه ی .... درس می خوانم و سپس خودش را معرفی کرد
با تاسف سرم را تکان دادم و به طرف مامور رفتم و گفتم خواهش می کنم اورا به خاطر خدا ببخشید و به من بشپارید من اورا تحویل خانواده اش می دهم
مامور گفت اورا از کجا می شناسید
گفتم او دانش آموز مدرسه ی من بوده و مشخصه که من در خطای او مقصرم پس من را باید تنبیه کنید نه او را
مامور گفت این حرف ها چیست او باید تاوان کار خود را بدهد
دخترک در حالی که می لرزید دوباره شیون کنان گفت تورا خدا نگذارید من را ببرند من اشتباه کرده و تکرار نمی شه
به مامور گفتم ببین پسرم فکر کن خواهر خودت است با عجله گفت اگر خواهرم بود می کشتمش
گفتم ببین پسرم تو می خواهی اورا تنبیه کنی و او عبرت بگیرد با همین ضربه ای که به او خورده و این آبروریزی که برایش پیش آمده اگر بخواهد عبرت بگیرد خواهد گرفت واگر تو اورا ببری ممکن است آینده اورا خراب کنی پس این بار را این دختر را به من که معلمی بودم که نتوانستم درست عمل کنم ببخش .
مامور نگاهی کرد و با ملایمت گفت باشد او را ببر اما ...
دختذ نمی دانست چگونه تشکر کند و من که خانواده اش را می شناختم به همراه او ....
واقعا چه کسی مقصر است ؟ آن پسری که در تمام مدت خود را به آب و آتیش می زد تا دختر را فرار بدهد ؟
معلم های این دختر ؟
پدر و مادرش ؟
چامعه ؟
خودش ؟
چه کسی؟
شما بگویید چه کسی مقصر است ؟




موضوع مطلب :
سه شنبه 89 شهریور 2 :: 5:34 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
سال گذشته به صورت موقت به مدرسه ی ما آمد تا معلم ما از مرخصی استعلاجی برگردد . حالت به خصوصی داشت مات و مبهوت بود تعجب کردم مانند او یک همکار دیگر هم داشتیم اما او معذور بود و کلاس نمی رفت و در کارهای مدرسه کمکمان می کرد که آن هم قصه ی خودش را دارد .خلاصه اورا فرستادیم کلاس چند روزی که گذشت اولیا به طرف مدرسه سرازیر شدند ،اعتراض پشت سرهم بود که می رسید تازه از این بدتر که با اعتراض دانش آموزان و معلمین هم روبرو شدیم نمی دانستم چکار کنم اداره معلم نداشت که بدهد و این معلم هم یک نیروی معذور دفترنشین بود که افسردگی شدیدی هم داشت کار من شده بود التماس به اداره که معلم می خواهم و قانع کردن اولیا که تحمل کنید و توپ و تشر به بچه ها که احترام معلم را نگه دارید مدتی گذشت اما معلم خودمان مرخصی اش تمدید شد و معلم جانشین هم پیدا نشد که نشد .
 چکار می کردیم خوب بود ؟

گفتم کلاس را به کنار دفتر آورند ودر کلاس را باز بگذارند تا بتوانیم بیشتر کلاس را کنترل کنیم دفتردار را می فرستادم کلاس که هر روز از بچه ها درس بپرسد تا از این طریق دانش آموزان در دروس خود جدیت به خرج دهند بعد هم چون معلم به خاطر مشکلاتش افسردگی داشت و توانایی تدریسش هم کم شده بود ساعات درس ریاضی را هم خودم به عهده گرفتم و کج دار مریض سال را به پایان رساندیم بگذرد که از کلاس ایشان قبولی برای مدارس نمونه دولتی هم دادیم اما جانمان به لبمان آمد ضمن اینکه تشویقش کردم در کلاس های ضمن خدمت شرکت کند و در بیشتر آموزش های مجازی و یا غیر حضوری  نیز اورا هدایت کردیم بعد از چندین سال که او را کنار گذاشته بودند در این سال توانست چند گواهینامه ی ضمن خدمت بگیرد و کلاس های کارگاهی را پشت سر بگذارد وقتی با من حرف می زد می گفت خیلی ممنون که شما من را حساب کردید من خیلی چیزها یاد گرفتم و حس میکنم اینجا زنده شدم .
درسته که او کمی تغییر کرد و قدری از افسردگی فاصله گرفت اما دانش آموزان آسیب دیدند هر چند من سعی کردم از شدت آن بکاهم اما چه خوب بود که ما برای این گروه از افراد که دچار بیماری های روحی میشوند چاره اندیشی کنیم و آنها زا نزد پزشکان متخصص هدایت کنیم و به حال خودشان وا نگذاریم . البته ناگفته نماند که در زندگی خصوصی کیسه ی بکس مادر و برادرش بود و همسرش نیز او را رها کرده بود و تنها دخترش هم که رفتاری که باید،  با او نداشت .
حرفم اینجاست که با تمام این احوال سال تحصیلی به اتمام رسید واو باید فرم انتقالی پر می کرد فرم را تحویلش دادم اشکهایش شروع به ریختن کرد و گفت :
شما از من راضی نیستید ؟ ولی من تمام سعی خودم را کردم . اجازه بدهید من باشم شما به من زندگی دادید ، شادی بخشیدید .

گفتم : عزیز دلم ابلاغت موقت بوده و قانونه باید پر کنی
هیچی نگفت و رفت روز بعد گفت آقای فلانی گفته تماس بگیرید .حدس زدم که چه خبره برای همین حضوری رفتم و پرسیدم چه شده ؟
گفتند ایشان التماس می کند که جای شما بماند قبولش کنید گفتم باور کنید اولیا من را از مدرسه بیرون می کنند ، پدر من پارسال در اومده تا این کلاس را به سر انجام رساندم او نمی تواند در مدرسه ی ما کار کند اولیا ی اینجا خیلی روی درس بچه ها جدیت نشان می دهند مارا همین یک سال بس است .
گفتند پایه اش را عوض کن گفتم نمی تواند بچه ها اورا می خورند از سرو هیکلش بالا می روند باید کلاس را نماینده ی کلاس ساکت کند
گفتند با او مدارا کنید همه جا او را کنار گذاشتند برای همین به این روز افتاده شما به او کلاس دادید و او می خواهد باز هم بماند با نگاه پر از التماس گفتم خواهش می کنم به او فرم انتقال بدهید نماینده معلمان ، شورای مدرسه ، انجمن اولیا همه من را زیر سوال برده اند
گفتند : چشم
تا این که اورا دیدم داشت می رفت توی اداره سلام و علیک کردیم گفتم خانم گل از طرف وزیر به افطاری دعوت شدی خیلی خوشحال شد گفت دخترم را هم بیاورم گفتم بله او هم دعوته یک افطاری خانوادگی است بعد گفتم فرم پر کردی؟
 گفت : نه آقای فلانی گفت برو همون مدرسه

گفتم : نه عزیز باید فرم پرکنی قانونه برو ببین من درست می گم و از او جدا شدم بلافاصله به آقای فلانی زنگ زدم و گفتم تورا خدا به او فرم بدهید
گفت ای بابا ؛ صبر شما که زیاده امسال رو هم قبولش کنید ب
ا وجدانی دردآلوده گفتم آخه هم دلم برای بچه های مردم می سوزه هم برای او من را لای پرس نگذارید
باز گفتند چشم
تا این که من را دوباره دید خم شد دستم را گرفت نمی دانستم می خواهد چه کار کند او دستم را به طرف لبانش برد دستم را به سرعت کشیدم گفتم چه کار می کنی
گفت می خوام دستتونو ببوسم من هر چه دارم از مدرسه ی شماست
کفتم از خدا داری نه از ما
و مطمئن باش خدا باز هم کمکت می کنه
او رفت ومن با یک دنیا افکار پریشان مانده ام باید چه کار کنم
درسته که باید کمکش کرد اما این کمک باید گروهی باشه و تازه بچه های مردم را چه کار کنم شما باشید چه کار می کنید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



موضوع مطلب :
سه شنبه 89 شهریور 2 :: 3:11 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
آخه می دونه که بدون اون من خونه نمی رم تو این سالهایی که باهم بودیم هیچوقت تنها خونه نرفتیم مگر اینکه برامون کاری پیش اومده باشه اما هر چند گاهی مثل اینکه پشه نیشش زده باشه !!!وقتی از دستم ناراحته راهشو می کشه و میره و باعث می شه من سرگردون بشم نمی دونم باید بمونم یا برم آخه تو اون خیابون بزرگ که متوجه نمی شم رفته یا نه !
اونوقت مجبورم از ماشین پیاده بشم و دنبالش بگردم چون خانم خانم ها صدای زنگ گوشی رو هم کم می کنه و سر همین همیشه بهش می گم یک گوشی بگیر که صدات کنه که تلفنت کارت داره !!
خلاصه امروز دیدم داره با مدیر شیفت پسرها سر رنگ کلاسها حرف می زنه ، گفتم از فرصت استفاده کنم و خیابان را دور بزنم چون عجله داشتم و باید می رفتم دنبال کسی ، وقتی دور میزدم از دور دیدم داره از خیابان رد می شه شانس من ترافیک بود و من لابه لای ماشینها گیر کرده بودم چند تا بوق زدم تمام وجودم فریاد می زد که می داند من پشت سرش هستم و صدا را می شنود اما محل من نمی ده ، خدا دلم می خواست گازو می گرفتم و می رفتم ، اما دوستی جاش کجا ست ؟
به هر حال خودم را به کنارش رساند م وب یک ، دو؛ سه ، ...بوق زدم تا تونستم تو اون شلوغی کنار پایش بایستم . گفت: شما که رفته بودید ؟
دلم می خواست موهامو لاخ لاخ بکنم ؛گفتم آخه کدوم دفعه من بدون تو رفتم /
گفت : کم هم منو جا نذاشتی !!!!!!!!!!!!!!!
آه از نهادم در آمد ، هم او روزه بود و هم من
دلم گرفت ما تازه با هم دو هفته رفته بودیم .... اونجا دلمانو صفا داده بودیم ولی حیف چه زود فراموش شد .
کاش غرور نبود و به دنیا نمی یومد و ما ادمها مهربان در کنار هم مثل قمری ها بق بقو می کردیم .
دلم خیلی گرفت آخه بعد از 17 سال دوستی و رفاقت ؟



موضوع مطلب :
سه شنبه 89 شهریور 2 :: 5:50 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
ماه شدن
وقتی خواستم برای خانواده های نیازمند تقاضای یک وعده غذای گرم یا سبد مواد غذایی بکنم من را به نزد شخص دیگری ارجاع داد!!
کفتم خودت چی ؟
خندید و گفت : اون وضعش توپه دست رد بهت نمی زنه برو پیش اون اما نگو من فرستادمت !!!
گفتم: اگر بگم بهتره اینطور شاید قبول نکنه .
گفت : بهت می گم نگو !!!!!!!!!!!!!!!
گفتم :شماره ش را بده
 گفت : الان می دهم و تلفن قطع شد .
دوباره گرفتم صدا از آن طرف می آمد که : دستگاه مشترک محترم خاموش است گفتم خدا کنه خدا هیچوقت تلفن شو خاموش نکنه .
روز بعد زنگ زدم گفتم :بزار پررو باشم آخه عده ای منتظر بودند توی این شب های عزیز طبق سنوات قبل یک وعده غذای گرم را مهمان دوست باشند و عده ای هم منتظر بودند شاید مثل همیشه یک بسته ی کوچک برنج و روغن در دستان زحمتکششان قرار بگیرد ؛ خلاصه زنگ زدم ؛ گفتم مومن خاموش کردی ؟
گفت شارژش تمام شد
گفتم : شارژ کی ؟خودت یا تلفن ؟
حندید گفت باشه بابا یادداشت کن . اما الان زنگ نزن شب بزن که کاری نداشته باشه .
گفتم چشم حتما .شب شماره را گرفتم ، الو من فلانی !
خوب ...
می خوام کمک کنید .
چطوری ؟
براش توضیح دادم ، گفت : پول میدهم هر کاری خواستید بکنید .!!
گفتم :نه یا غذا و یا بسته ی مواد غذایی .
گفت آدرس
گفتم : خیابان ..... مدرسه ی......
گفت چند خانواده و چند نفر ؟
گفتم : حدود 50 خانواده و تا 300 نفر
گفت: 400نفر غذا براتون می فرستم و منتظر هماهنگی بیشتر باشید .
گفتم : اجرتون با همون که گوشیشو هیچوقت خاموش نمی کنه و همیشه می گه بیا پیش خودم و مارو ارجاع به هیچ کس نمی ده و تازه اگر هم بشنوه یا ببینه یا بفهمه که از کسی دیگه ای خواستی ناراحت می شه ؛ وای به حال ما بنده ها که اینقدر مهم می شویم که دیگر وقت برای کسی جز خودمان نداریم .








موضوع مطلب :
دوشنبه 89 شهریور 1 :: 2:52 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
دعوت شدیم برای کمسیون ابزار ووسایل آموزشی از یک سو و کمسیون فوق برنامه از سویی دیگر !!!
خوب کا خوب وقشنگی داره شکل می گیره و امید که در جهت بهبود کیفی آموزش و تربیت فراگیران موثر واقع شود اما و اما ؛
کاشک هر مسئولی که پستی را تحویل می گیرد تیشه ای برندارد و کار مسئول قبلی را ار بیخ و بن خراب کند بلکه برنامه ریزیهایش به گونه ای باشد که نقش ترمیمی و سازندگی طرح قبل را داشته باشد و در راستای تکمیل و یا به سازی نفر قبل عمل نماید و دایما ما بر سر نقطه سر خط قبلی قرار نگیریم .
ولی نباید از حق بگذریم ؛ فعلا داره خوب شروع می شه تا خدا چه بخواهد .
خوب ؛ نه اینکه چون ما در این جمع دعوت شدیم !!! نه ؛ خوب ؛ از این نظر که از تعطیلات تابستان شروع شده و داره از الان برای سال تحصیلی جدید برنامه ریزی می شود .چون بیشتر مواقع اواسط سال تحصیلی هنوز می خواهند که ما برنامه ریزی برای آن سال را داشته باشیم وتا ؛ یا علی می گوییم یا سال تمام می شود و یا مسئول تغییر میکند و برنامه ها هم به نا کجا آباد وصل می شود .
اما از حق نگذزیم دارند خوب جلو می روند و خدا کند که هر روز بهتر از دیروز و جلوتر از دیروز و پربارتر از قبل ادامه یابد .
کاشک فریادها و دلسوزیها همه در قالب یک طرح مدون و مناسب با شرح حال جامعه و نیاز و امکانات ما نسخه پیچ شوند و درمان بر اساس حال مریض وامکانات درمانی باشد نه براساس حال پزشک !!!!!!!!!!!!!!
و در پایان خوشحالم که روندی را شاهدیم که درمانی را بر اساس حال مریض دنبال است نه حال درمانگر



موضوع مطلب :
<   1   2