سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطره های مدرسه و دوستان
درباره وبلاگ


آهای آدمها می دونید زندگی یعنی چی؟ باهم بودن و برای هم تپیدن؛ یا بی تفاوت از کنار هم ...

پیوندها
عاشق آسمونی
یا صاحب الزمان (عج)
در انتظار آفتاب
فرزانگان امیدوار
بچه های اوتیسم استان خوزستان --- khozestan Autism childern
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن
سایت مهندسین پلیمر
Polymer Engineers of Darab University

شقایقهای کالپوش
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
سکوت ابدی
فتوبلاگ حسین کارگر
TOWER SIAH POOSH
هم نفس
««««« شب های تهران »»»»»
سرچشمه عدالت و فضیـلت ؛ امام مهــدی علیه السلام
****شهرستان بجنورد****
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
سفیر دوستی
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
سلمان علی ع
.: شهر عشق :.
پیامنمای جامع
بوی سیب
...::بست-70..:: بهترین های روز
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
منطقه آزاد
محمدمبین احسانی نیا
یادداشتهای فانوس
بچه های خدایی
خوش آمدید
من.تو.خدا
شبستان
دل شکســــته
برادران شهید هاشمی
روشن تر از خاموشی
عشق
ترانه ی زندگیم (Loyal)
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
من و ....!!!
●◌♥DELTANGI♥◌●
میم.صاد
مبانی اینترنت
محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
یه دختره تنها
جیغ بنفش در ساعت 25
مردود
گروه اینترنتی جرقه داتکو
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
ماه تمام من
شاه تور
وبلاگ رسمی محسن نصیری(هامون)(شاعر و نویسنده)
ایـــــــران آزاد
پاتوق دخترها وپسرها
wanted
یک نفس عمیــــــــــق
مدرسه استثنایی آزادی
اخراجیها
نوری چایی_بیجار
آقا رضا
مهربانی
بندر میوزیک
راهی به سوی اینده
مشق عشق ناز
سکوت پرسروصدا
پیامک 590
فرزند روح الله
خونه دارو بچه دار زنبیلو بردارو بیار
صل الله علی الباکین علی الحسین
تنها عشق منی
از فرش تا عرش
غلط غو لو ت
مقاله های تربیتی
مهندسی پیوند ارتباط داده ها DCL
داستان یک روز
vagte raftan
ناکام دات کام
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
حفاظ
بیاببین چیه ؟
تنظ نویسم
داود ملکزاده خاصلویی
ع ش ق:علاقه شدید قلبی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
ME&YOU
قصه های شب برای کوچولوها
صبح سپید
اسمس بارون
جیگر نامه
دوستانه
کلبه دل
سه ثانیه سکوت
شهدا شرمنده ایم
***** میلاد و هستی *****
دانشگاه علمی کاربردی کوشا جاده مخصوص کرج
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
رویای شبانه
fazestan
حقیقت سبز
همه چی تموم
اینجا،آنجا،همه جا
sindrela
بهار ی که همیشه به دنبال آن بودی؟
خریدار غروب
انجمن تخصصی آیه های زندگی
تنها
یکی بود هنوزهم هست
JUST
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
از دوجین خوشگل تر
دیار غم
عشق طلاست
....در بارگاه قدس که جای هیچ ملال نیست
دلتنگی
آتش عشق ❤❤ جزرومد❤❤
آبی های لندن
آخرین منجی
صفاسیتی
wanted
بانوی آفتاب
جوجواستان
sina
دکتر علی حاجی ستوده
تنهایی
ارزش ها و توانایی ها از قلم معلم مطهر
پایگاه اطلاع رسانی دارالقرآن الزهراء(س)
نفوذی
گوهر وجود
!! کتابهای رویایی !!
کهکشان Networkingbest
درد دل جوانان
موسیقی اصیل سنتی ایرانی
خوب نگاه کن
تعمیر و نگهداری هواپیما&اطلاعت عمومی
تینا
فقط خدا
جامع ترین وبلاگ خبری
قالب وبلاگ
طراحی سایت
تبدیل وبلاگ به سایت
تبلیغات اینترنتی
مدل لباس زنانه
مدل لباس


لوگو
آهای آدمها می دونید زندگی یعنی چی؟
باهم بودن و برای هم تپیدن؛ 
یا بی تفاوت از کنار هم ...



آمار وبلاگ
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 138689




کدهای جاوا وبلاگ






 
سه شنبه 90 خرداد 31 :: 6:43 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

 

داشتم می رفتم سرکارم از دور دیدم یک چیزی گوشه ی خیابان افتاده است . تعجب کردم که صبح به این زودی چیست . فکر کردم شاید یک وسیله باشد که از ماشینی افتاده است به سمتش رفتم همان طور که نزدیکتر میشدم برایم واضحتر میشد .
خدایا او یک ادم بود؛ که کاملا در هم لوله شده بود . به سمتش دویدم چون نیمی از پیکرش در خیابان بود و نیمی دیگر آن داخل پیاده رو هر آن ممکن بود ماشینی از رویش عبور کند . وقتی به کنارش رسیدم دیدم روی خاکها به هم پیچیده شده است او را برگرداندم . خانم مسنی بود که چادرش طوری روی او را پوشانده بود که فکر میکردی یک لحافت یا تشک است . او را از لای چادرش بیرون کشیدم . رنگ به صورت نداشت . نمیدانستم باید چه می کردم نه میشد تنهایش گذاشت و نه کسی در آن اطراف بود تا کمکش کند . در هر صورت به سرعت شماره اورژانس را گرفتم و وضعیت او را توضیح دادم .دستور دادند که او را گرم نگه دارم . با سرعت به خانه رفتم و پتویی آوردم و او را میان پتو پیچیدم . کمی آب به سرو صورت او زدم و سعی کردم او را به حال بیاورم. آرام آرام چشمانش را باز کرد .
لبخندی زدم و گفتم : مادر؛ می شود آدرس و یا شماره تلفن خانواده ات را بدهی تا به آنها خبز بدهم .
اشک از گوشه ی چشمانش آرام آرام پایین غلتید .
گفت کسی را ندارم
گفتم مادر یک شماره تلفن !
در حالیکه بغضش ترکیده بود و به شدت گریه می کرد گفت :
بگذار بمیرم ؛ چرا کمکم کردی ؟ نمی خواهم زنده باشم
گفتم چه شده چرا این حرف را میزنی ؟
در حالیکه همچنان اشک می ریخت گفت:
دخترم من را به حرم امام رضا برسان تا آنجا بمیرم من نمی خواهم گوشه ی خیابان یا بیمارستان جان بدهم . فقط کمکم کن بروم حرم آقا
از التماس ها و اشک هایش من نیز اشک هایم می ریخت .
گفتم مادر چه شده چرا این حرف را میزنی ؟ اگر کسی را نداری .. .
خنده ی تلخی کرد و گفت : پسری دارم که من را کتک زده و از خانه بیرون کرده و دختری دارم که نمی خواهد من را ببیند . یک عمر زحمت کشیدم کازگری کردم و بچه های بی پدر را بزرگ کردم و حالا ... برای چه زنده باشم می خواهم بمیریم . فقط من را به حرم آقا برسان .
قلبم آتش گرفته بود . او زنی مومن به نظر میرسید . چادر سفید نمازش بر سرش بود و تسبیحی به گردن داشت و یک مقنعه ی رنگی ببه صورتش نوری الهی داده بود .
با اندوه فراوان خواست تا به پاها و آثار کبودی که بر روی آن بود نگاه کنم . گفت اینها آثار کتک هایی است که به من زده اند .
خدایا چگونه می توانستم قبول کنم . او یک پیرزن بود !!!!!!!!!.
وای به ما انسانها که قلبی در سینه نداریم . وای به ما
هر کار کردم شماره ی فرزندانش را بدهد قبول نکرد .
آمبولانس از راه رسید و او را با تمام عظمت قلب مجروحش با خود برد .
فقط هنگام خداحافظی گقت
برایم دعا کن که زودتر توی حرم آمام رضا (ع) بمیرم




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 خرداد 29 :: 6:24 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

 

آخ از دست بعضی آدمها !
دلت می خواهد بگیری این آدمهایی که خودشان و خواسته های خودشان را فقط می بینند بزاری لای یگ گیره ی نجاری و فشار بدی تا هر چه فشر و نا خالصی دارند رو پس بدهند !
اما چرا این حرف را می زنم ؟
یکی از بچه های چند روز قبل ، ازمدرسه پرونده گرفت که برود. موقع تحویل پرونده به خاله اش گفتم :
مطمئنی که می خواهی او را ببری ؟ پشیمان نشوی که برگشتنش را به این مدرسه تضمینی نیست .
او با لبخندی گفت :
خانم جان ؛ در آن مدرسه به بچه ها کمک مالی می شود و شاید این بچه هم ....
پرونده را به او دادم و خداحافظی چرب و نرمی هم با هم کردیم و او رفت .
دوساعت بعد در مدرسه ای که می خواست ثبت نام کند با من روبرو شد . آخه من در شیفت راهنمایی همان مدرسه ؛اضافه کاری دارم .
خلاصه با لب و لوچه ای آویزان به سمت من آمدو گفت :
خانم جان ؛ پرونده را قبول نمیکنند و می گویند شامل حالت نمی شود و اینجا یک مدرسه ی خاص است !!!!
لبخندی زدم و درحالیکه حدس می زدم چرا ثبت نامش نکردند ! گفتم درسهای این دانش آموز چه طور است ؟ پرونده را بده تا وضعیت درسی او را ببینم .
بله حدسم درست بود !
او چندین نمره ی قابل قبول داشت ؛ و این یعنی کمی ضعف درسی !!

با تاسف سرم را تکان دادم و گفتم :
ببین ، من که گفتم پرونده را الکی نگیر ! اما عیبی نداره جاش در مدرسه ی ما محفوظه است .

گفت : تو روخدا یک کاری کنید . این مدرسه هم نزدیک خونه ی ماست و هم به بچه ها کمک مادی میکنه .

زاست می گفت .این مدرسه خاص است و  تحت پوشش خیرین و برای بچه های نیازمند تاسیس شده و لی خوب سلیقه ای اداره شدن اون برام جالب بود .
گفتم برو یکی دوهفته ی دیگه بیا ببین نتیجه چه شده اگر قبول نکردند بیا تا من راه قانونی آن ر ا به تو بگویم و او رفت .

اما جالبترش بعد ار اینه !!!!!!!!!
مدیر اون مدرسه خودشو به من رسوند و با ناراحتی گفت :
خانم می دانید که مدرسه ی ما خاصه ؛ چرا هر پرونده ای را به ما ارجاع می دهید ؟ ما یکی دوتا از مدرسه ی شما رابا وجودی که شرایط مدرسه ی مارا نداشتند  ثبت نام کردیم . اما دیگه ... .
خواهشا بچه هایی که شرایط خاص دارند برای ما بفرستید .

ناگفته نماند چون نظاره گر صحبت من با آن خانواده بود آمده بود تا عمل خودش را توجیه کند .

دوست داشتم او را زنده زنده می کردم  توی چرخ گوشت انصاف و مروت .
گفتم آخه مومن !
این بچه یتیمه ؛ بی سرپرسته فقط کمی نمره اش کمه چرا اونو  رد کردی ؟
اما در عوض اونایی که ثبت نام کرده بود بچه زرنگ و پولدار و صاحب خانواده بودند .

تازه اینجا بود که معنی خاص رو فهمیدم ؛ البته از نظر ایشون
حالا هی خیرین بیان و به این بچه پولدارهای زذنگ ولی فقیر محسوب شده کمک کنند و این بچه یتیمهای نیازمند پرونده به دست دوره برای ثیت نام راه بیفتند ! کیه رسیدگی کنه ؟

خنده داره نه ؟




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 خرداد 24 :: 12:0 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

 

 

باید می رفتیم ؛چاره ای نبود .اما همه ما را منع می کردند که :
خطرناک است ؛و جاده پر از گرگ ؛ اگر سرما شما را نکشد گرگ ها حتما شما را تکه تکه می کنند .
ولی باید میرفتیم .برف شدیدی باریده بود وباعث شده بود جاده ها بسته شو.ند و هیچ ماشینی نمی توانست رفت و آمدکند . فاصله تا جاده ی اصلی هم خیلی زیاد بود ولی خوب باید می رفتیم .
چهار نفر بودیم سه زن و یک مرد ؛آماده ی حرکت شدیم .
من و نامزدم که سرباز بود و باید خودش را معرفی میکرد و چاره ای برای رفتن نداشتیم و دو  معلم خانم که نمی خواستند در روستا بمانند و با ما همراه شده بوند گروه کوچک ما را تشکیل می دادند.
اهالی دهکده وفتی از منصرف کردن ما ناامید شدند برایمان چند تا چکمه ی پلاستیکی بلند که تا بالای زانوهایمان بود؛  آوردند و دعایشان بدرقه ی راهمان شد . صاحبخانه برای ما آیینه و قرآن آورد و در حالیکه ما را از زیر آن عیور میداد گفت :

خدا کند سالم به شهر برسید!!!!
ما هم بی خیال از آنچه در انتظار ماست خود را به دل کوهستان زدیم .
در ابتدا ما که بچه های شهر بودیم وآن همه برف را یک جا ندیده بودیم برایمان همه چیز جالب می آمد.اما یواش یواش که به پیچ ها و سراشیبی های تند رسیدیم آن شادی اولیه جایش را به خستگی و سرما داد .
کوهستان یخ رده با آن سکوت سنگینش هر لحظه برای ما ترسناک تر میشد . خصوصا اینکه دوباره بارش برف شروع شده بود و ما جلوی پای خودمان را هم به راحتی نمی توانستیم ببینیم .
و تازه متوجه شدیم که چرا آن چکمه های بلند را به ماداده اند .
در کوهسنان به علت پستی و بلندی گاهی قسمتهایی بود که تا بالای زانو در برف فرو می رفتیم . یک بار که داشتیم با سختی زیادی جلو می رفتیم صدای کمک یکی از همکاران موجب شد تا به طرف او برگردم از چیزی که دیدم خنده ام گرفته بود .او تا زیربغلش درون برف فرو رفته بود و ققط دستان و سرش بیرون بود . التماس میکرد که او را از آن چاله ی برفی بیرون بیاوریم . من و همکار دیگرم با سختی زیادی توانستیم او را از آن چاله در بیاوریم .و این مسئله موجب شد که یواشتر از قبل قدم برداریم  و با چوب زمین زیر پایمان را امتحان کنیم.

سرما تا مغز استخوان رسوخ میکرد و دندانهایمان به شدت به هم میخورد اما ای کاشک قضیه به همین سادگی ختم میشد .

گرگها !!!
بله صدای گرگ ها بود که در دل کوهستان ما راتا سرحد مرگ ترسانده بود .
صدا در دل آن کوهستان می پیچید و ما نمی دانستیم که از کدام سمت است برای همین فقط به سرعت خودمان اضافه کردیم و در آن برف سنگین تمام قدرتمان را به پاهایمان منتقل کردیم . اما فایده ای نداشت سرعت پیشروی ما خیلی کم بود باید معجزه میشد .

یکی ار خانم ها از ترسش شروع به گریه کرده بود و مدام می گفت :
اشتباه کردم چرا من با شما آمدم .او خیلی سردش شده بود و توان خودش را از دست داده بود
 حدود سه ساعت بود که در میان برف و سرما با طبیعت وحشی دست و پنچه نرم می کردیم . حتی نمی شدیک آتش کوچک هم درست کرد چون تا چشم کار میکرد کوه بود و برف و هیچ پناهگاهی نمی توانستیم بیابیم

ناامیدانه و با دلی پر از وحشت جلو می رفتیم

سرما و صدای زوزه ی گرگ که در دل کوه می پیچید کم بود که صدای پارس سگ هم به آنها اضافه شد . با این تفاوت که پارس سگ ها هر لحظه بلندتر و نزدیکترمی شد فکر اینکه اسیر یک گله سگ وحشی شده باشیم ما را حسابی به وحشت انداخته بود و هر کدام چوبدستی خودمان را محکمتردر دستمان فشار می دادیم و منتظر بودیم نا از خودمان دفاع کنیم .


سگها از دور خودشان را به ما نشان دادند . چند سگ بودند که از دامنه ی کوه مدام بالا و پایین می پریدند
 یوااش یواش جرینگ جرینگ زنگوله ها ی یک گاری اسبی که از دور خرامان خرامان خودش را به سمت ما می کشاند  نور امید را به دل ما تاباند. و متوجه شدیم که این سگها برای مراقبت از آن گاری و افراد آن است که اینطور خود را به این سمت و آن سمت می زنند .
با حضور آنها سکوت سرد کوهستان شکسته شد .
با خوشحالی کناری ایستادیم تا آنها که از یکی از پیچ های جاده آزام بالا می آمدند به ما برسند .
یگ گاری بود کهدو اسب فهوه ای رنگ آن را به دنبال خود می کشاند و در روی این گاری چوبی چند نفر که خود را در میان پوستین های ظخیم پوشانده بودند مشاهده می شد
اسبها در حالیکه بخار از دهانشان بیرون میزد خودشان را به چابکی در میان برف به جلو می کشاند و در اطراف گاری چند سگ گله به جست و خیز مشغول بودند .
سگ ها بسیاز قوی بودند و برای دفاغ در مقابل گرگ ها کاملا مجهز
آنها قلاده هایی بزرگ از میخ های درشت به گردن داشتند که اگر گرگ حمله می کرد این سگ ها با این قلاده های میخی به سمت آنها هجوم می برند و در واقع این میخهای بزرگ نقش بزرگی در دور کردن گرگ از سگ داشتند .
با پیوستن گاری و سگ ها به گروه ما تا حد زیادی آرامش خود را به دست آوردیم و با صحبنی که با آن افراد داشتیم متوجه شدیم که بیماری بد حال زل دارند برای درمان به سمت شهر می برند و ناگزیر بودند که در میان آن برف و یخبندان حرکت کنند .
ما نیز به دنبال این قرشتگان نجات خود پا در میان جای چرخ های گاری گذاشته و به سرعت دنبالشان حرکت کردیم و بالاخره پس از شش ساعت پیاده روی به روستای بزرگی نزدیک جاده رسیدیم .
ولی رودخانه ی سر راهمان ؟!
در همین فکر بودیم که تراکتوری به ما نزدیک شد و چون راننده گروه سرما زده ی ما را دید اشاره کردکه سوار شویم .
تا آن روز نمی دانستم که تزاکتور سواری چه حالی می دهد آن هم در دل رودخانه ای سرد و یخ زده .
سواری خاطره بز انگیزی بر روی چرخ های تراکتور بود . خصوصا آن تکانهای شدیدی که در بسترسنگی رودخانه به ما میداد وما جای دست برای نگه داشتن خود نداشتیم و مجبوربودیم مثل زالو به هر جای آن ماشین چنگ برنیم تا داخل آب سقوط نکنیم . بلاخزه روستای مایان و رودخانه ی بزرگ آن را پشت سر گذاشتیم و نوانستیم وانتی را پیدا کنیم که تا لب جاده می رفت . با شادی همه پشت وانت نشستیم و نیم ساعت در میان سوز و سرما وانت سواری کردیم تا به جاده رسیدیم . اما سفر ما هنوز تمام نشده بود باید ماشینی برای مشهد می گرفتیم .
در میان جاده ی یخی و خلوت کسی حاضر نبود ما را سوار کند مگر اتوبوس !!!
یک ساعتی معطل ماندیم تا عاقبت اتوبوسی ما را سوار کرد .
وبا تاریکی شب بود که به خانه رسیدیم اما چه رسیدنی !!!
دچار سرما زدگی شده بودم .
حالم خیلی بد شده بود . تمام بدنم در سرما یخ زده بود و در حالیکه گرم نمی شدم و انگشتان دست و پایم کاملا کرخ شده بود خودم را در میان پتویی پیچانده بودم و از کنار بخاری تکان نمی خوردم احساس میکردم که پوست صورتم دارد می ترکد حال اسف باری داشتم . و دنیای توهم بدی را آن شب پشت سر گذاشتم  .

 

 آن روز نردیک 10 ساعت پیاده روی در سرما داشتم و تجربه ای را که کسب کردم که تا عمر دارم از یاد نخواهم برد .فقط خوشا به حال آن کسانی که در میان برف گیر نکرده اند .

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 خرداد 15 :: 5:35 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

سال دوم شروع کارم بودم و دریک روستا مشغول به کارشده بودم که مدرسه ی آن در دامنه ی کوه بود و چون منطقه کوهستانی بود حیاط هر خانه معمولا پشت بام خانه ی دیگر  بود و اما مدرسه ی ما ؛
ساختمان آن به صورتی بود که حیاط یک ظبقه پایین تر از آن قرارداشت و از دفتر مدرسه می توانستی کاملا به محیط مدرسه احاطه داشته باشی   .
آن ساعت کلاس من ورزش داشت و بچه ها در حیاط جمع شده بودند وخوب من برنامه ی نرمش و حرکات آماده سازی داشتم و سپس با بچه ها بازیهای گزوهی را شروع کردیم اما غاقل از آنکه ار اداره مسئولین برای بازدید به مدرسه ی ما آمده بودند و درمدتی که من ورزش می دادم به تماشای من ایستاده بودند .
هنگامی که زنگ تقریح خورد و ما به دفتر رفتیم خواستند که خودمان را معرفق کنیم و من هم خیلی معمولی خودم را معرفی کردم و آرام نشستم و به سخنان مسئول مربوطه گوش کردم .
وفتی آنها رفتند مدیر مدرسه من را خواست و نکاتی رابه من گوشرد کرد .
_ می دانم که معلم علاقه مند و توانیی هستی و کارت را دوست داری اما چیزی به من گفتند که لازم است تو بدانی و این را بدان که من از تو خیلی دفاع کردم .
از تعجب دهانم باز مانده بود !!

مگر من چه کار اشتباهی انجام داده بودم ؟
مدیر مدرسه ادامه داد :

آن جناب مسئول که داشته به کار شما با بچه ها نگاه میکرده است گفت که صدای شما غنا دارد و باید مراقب حرکات و صحبت های خود باشید .
دو تا شاخ داشت از  سرم در می آمد .
گفتم : ایشان چگونه به این نتیجه رسیدند ؟
گفت : وقتی داشتی به بچه ها تمرین می دادی داشت تو را تماشا می کرد . و صدای تو آنقدر بلند بود که او ...
لحظه ای با خودم اندیشیدم که :

اینجا یک مدرسه دخترانه است و ایشان یک مرد ؛ با چه مجوزی ایستاده و من و صدای من را برای خودش حلاجی کرده است و ؟ آیا صدای من غنا داشته است یا نگاه ایشان ؟

 




موضوع مطلب :
جمعه 90 خرداد 13 :: 6:40 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

مگر امکان داشت؛
 یکباره قلب یک ملت از کار بایستد ؟
مگر امکان داشت؛
 دیگرملتی نفس نکشد ؟

اما ؛ گوبا دست تقدیر را هیچ فراری و  استثنایی نیست
و این بود که ! 
می شنیدیم:

خمینی ، به جهان باقی شتافت  

و رفتنش که نقطه ی تاریکی بود در تاریخ حیات دوباره ی اسلام
جای ابهامی ابدی شد  که چگونه ؛  
او یی که به تمام امت ؛ زندگی هدیه کرد! چراغ زندگیش به خاموشی رسید؟

حالا چه می شد ؟
چه برسر این مردمی که خمینی همه چیزشان بود و لحظه ای او را از ذهن دور نمی کردند می آمد .
نمی دانستیم چه کنیم !
کجا برویم !
به که بگوییم !
چه خاکی بر سر یریزیم .

تمام کشور یک دست عزا دار بود .
همه چیز را هاله ی از سیاهی و غم پوشانده بود .
هیچکس نای نفس کشیدن نداشت .
دیگر لبخندی بر هیچ چهره ای نمی نشست .
وقتی به هم می رسیدیم...
این چشمها بودکه سخن می گفت ؛ چون زبانها به حیرت این واقعه توان باز شدن نداشت

_ دیدی چگونه بی پدر شدیم !
_ دیدی چگونه یتیم شدیم ؟

و این قلبهابودند که می گریستند . 
آری ، درست فهمیدی
 ایران ؛ نه ؛
تمام جهان اسلام ؛
تمام دنیای انسانیت  و خوبیها و عدالتخواهی ها
به سوگ نشست .
خمینی این قلب تپنده ی ملت اسلامی به جهان باقی شتافت
و تمام آنهایی راکه با عشق او زنده بودند را تنها گذاشت.

نمی دانی ایران چه خبر بود 
از  بیت رهبری که دیگر نگو ؛
غوغابود .
وقتی درها را گشودند ...
آخ که  این جوانها
چه شیونها که نکشیدند و چه سوزناک بر سر و روی خود کوبیدند .
اشکها بود که در پهنه ی صورتها به غم امت رنگ سرد می زد
 و هیچکس نبود که دست نوازش بر سر امت خمینی بکشد .

او را بر فراز سکویی قرار دادند تا تمام عاشقانش در گردش جمع گردند .
چه شبی را صیح کردند این ملت

شام غریبان خمین بود ؛ و ؛ خاک بر سری ملت ؛
و شگفتا ! شگفتا که :

قبری  که برای منزل آخرت او فراهم کرده بودند دیگر خاکی نداشت !
تا بستری باشد برای آرامش جسم خسته ی او
اری ؛
این امت به خون نشسته ،
تمام خاک را به عنوان تبرکی به نیت تیمم بر سرمه چشم خود
به یادگار با خود برداشته بودند!!!!!!!
 و برای پوشاندن تن رنجور این مرد بزرگ
باید خاک می آوردند
و  این نبود مگر اعجاز عشق یک ملت به رهبری فرزانه.
نمی دانید ؛
نمی دانید که چه شور و غوغایی بود زمانی که او را در آغوش خاک ؛
این خانه ی ابدیش قرار می دادند .
گوش زمان؛
 از فریادهای غمگین ملتی که با او جان گرفته و با او نفس می کشید به آه نشسته بود و انگشت حیرت بر دندان؛
که :

این چرخ گردون ، ندیده بود ، اینچنین امتی را ؛ بر روی خود ...

غباری تمام فضای آنجا را پوشاند . کسی نمی دانست چیست این گرد روزگار که در فضای پر غم آنجا منتشر گردید
هنگامی که می خواستند روی این بستر خاکی  رهبر امت اسلام را بپوشانند
این غبار تمام محوطه را پوشاند و صدای مردم بود که فریاد می زدند
آه !
 چیست این گرد پیچیده در فضا ؟ ...
و ؛ کسی نمی دانست از کجا آمد ..

جرا همه جا را پوشاند ؟
و تمام دنیا در حیران این شد که چیست راز این غبار آلودگی فضای آن مقبره ی ابدی
شاید که گرد غبار راه فرشتگانی بود که او را با تمام وجود و عشق به اغوش گرفتند و به میهمانی خوبان بردند .

و ااینچنین بود که امام رفت
و قلب امت دیگر نزد
و خنده ها محو شد
و سکوتی سرد مرحم دلهای خسته گردید .
و نجوا ها ی پر اندوه بود که :

چه باید کرد؛  و به دامان که باید پناه برد ؟
و چه بر سر امتی می آمد که با چراغ هدایت بت شکن زمان توانست ، پایه ی اسلام ناب محمدی را در دل کشوری اسلامی به بار بنشاند .

ولی غافل از آنکه :
ملت خمینی ؛ مقاومتر از آن بود؛  که از پای در آید .
آنها در حالی که دست به زانوی خویش گرفتند یا علی را شفای دل زخم خورده ی خود کردند و 
در حالی که عشق خمینی را در صندوقچه ی قلبهایشان مهر وموم نمودند بر گرد رهبری دانا؛  
که یار همیشگی امام (قدس ره )بود
جمع  گشتند و با تمام وجود خویش فریاد بر آورند .

ما همه سزباز توییم خامنه ای گوش به فرمان توییم خامنه ای  




موضوع مطلب :
چهارشنبه 90 خرداد 11 :: 4:59 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

کلاسی که در اختیارم گذاشته بودند یک کلاس مختلط بود در پایه ی پنجم و برای همین در یک سمت کلاس دختران و در سمت دیگر آن پسران می نشستند .
آنها بچه های پرشرو شوری بودند و کنترل آنها در کلاس خیلی سخت بود و گاهی دچار مشکلاتی با آنها می شدم ؛ خصوصا اینکه بیشتر آنها به علت مردودیهای پیاپی سنشان بالا رفته بود و در دوران بلوغ خودشان فرار داشتند .
یکی از مشکلاتی که خیلی درگیر آن بودیم ارتباط این دو جنس با هم بود و تا غافل می شدم می دیدم که ...
البته سن آنها یکی ار دلایل بود و دیگر اینکه آنها بچه های کوهستان بوده و  از جثه و هیکل خوبی نیر برخوردار بودند ؛  آب وهوای کوهستان هم در روحیه ی آنها تاثیر زیادی داشت .
کاقی بود پشتم را به کلاس بکنم و روی تخته چیزی بنویسم ...
تا رو بر میگرداندم نامه بود که بین آتها ردو بدل می شد و گاها این نامه ها را بین هوا و زمین شکار می کردم .
خلاصه دنیایی داشتیم بااین بچه های کوهستان !!!!
چند تایی پسر داشتیم توی کلاس که ماشاا... اینها به هیچ صزاطی مستقیم نبودند و دایما در کلاس برایم دردسر درست می کردند و به اصظلاح من را محک می زدند .
مثلا یک روز ؛

رضا با خودش یک قوطی کبریت آورده بود و ار من خواست درون آن را نگاه کنم و من تا در آن را باز کردم یک ملخ از داخل آن بیرون پرید و بچه ها که با هم تداعی کرده بودند منتظر بودند تا ببینند صدا ی جیغ من چه انداره بلند است اما به جای آن با خنده ی من روبرو شدند که گضمن آن میگقتم :
زضا آن ملخ را بگیر و بده به من می خواهم ببینم توی دستم چه کار می کند .
و این موجب شده بود تا آنها در مقابل من کم بیاودند .
یکباردیگر یکی از آن پسرهای شر در حالیکه در دستانش چیزی را مخفی کرده بود به سمت من آمد و گقت : آمورگار یک چیزی برایتان آوردم ! من که می دانستم حتما می خواهد یک دسته گل تازه به آب بدهند با احتیاط گقتم :

خوب دستت را بردار ببینم چیست ! وچشمتان روز بد نبیند یک فوذباغه از میان دستان او بر روی من پرید . قلبم داشت از وحشت می ایستاد ؛ اما ...
 با لبخندی که به زور داشتم گقتم
حداقل اونو تو جعبه می گذاشتی و بعد از او خواستم در مورد زندگی این قورباغه برای بچه ها صحبت کند 
در هر حال آن روز در کلاس مشغول تدریس بودم و برای توضیح مطلبی به سمت تخته سیاه رقتم و داشتم شکلی را پای تخته می کشیدم که یک باره همراه با صدای موش یکی از پسرها همه ی دختران شروع به جیغ کشیدن کردند وطوری که صدای فریادشان به عرش آسمان می رسید همان طور که پسران بلای کلاس دوست داشتند . 
و اما من ؛
ار صحنه ای که دیدم خیلی خنده ام گرقت . بیشتر دختران بالای نیمکتها و میزها ایستاده بودندو محکم خودشان را در چادرهایشان می پوشاندند گرفته بودند و پسراان آنها را مسخره می کردند

نکته اینجا بود که همه یبا هم به طزف میز من اشاره می کردند و با انگشت  آنجا را هدف گرفته بودند .
و...بله یک موش در کلاس از سمتی به سمتی دیگرمی دوید و دختران از ترس روی میزها پریده بودندو  من حیران به این صحنه نگاه می کردم .
موش بخت برگشته به سمت من آمد و در گوشه ی کلاس کنار میز من خودش را جمع و جور کرد .
بچه ها را دعوت به آرامش کردم و ار دختران خواستم که از روی میزها پایین بیایند و از یکی از پسرها خواستم تا لوله ی بخاری را در بیاورد.
او با تعجب گقت لوله را می خواهید چه کنید ؟
اشاره کردم که هیچ چیز نگویید .
لوله را از او گرقتم و با مقداری کاغذ یک سمت لوله را مسدود کردم و سمت باز آن را در کنار موش که در گودی گوشه ی کلاس خودش را مخفی کرده بود گرقتم و با خط کشی بزرگ او را به سمت دهنه ی باز لوله هدایت کردم وموش به داخل لوله بخاری رفت و من بلافاصله لوله را با کتابی مسدود کردم و به یکی ار دختران گفتم تا نیروی خدمات را صدا کند .
موش را زنده تحویل خدمات دادیم و من ماندم و بچه های کلاس !!
 بچه ها از نحوه ی گرفتن موشی که پسران با خود به کلاس آورده بودند تعجب کرده بودند ؛ و این بحث بین آنها بود که :

دیدی خانم از موش هم نترسید و... 
   




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 9 :: 6:2 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

صدای رعدو برق به شدت در کوهستان می پیچید و رگبار تندی شروع به باریدن کرده بود .
بوی خاک و عطر گل های وحشی در هم آمیخته بود و بهترین عطرخاطره ها را درذهن هر بیننده ای رنگ می زد .
بارش باران بهاری در روی آب حوض وسط حیاط حباب های خیال آرزوها را به پرواز می کشاند و بهترین تصویر زندگی را در آن لحطه ی روزگار در موم زندگی به طراحی می کشاند .
دوست داشتم هیچگاه این باران به پایان نرسد ؛ اما خوب ؛ هیچ چیز در این دنیا ابدی نیست و باید رفت و ...

باران بند آمده بود و همکارم در حالیکه لبخند شیرین و همیشگی خود را برلب داشت آماده در کنار اتاق من ایستاده بود .
- برویم پیاده روی
و من که عاشق طبیعت بودم از پیشنهادش استقبال کردم و با یکدیگر به سمت دره ای که در آن نزدیکی بود حرکت کردیم .
در اطراف این دره ی زیبا بهترین منظره ها را می توانستی پیدا کنی .
باغها ی میوه ؛ از تاک های بزرگ انگور گرفته تا درختان پر از سیب و گلابی و... ؛
و آلاچیق های چوبی که کشاورزان در هنگام استراحت به آنها پناه میبردند
و از همه دلچسب تر و با صفاتر رودخانه ی زیبای دهکده که در دل این دره از میان سنگهایی به سفیدی مرمر می گذشت .
همیشه هنگامی که از مدرسه بر می گشتیم برای اسراحت به این مکان زیبا پناه می آوردیم . نمی دانید یک لیوان چای گرم در کنار علف های خودرو و صدای زیبای آب چه انرژی و نشاطی به ما می داد . خصوصا اینکه گاها شاهد ماهیگیری بچه های دهکده هم بودیم و خنده های کودکانه ی آنها که در دل آن دره ی سبزمی پیچید ما را از دنیای بزرگسالی به کودکی سوق می داد.
خورشید گیسوی طلایی رنگ انوار درخشان خود را بر دامن دره پهن کرده بود .
وما آرام آرام از دامنه ی کوه پایین می رفتیم . صدای خروشان آب به گوشمان می رسید اما....
رودخانه ....رودخانه نبود !!!!!
هرچه جلوتر می رفتیم اینگار از صدای آب هم قاصله می گرفتیم. و به جای آن دره پربود از سنگهای سفید و بزرگی که تا به حال ندیده بودیم و عبور را برای ما مشکل میکردند.

دهانمان از تعجب باز مانده بود . کف رودخانه که همیشه از آب زلال آن برق می زد حالا فقط میهمان قلوه سنگهای سپید بود .
مهشید با تعجب گقت : فکر میکنی چه بر سر رودخانه آمده باشد !!!
من که نیز مانند او ؛ خیلی گیج شده بودم شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :

بیا به دنبال صدا برویم شاید بتوانیم رودخانه را پیدا کنیم .

دونفری در لابلای درختان و به سمت بالای رودخانه شروع به حرکت کردیم . مساقت زیادی را ادامه دادیم و برای رسیدن به پاسخ سوالمان مجبور شدیم که از راههای سختی عبور کنیم .
هر چه به سمت بالای رودخانه پیش می رفتیم صدای رودخانه بلندتر میشد و ؛

بالاخره به مقدار زیادی سنگ های بزرگ رسیدیدم که تا به حال آنها را ندیده بودیم و این سنگها یک سد بلند و محکم را ایجاد کرده بودند ازراهی که در کنار آنجا بود به سختی عبور کردیم و از تپه بالا رفتیم .
و بله رودخانه را پیدا کردیم !!!
کاملا مسیر آن تغییر کرده بود .
بارندگی زیاد و سیلی که از بالای کوهستان جاری شده بود باعث ریزش کوه و حرکت توده های عظیمی از سنگ های بزرگ شده که تا پایین دره کشیده شده بو د و  دست طبیعت مسیر رودخانه را تغییر داده و در جهتی دیگر به حیات آن شکل داده بود. 
و تاره آنجا بود که مردم دهکده را دیدیم که با تلاش زیادی سعی داشتند مسیر اصلی رودخانه را مرمت نمایند وباغهای میوه ی خودشان راکه محل گذر رودخانه شده بود را از آسیب بیشتر نجات دهند . 

و این عطمت خدا بود که ما شاهد آن بودیم ؛
اینکه چگونه در عرض ساعتی توانسته بود چهره ی تمام آن دره و آن بخش از کوهستان را تغییر دهد!
پس وای به حال ما اگر روزی از ما چهره بر گرداند .
خدایا شاکر تمام نعمتهای تو هستیم .




موضوع مطلب :
1   2   >