پنج شنبه 91 اردیبهشت 7 :: 5:59 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
اتو زدن به لباس را دوست نداشتم شاید هم وقت اتو را نداشتم یا حوصله ی آن را آن روز هم طبق معمول برای رفتن آماده میشدم و بدون اینکه لباسم را اتو کنم آن را از روی طناب که در حیاط بود برداشتم و با عجله پوشیدم وبه سمت محل آموزش حرکت کردم
چهارشنبه 91 اردیبهشت 6 :: 8:20 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
دایم از این پله ها می رفتم بالا و می امدم پایین گفت: حداقل بگو چرا اینقدر بالا و پایین میروی؟ بعد از هر دو سه بار بالا و پایین رفتنآینه را از کیفم در می اوردم و نگاهی میکردم و می گفتم هنوز باید تلاش کنم بچه ها با خوشحالی جوابم را دادند و گفتند خانم چه قدر قرمز شدید و من لبخندی زدم و گفتم داشتم ورزش می کردم نمی دانید چه نشاطی می دهد برایشان جالب بود که من از پله های مدرسه برای ورزش استفاده کردم و از من خواستند تا آنها را ببرم تا این تجربه را داشته باشند با خنده از پله ها بالا می رفتند و باز میگشتند اما انها نمیدانستند که بیدار خوابی شب گذشته علت چنین ورزشی بود که داشتم و اما مدیرم!!!!!!!! وقتی فهمید با خنده ای تاباورانه فقط نگاهم کرد و آهی کشید و لی بچه ها ان روز شادتر از همیشه درس را شروع کردند
موضوع مطلب :
یکشنبه 91 فروردین 27 :: 12:27 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
وارد کلاس شدم هر کدام از بچه ها مشغول کاری بود یکی روی میز رامرتب میکرد .اون یکی کلاس را اب پاشی میکرد . یکی تخته را و یکی ....
آموزگار روزت مبارک و به دنبال آن هلهله و شادی بود که تو کلاس پیچید . از همه تشکر کردم و پشت میز نشستم کار به همینجا ختم نشد وقتی مدرسه تعطیل شد من موندم و یک عالمه تخم مرغ و ماست و کره و سیب و گردو و یک عدد مرغ که از همه مهمتر بود همه از دیدن یک مرغ قهوه ای تپل مپل خوشحال شده بودند مرغی که هر روز صبح یک تخم مرف ما را مهمان میکرد .
موضوع مطلب :
شنبه 91 فروردین 19 :: 6:48 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
برای آخرین بار بود که اخذ رای یک ساعت تمدید شده و عقربه های ساعت ? آخرین لحظه های رای گیری را یاد آور میشدند و ما همچنان به کار خود ادامه می دادیم که ......... خیلی جالب بود صحنه ی زیبایی بود
هنگامی که می خواستندخارج شوند به آنها گفتم شیرینی عروسی شما چه می شود ؟ موضوع مطلب :
دوشنبه 90 دی 5 :: 8:22 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
تلفن زنگ زد . صدا آشنا بود . خواست تا من را ببیند! به تو بدی کردم . اما تو را به همین امام رضا از من بگذر ! تا بتوانم راحت به زندگیم برسم! گفتم : به همین سادگی ؟ کمی فکر کردم ....
نماز خانه ................ باید جبران کند برای مدرسه ی ما یک نمازخانه بساز
موضوع مطلب :
شنبه 90 آذر 26 :: 6:8 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
با نگاهی التماس آمیز به سمت ما آمد و گفت : او را برداشتیم و به سمت بیمارستان رفتیم گفتم باید از دستت عکس بگیریم اشاره کردم که چیزی به روی خودت نیاور به او گفتم شاید نیاز موجب این کار شده است باید بیشتر بررسی کنیم مستاجر بود و سرپرستی چند بچه ی قد و نیم قد را داشت در نهایت هنگامی که باز میگشتیم با خود م فکر میکردم : اگر این زن با فرزندانش که همسرش او را ترک کرده تحت حمایت قرار می گرفت او به یک انسان دروغگو تبدیل نمیشد و جلوی بذهکاریهای آتی که ممکن بود از جانب فرزندان رها شده ی او و یا خودش ایجاد شود گرفته خواهد شد . کاشک همیشه در راس هر کاری پیشگیری بود نه درمان موضوع مطلب :
دوشنبه 90 آذر 21 :: 4:37 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
با دودلی به طرف میز آمد و گفت: یک پیام دارم ! این شد آغاز بخشش یک زندگی دست به کار شدیم آنها کمک به شکم و لباس را مقدم می دانستند به اهدای یک زندگی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بیمارستان او را پذیرش نمی کرد و حرفش این بود که : او کودک است و ما امکانات این عمل را نداریم همه از خوشحالی فریاد می زدیم که بالاخره امیر حسین عمل می شود اما دوباره اعلام شد که کلیه ها گران شده و اهدا کنندگات مبلغ بیشتری را می خواهند و خانواده دوباره در لاک خود فرو رفت واکنون امیر حسین منتظر است تا اهدا کننده ای پیدا شود تا کلیه اش به او بخورد و شرایط اورا داشته باشد . کاشک حداقل صدای معصوم او را که با خنده ای محزون می گفت : اره من امیر حسین هستم را نمی شنیدم . موضوع مطلب : |