سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطره های مدرسه و دوستان
درباره وبلاگ


آهای آدمها می دونید زندگی یعنی چی؟ باهم بودن و برای هم تپیدن؛ یا بی تفاوت از کنار هم ...

پیوندها
یا صاحب الزمان (عج)
عاشق آسمونی
در انتظار آفتاب
فرزانگان امیدوار
بچه های اوتیسم استان خوزستان --- khozestan Autism childern
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن
سایت مهندسین پلیمر
Polymer Engineers of Darab University

شقایقهای کالپوش
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
سکوت ابدی
فتوبلاگ حسین کارگر
TOWER SIAH POOSH
هم نفس
««««« شب های تهران »»»»»
سرچشمه عدالت و فضیـلت ؛ امام مهــدی علیه السلام
****شهرستان بجنورد****
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
سفیر دوستی
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
سلمان علی ع
.: شهر عشق :.
پیامنمای جامع
بوی سیب
...::بست-70..:: بهترین های روز
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
منطقه آزاد
محمدمبین احسانی نیا
یادداشتهای فانوس
بچه های خدایی
خوش آمدید
من.تو.خدا
شبستان
دل شکســــته
برادران شهید هاشمی
روشن تر از خاموشی
عشق
ترانه ی زندگیم (Loyal)
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
من و ....!!!
●◌♥DELTANGI♥◌●
میم.صاد
مبانی اینترنت
محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
یه دختره تنها
جیغ بنفش در ساعت 25
مردود
گروه اینترنتی جرقه داتکو
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
ماه تمام من
شاه تور
وبلاگ رسمی محسن نصیری(هامون)(شاعر و نویسنده)
ایـــــــران آزاد
پاتوق دخترها وپسرها
wanted
یک نفس عمیــــــــــق
مدرسه استثنایی آزادی
اخراجیها
نوری چایی_بیجار
آقا رضا
مهربانی
بندر میوزیک
راهی به سوی اینده
مشق عشق ناز
سکوت پرسروصدا
پیامک 590
فرزند روح الله
خونه دارو بچه دار زنبیلو بردارو بیار
صل الله علی الباکین علی الحسین
تنها عشق منی
از فرش تا عرش
غلط غو لو ت
مقاله های تربیتی
مهندسی پیوند ارتباط داده ها DCL
داستان یک روز
vagte raftan
ناکام دات کام
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
حفاظ
بیاببین چیه ؟
تنظ نویسم
داود ملکزاده خاصلویی
ع ش ق:علاقه شدید قلبی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
ME&YOU
قصه های شب برای کوچولوها
صبح سپید
اسمس بارون
جیگر نامه
دوستانه
کلبه دل
سه ثانیه سکوت
شهدا شرمنده ایم
***** میلاد و هستی *****
دانشگاه علمی کاربردی کوشا جاده مخصوص کرج
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
رویای شبانه
fazestan
حقیقت سبز
همه چی تموم
اینجا،آنجا،همه جا
sindrela
بهار ی که همیشه به دنبال آن بودی؟
خریدار غروب
انجمن تخصصی آیه های زندگی
تنها
یکی بود هنوزهم هست
JUST
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
از دوجین خوشگل تر
دیار غم
عشق طلاست
....در بارگاه قدس که جای هیچ ملال نیست
دلتنگی
آتش عشق ❤❤ جزرومد❤❤
آبی های لندن
آخرین منجی
صفاسیتی
wanted
بانوی آفتاب
جوجواستان
sina
دکتر علی حاجی ستوده
تنهایی
ارزش ها و توانایی ها از قلم معلم مطهر
پایگاه اطلاع رسانی دارالقرآن الزهراء(س)
نفوذی
گوهر وجود
!! کتابهای رویایی !!
کهکشان Networkingbest
درد دل جوانان
موسیقی اصیل سنتی ایرانی
خوب نگاه کن
تعمیر و نگهداری هواپیما&اطلاعت عمومی
تینا
فقط خدا
جامع ترین وبلاگ خبری
قالب وبلاگ
طراحی سایت
تبدیل وبلاگ به سایت
تبلیغات اینترنتی
مدل لباس زنانه
مدل لباس


لوگو
آهای آدمها می دونید زندگی یعنی چی؟
باهم بودن و برای هم تپیدن؛ 
یا بی تفاوت از کنار هم ...



آمار وبلاگ
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 138238




کدهای جاوا وبلاگ






 
سه شنبه 90 خرداد 24 :: 12:0 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

 

 

باید می رفتیم ؛چاره ای نبود .اما همه ما را منع می کردند که :
خطرناک است ؛و جاده پر از گرگ ؛ اگر سرما شما را نکشد گرگ ها حتما شما را تکه تکه می کنند .
ولی باید میرفتیم .برف شدیدی باریده بود وباعث شده بود جاده ها بسته شو.ند و هیچ ماشینی نمی توانست رفت و آمدکند . فاصله تا جاده ی اصلی هم خیلی زیاد بود ولی خوب باید می رفتیم .
چهار نفر بودیم سه زن و یک مرد ؛آماده ی حرکت شدیم .
من و نامزدم که سرباز بود و باید خودش را معرفی میکرد و چاره ای برای رفتن نداشتیم و دو  معلم خانم که نمی خواستند در روستا بمانند و با ما همراه شده بوند گروه کوچک ما را تشکیل می دادند.
اهالی دهکده وفتی از منصرف کردن ما ناامید شدند برایمان چند تا چکمه ی پلاستیکی بلند که تا بالای زانوهایمان بود؛  آوردند و دعایشان بدرقه ی راهمان شد . صاحبخانه برای ما آیینه و قرآن آورد و در حالیکه ما را از زیر آن عیور میداد گفت :

خدا کند سالم به شهر برسید!!!!
ما هم بی خیال از آنچه در انتظار ماست خود را به دل کوهستان زدیم .
در ابتدا ما که بچه های شهر بودیم وآن همه برف را یک جا ندیده بودیم برایمان همه چیز جالب می آمد.اما یواش یواش که به پیچ ها و سراشیبی های تند رسیدیم آن شادی اولیه جایش را به خستگی و سرما داد .
کوهستان یخ رده با آن سکوت سنگینش هر لحظه برای ما ترسناک تر میشد . خصوصا اینکه دوباره بارش برف شروع شده بود و ما جلوی پای خودمان را هم به راحتی نمی توانستیم ببینیم .
و تازه متوجه شدیم که چرا آن چکمه های بلند را به ماداده اند .
در کوهسنان به علت پستی و بلندی گاهی قسمتهایی بود که تا بالای زانو در برف فرو می رفتیم . یک بار که داشتیم با سختی زیادی جلو می رفتیم صدای کمک یکی از همکاران موجب شد تا به طرف او برگردم از چیزی که دیدم خنده ام گرفته بود .او تا زیربغلش درون برف فرو رفته بود و ققط دستان و سرش بیرون بود . التماس میکرد که او را از آن چاله ی برفی بیرون بیاوریم . من و همکار دیگرم با سختی زیادی توانستیم او را از آن چاله در بیاوریم .و این مسئله موجب شد که یواشتر از قبل قدم برداریم  و با چوب زمین زیر پایمان را امتحان کنیم.

سرما تا مغز استخوان رسوخ میکرد و دندانهایمان به شدت به هم میخورد اما ای کاشک قضیه به همین سادگی ختم میشد .

گرگها !!!
بله صدای گرگ ها بود که در دل کوهستان ما راتا سرحد مرگ ترسانده بود .
صدا در دل آن کوهستان می پیچید و ما نمی دانستیم که از کدام سمت است برای همین فقط به سرعت خودمان اضافه کردیم و در آن برف سنگین تمام قدرتمان را به پاهایمان منتقل کردیم . اما فایده ای نداشت سرعت پیشروی ما خیلی کم بود باید معجزه میشد .

یکی ار خانم ها از ترسش شروع به گریه کرده بود و مدام می گفت :
اشتباه کردم چرا من با شما آمدم .او خیلی سردش شده بود و توان خودش را از دست داده بود
 حدود سه ساعت بود که در میان برف و سرما با طبیعت وحشی دست و پنچه نرم می کردیم . حتی نمی شدیک آتش کوچک هم درست کرد چون تا چشم کار میکرد کوه بود و برف و هیچ پناهگاهی نمی توانستیم بیابیم

ناامیدانه و با دلی پر از وحشت جلو می رفتیم

سرما و صدای زوزه ی گرگ که در دل کوه می پیچید کم بود که صدای پارس سگ هم به آنها اضافه شد . با این تفاوت که پارس سگ ها هر لحظه بلندتر و نزدیکترمی شد فکر اینکه اسیر یک گله سگ وحشی شده باشیم ما را حسابی به وحشت انداخته بود و هر کدام چوبدستی خودمان را محکمتردر دستمان فشار می دادیم و منتظر بودیم نا از خودمان دفاع کنیم .


سگها از دور خودشان را به ما نشان دادند . چند سگ بودند که از دامنه ی کوه مدام بالا و پایین می پریدند
 یوااش یواش جرینگ جرینگ زنگوله ها ی یک گاری اسبی که از دور خرامان خرامان خودش را به سمت ما می کشاند  نور امید را به دل ما تاباند. و متوجه شدیم که این سگها برای مراقبت از آن گاری و افراد آن است که اینطور خود را به این سمت و آن سمت می زنند .
با حضور آنها سکوت سرد کوهستان شکسته شد .
با خوشحالی کناری ایستادیم تا آنها که از یکی از پیچ های جاده آزام بالا می آمدند به ما برسند .
یگ گاری بود کهدو اسب فهوه ای رنگ آن را به دنبال خود می کشاند و در روی این گاری چوبی چند نفر که خود را در میان پوستین های ظخیم پوشانده بودند مشاهده می شد
اسبها در حالیکه بخار از دهانشان بیرون میزد خودشان را به چابکی در میان برف به جلو می کشاند و در اطراف گاری چند سگ گله به جست و خیز مشغول بودند .
سگ ها بسیاز قوی بودند و برای دفاغ در مقابل گرگ ها کاملا مجهز
آنها قلاده هایی بزرگ از میخ های درشت به گردن داشتند که اگر گرگ حمله می کرد این سگ ها با این قلاده های میخی به سمت آنها هجوم می برند و در واقع این میخهای بزرگ نقش بزرگی در دور کردن گرگ از سگ داشتند .
با پیوستن گاری و سگ ها به گروه ما تا حد زیادی آرامش خود را به دست آوردیم و با صحبنی که با آن افراد داشتیم متوجه شدیم که بیماری بد حال زل دارند برای درمان به سمت شهر می برند و ناگزیر بودند که در میان آن برف و یخبندان حرکت کنند .
ما نیز به دنبال این قرشتگان نجات خود پا در میان جای چرخ های گاری گذاشته و به سرعت دنبالشان حرکت کردیم و بالاخره پس از شش ساعت پیاده روی به روستای بزرگی نزدیک جاده رسیدیم .
ولی رودخانه ی سر راهمان ؟!
در همین فکر بودیم که تراکتوری به ما نزدیک شد و چون راننده گروه سرما زده ی ما را دید اشاره کردکه سوار شویم .
تا آن روز نمی دانستم که تزاکتور سواری چه حالی می دهد آن هم در دل رودخانه ای سرد و یخ زده .
سواری خاطره بز انگیزی بر روی چرخ های تراکتور بود . خصوصا آن تکانهای شدیدی که در بسترسنگی رودخانه به ما میداد وما جای دست برای نگه داشتن خود نداشتیم و مجبوربودیم مثل زالو به هر جای آن ماشین چنگ برنیم تا داخل آب سقوط نکنیم . بلاخزه روستای مایان و رودخانه ی بزرگ آن را پشت سر گذاشتیم و نوانستیم وانتی را پیدا کنیم که تا لب جاده می رفت . با شادی همه پشت وانت نشستیم و نیم ساعت در میان سوز و سرما وانت سواری کردیم تا به جاده رسیدیم . اما سفر ما هنوز تمام نشده بود باید ماشینی برای مشهد می گرفتیم .
در میان جاده ی یخی و خلوت کسی حاضر نبود ما را سوار کند مگر اتوبوس !!!
یک ساعتی معطل ماندیم تا عاقبت اتوبوسی ما را سوار کرد .
وبا تاریکی شب بود که به خانه رسیدیم اما چه رسیدنی !!!
دچار سرما زدگی شده بودم .
حالم خیلی بد شده بود . تمام بدنم در سرما یخ زده بود و در حالیکه گرم نمی شدم و انگشتان دست و پایم کاملا کرخ شده بود خودم را در میان پتویی پیچانده بودم و از کنار بخاری تکان نمی خوردم احساس میکردم که پوست صورتم دارد می ترکد حال اسف باری داشتم . و دنیای توهم بدی را آن شب پشت سر گذاشتم  .

 

 آن روز نردیک 10 ساعت پیاده روی در سرما داشتم و تجربه ای را که کسب کردم که تا عمر دارم از یاد نخواهم برد .فقط خوشا به حال آن کسانی که در میان برف گیر نکرده اند .

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 خرداد 15 :: 5:35 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

سال دوم شروع کارم بودم و دریک روستا مشغول به کارشده بودم که مدرسه ی آن در دامنه ی کوه بود و چون منطقه کوهستانی بود حیاط هر خانه معمولا پشت بام خانه ی دیگر  بود و اما مدرسه ی ما ؛
ساختمان آن به صورتی بود که حیاط یک ظبقه پایین تر از آن قرارداشت و از دفتر مدرسه می توانستی کاملا به محیط مدرسه احاطه داشته باشی   .
آن ساعت کلاس من ورزش داشت و بچه ها در حیاط جمع شده بودند وخوب من برنامه ی نرمش و حرکات آماده سازی داشتم و سپس با بچه ها بازیهای گزوهی را شروع کردیم اما غاقل از آنکه ار اداره مسئولین برای بازدید به مدرسه ی ما آمده بودند و درمدتی که من ورزش می دادم به تماشای من ایستاده بودند .
هنگامی که زنگ تقریح خورد و ما به دفتر رفتیم خواستند که خودمان را معرفق کنیم و من هم خیلی معمولی خودم را معرفی کردم و آرام نشستم و به سخنان مسئول مربوطه گوش کردم .
وفتی آنها رفتند مدیر مدرسه من را خواست و نکاتی رابه من گوشرد کرد .
_ می دانم که معلم علاقه مند و توانیی هستی و کارت را دوست داری اما چیزی به من گفتند که لازم است تو بدانی و این را بدان که من از تو خیلی دفاع کردم .
از تعجب دهانم باز مانده بود !!

مگر من چه کار اشتباهی انجام داده بودم ؟
مدیر مدرسه ادامه داد :

آن جناب مسئول که داشته به کار شما با بچه ها نگاه میکرده است گفت که صدای شما غنا دارد و باید مراقب حرکات و صحبت های خود باشید .
دو تا شاخ داشت از  سرم در می آمد .
گفتم : ایشان چگونه به این نتیجه رسیدند ؟
گفت : وقتی داشتی به بچه ها تمرین می دادی داشت تو را تماشا می کرد . و صدای تو آنقدر بلند بود که او ...
لحظه ای با خودم اندیشیدم که :

اینجا یک مدرسه دخترانه است و ایشان یک مرد ؛ با چه مجوزی ایستاده و من و صدای من را برای خودش حلاجی کرده است و ؟ آیا صدای من غنا داشته است یا نگاه ایشان ؟

 




موضوع مطلب :
جمعه 90 خرداد 13 :: 6:40 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

مگر امکان داشت؛
 یکباره قلب یک ملت از کار بایستد ؟
مگر امکان داشت؛
 دیگرملتی نفس نکشد ؟

اما ؛ گوبا دست تقدیر را هیچ فراری و  استثنایی نیست
و این بود که ! 
می شنیدیم:

خمینی ، به جهان باقی شتافت  

و رفتنش که نقطه ی تاریکی بود در تاریخ حیات دوباره ی اسلام
جای ابهامی ابدی شد  که چگونه ؛  
او یی که به تمام امت ؛ زندگی هدیه کرد! چراغ زندگیش به خاموشی رسید؟

حالا چه می شد ؟
چه برسر این مردمی که خمینی همه چیزشان بود و لحظه ای او را از ذهن دور نمی کردند می آمد .
نمی دانستیم چه کنیم !
کجا برویم !
به که بگوییم !
چه خاکی بر سر یریزیم .

تمام کشور یک دست عزا دار بود .
همه چیز را هاله ی از سیاهی و غم پوشانده بود .
هیچکس نای نفس کشیدن نداشت .
دیگر لبخندی بر هیچ چهره ای نمی نشست .
وقتی به هم می رسیدیم...
این چشمها بودکه سخن می گفت ؛ چون زبانها به حیرت این واقعه توان باز شدن نداشت

_ دیدی چگونه بی پدر شدیم !
_ دیدی چگونه یتیم شدیم ؟

و این قلبهابودند که می گریستند . 
آری ، درست فهمیدی
 ایران ؛ نه ؛
تمام جهان اسلام ؛
تمام دنیای انسانیت  و خوبیها و عدالتخواهی ها
به سوگ نشست .
خمینی این قلب تپنده ی ملت اسلامی به جهان باقی شتافت
و تمام آنهایی راکه با عشق او زنده بودند را تنها گذاشت.

نمی دانی ایران چه خبر بود 
از  بیت رهبری که دیگر نگو ؛
غوغابود .
وقتی درها را گشودند ...
آخ که  این جوانها
چه شیونها که نکشیدند و چه سوزناک بر سر و روی خود کوبیدند .
اشکها بود که در پهنه ی صورتها به غم امت رنگ سرد می زد
 و هیچکس نبود که دست نوازش بر سر امت خمینی بکشد .

او را بر فراز سکویی قرار دادند تا تمام عاشقانش در گردش جمع گردند .
چه شبی را صیح کردند این ملت

شام غریبان خمین بود ؛ و ؛ خاک بر سری ملت ؛
و شگفتا ! شگفتا که :

قبری  که برای منزل آخرت او فراهم کرده بودند دیگر خاکی نداشت !
تا بستری باشد برای آرامش جسم خسته ی او
اری ؛
این امت به خون نشسته ،
تمام خاک را به عنوان تبرکی به نیت تیمم بر سرمه چشم خود
به یادگار با خود برداشته بودند!!!!!!!
 و برای پوشاندن تن رنجور این مرد بزرگ
باید خاک می آوردند
و  این نبود مگر اعجاز عشق یک ملت به رهبری فرزانه.
نمی دانید ؛
نمی دانید که چه شور و غوغایی بود زمانی که او را در آغوش خاک ؛
این خانه ی ابدیش قرار می دادند .
گوش زمان؛
 از فریادهای غمگین ملتی که با او جان گرفته و با او نفس می کشید به آه نشسته بود و انگشت حیرت بر دندان؛
که :

این چرخ گردون ، ندیده بود ، اینچنین امتی را ؛ بر روی خود ...

غباری تمام فضای آنجا را پوشاند . کسی نمی دانست چیست این گرد روزگار که در فضای پر غم آنجا منتشر گردید
هنگامی که می خواستند روی این بستر خاکی  رهبر امت اسلام را بپوشانند
این غبار تمام محوطه را پوشاند و صدای مردم بود که فریاد می زدند
آه !
 چیست این گرد پیچیده در فضا ؟ ...
و ؛ کسی نمی دانست از کجا آمد ..

جرا همه جا را پوشاند ؟
و تمام دنیا در حیران این شد که چیست راز این غبار آلودگی فضای آن مقبره ی ابدی
شاید که گرد غبار راه فرشتگانی بود که او را با تمام وجود و عشق به اغوش گرفتند و به میهمانی خوبان بردند .

و ااینچنین بود که امام رفت
و قلب امت دیگر نزد
و خنده ها محو شد
و سکوتی سرد مرحم دلهای خسته گردید .
و نجوا ها ی پر اندوه بود که :

چه باید کرد؛  و به دامان که باید پناه برد ؟
و چه بر سر امتی می آمد که با چراغ هدایت بت شکن زمان توانست ، پایه ی اسلام ناب محمدی را در دل کشوری اسلامی به بار بنشاند .

ولی غافل از آنکه :
ملت خمینی ؛ مقاومتر از آن بود؛  که از پای در آید .
آنها در حالی که دست به زانوی خویش گرفتند یا علی را شفای دل زخم خورده ی خود کردند و 
در حالی که عشق خمینی را در صندوقچه ی قلبهایشان مهر وموم نمودند بر گرد رهبری دانا؛  
که یار همیشگی امام (قدس ره )بود
جمع  گشتند و با تمام وجود خویش فریاد بر آورند .

ما همه سزباز توییم خامنه ای گوش به فرمان توییم خامنه ای  




موضوع مطلب :
چهارشنبه 90 خرداد 11 :: 4:59 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

کلاسی که در اختیارم گذاشته بودند یک کلاس مختلط بود در پایه ی پنجم و برای همین در یک سمت کلاس دختران و در سمت دیگر آن پسران می نشستند .
آنها بچه های پرشرو شوری بودند و کنترل آنها در کلاس خیلی سخت بود و گاهی دچار مشکلاتی با آنها می شدم ؛ خصوصا اینکه بیشتر آنها به علت مردودیهای پیاپی سنشان بالا رفته بود و در دوران بلوغ خودشان فرار داشتند .
یکی از مشکلاتی که خیلی درگیر آن بودیم ارتباط این دو جنس با هم بود و تا غافل می شدم می دیدم که ...
البته سن آنها یکی ار دلایل بود و دیگر اینکه آنها بچه های کوهستان بوده و  از جثه و هیکل خوبی نیر برخوردار بودند ؛  آب وهوای کوهستان هم در روحیه ی آنها تاثیر زیادی داشت .
کاقی بود پشتم را به کلاس بکنم و روی تخته چیزی بنویسم ...
تا رو بر میگرداندم نامه بود که بین آتها ردو بدل می شد و گاها این نامه ها را بین هوا و زمین شکار می کردم .
خلاصه دنیایی داشتیم بااین بچه های کوهستان !!!!
چند تایی پسر داشتیم توی کلاس که ماشاا... اینها به هیچ صزاطی مستقیم نبودند و دایما در کلاس برایم دردسر درست می کردند و به اصظلاح من را محک می زدند .
مثلا یک روز ؛

رضا با خودش یک قوطی کبریت آورده بود و ار من خواست درون آن را نگاه کنم و من تا در آن را باز کردم یک ملخ از داخل آن بیرون پرید و بچه ها که با هم تداعی کرده بودند منتظر بودند تا ببینند صدا ی جیغ من چه انداره بلند است اما به جای آن با خنده ی من روبرو شدند که گضمن آن میگقتم :
زضا آن ملخ را بگیر و بده به من می خواهم ببینم توی دستم چه کار می کند .
و این موجب شده بود تا آنها در مقابل من کم بیاودند .
یکباردیگر یکی از آن پسرهای شر در حالیکه در دستانش چیزی را مخفی کرده بود به سمت من آمد و گقت : آمورگار یک چیزی برایتان آوردم ! من که می دانستم حتما می خواهد یک دسته گل تازه به آب بدهند با احتیاط گقتم :

خوب دستت را بردار ببینم چیست ! وچشمتان روز بد نبیند یک فوذباغه از میان دستان او بر روی من پرید . قلبم داشت از وحشت می ایستاد ؛ اما ...
 با لبخندی که به زور داشتم گقتم
حداقل اونو تو جعبه می گذاشتی و بعد از او خواستم در مورد زندگی این قورباغه برای بچه ها صحبت کند 
در هر حال آن روز در کلاس مشغول تدریس بودم و برای توضیح مطلبی به سمت تخته سیاه رقتم و داشتم شکلی را پای تخته می کشیدم که یک باره همراه با صدای موش یکی از پسرها همه ی دختران شروع به جیغ کشیدن کردند وطوری که صدای فریادشان به عرش آسمان می رسید همان طور که پسران بلای کلاس دوست داشتند . 
و اما من ؛
ار صحنه ای که دیدم خیلی خنده ام گرقت . بیشتر دختران بالای نیمکتها و میزها ایستاده بودندو محکم خودشان را در چادرهایشان می پوشاندند گرفته بودند و پسراان آنها را مسخره می کردند

نکته اینجا بود که همه یبا هم به طزف میز من اشاره می کردند و با انگشت  آنجا را هدف گرفته بودند .
و...بله یک موش در کلاس از سمتی به سمتی دیگرمی دوید و دختران از ترس روی میزها پریده بودندو  من حیران به این صحنه نگاه می کردم .
موش بخت برگشته به سمت من آمد و در گوشه ی کلاس کنار میز من خودش را جمع و جور کرد .
بچه ها را دعوت به آرامش کردم و ار دختران خواستم که از روی میزها پایین بیایند و از یکی از پسرها خواستم تا لوله ی بخاری را در بیاورد.
او با تعجب گقت لوله را می خواهید چه کنید ؟
اشاره کردم که هیچ چیز نگویید .
لوله را از او گرقتم و با مقداری کاغذ یک سمت لوله را مسدود کردم و سمت باز آن را در کنار موش که در گودی گوشه ی کلاس خودش را مخفی کرده بود گرقتم و با خط کشی بزرگ او را به سمت دهنه ی باز لوله هدایت کردم وموش به داخل لوله بخاری رفت و من بلافاصله لوله را با کتابی مسدود کردم و به یکی ار دختران گفتم تا نیروی خدمات را صدا کند .
موش را زنده تحویل خدمات دادیم و من ماندم و بچه های کلاس !!
 بچه ها از نحوه ی گرفتن موشی که پسران با خود به کلاس آورده بودند تعجب کرده بودند ؛ و این بحث بین آنها بود که :

دیدی خانم از موش هم نترسید و... 
   




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 9 :: 6:2 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

صدای رعدو برق به شدت در کوهستان می پیچید و رگبار تندی شروع به باریدن کرده بود .
بوی خاک و عطر گل های وحشی در هم آمیخته بود و بهترین عطرخاطره ها را درذهن هر بیننده ای رنگ می زد .
بارش باران بهاری در روی آب حوض وسط حیاط حباب های خیال آرزوها را به پرواز می کشاند و بهترین تصویر زندگی را در آن لحطه ی روزگار در موم زندگی به طراحی می کشاند .
دوست داشتم هیچگاه این باران به پایان نرسد ؛ اما خوب ؛ هیچ چیز در این دنیا ابدی نیست و باید رفت و ...

باران بند آمده بود و همکارم در حالیکه لبخند شیرین و همیشگی خود را برلب داشت آماده در کنار اتاق من ایستاده بود .
- برویم پیاده روی
و من که عاشق طبیعت بودم از پیشنهادش استقبال کردم و با یکدیگر به سمت دره ای که در آن نزدیکی بود حرکت کردیم .
در اطراف این دره ی زیبا بهترین منظره ها را می توانستی پیدا کنی .
باغها ی میوه ؛ از تاک های بزرگ انگور گرفته تا درختان پر از سیب و گلابی و... ؛
و آلاچیق های چوبی که کشاورزان در هنگام استراحت به آنها پناه میبردند
و از همه دلچسب تر و با صفاتر رودخانه ی زیبای دهکده که در دل این دره از میان سنگهایی به سفیدی مرمر می گذشت .
همیشه هنگامی که از مدرسه بر می گشتیم برای اسراحت به این مکان زیبا پناه می آوردیم . نمی دانید یک لیوان چای گرم در کنار علف های خودرو و صدای زیبای آب چه انرژی و نشاطی به ما می داد . خصوصا اینکه گاها شاهد ماهیگیری بچه های دهکده هم بودیم و خنده های کودکانه ی آنها که در دل آن دره ی سبزمی پیچید ما را از دنیای بزرگسالی به کودکی سوق می داد.
خورشید گیسوی طلایی رنگ انوار درخشان خود را بر دامن دره پهن کرده بود .
وما آرام آرام از دامنه ی کوه پایین می رفتیم . صدای خروشان آب به گوشمان می رسید اما....
رودخانه ....رودخانه نبود !!!!!
هرچه جلوتر می رفتیم اینگار از صدای آب هم قاصله می گرفتیم. و به جای آن دره پربود از سنگهای سفید و بزرگی که تا به حال ندیده بودیم و عبور را برای ما مشکل میکردند.

دهانمان از تعجب باز مانده بود . کف رودخانه که همیشه از آب زلال آن برق می زد حالا فقط میهمان قلوه سنگهای سپید بود .
مهشید با تعجب گقت : فکر میکنی چه بر سر رودخانه آمده باشد !!!
من که نیز مانند او ؛ خیلی گیج شده بودم شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :

بیا به دنبال صدا برویم شاید بتوانیم رودخانه را پیدا کنیم .

دونفری در لابلای درختان و به سمت بالای رودخانه شروع به حرکت کردیم . مساقت زیادی را ادامه دادیم و برای رسیدن به پاسخ سوالمان مجبور شدیم که از راههای سختی عبور کنیم .
هر چه به سمت بالای رودخانه پیش می رفتیم صدای رودخانه بلندتر میشد و ؛

بالاخره به مقدار زیادی سنگ های بزرگ رسیدیدم که تا به حال آنها را ندیده بودیم و این سنگها یک سد بلند و محکم را ایجاد کرده بودند ازراهی که در کنار آنجا بود به سختی عبور کردیم و از تپه بالا رفتیم .
و بله رودخانه را پیدا کردیم !!!
کاملا مسیر آن تغییر کرده بود .
بارندگی زیاد و سیلی که از بالای کوهستان جاری شده بود باعث ریزش کوه و حرکت توده های عظیمی از سنگ های بزرگ شده که تا پایین دره کشیده شده بو د و  دست طبیعت مسیر رودخانه را تغییر داده و در جهتی دیگر به حیات آن شکل داده بود. 
و تاره آنجا بود که مردم دهکده را دیدیم که با تلاش زیادی سعی داشتند مسیر اصلی رودخانه را مرمت نمایند وباغهای میوه ی خودشان راکه محل گذر رودخانه شده بود را از آسیب بیشتر نجات دهند . 

و این عطمت خدا بود که ما شاهد آن بودیم ؛
اینکه چگونه در عرض ساعتی توانسته بود چهره ی تمام آن دره و آن بخش از کوهستان را تغییر دهد!
پس وای به حال ما اگر روزی از ما چهره بر گرداند .
خدایا شاکر تمام نعمتهای تو هستیم .




موضوع مطلب :
شنبه 90 خرداد 7 :: 6:54 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

مشغول انجام کارهای روزانه بودم که احساس کردم سرم گیج می رود به محض اینکه سرم را بلند کردم همکارم گقت :
زلزله ...زلزله
آن روز او دختر کوچکش را با خودش آورده بود و برای همین بلاقاصله با احساس خطری که کردم ؛ به او گفتم :
-دخترت را بردار و فرار کن و تاکید کردم که فقط بدو و از حیاط مدرسه خارج شو
گفت : پس تو و بچه ها چه ؟
بچه اش را در آغوشش گذاشتم و گقتم فرار کن
تمام ساختمان به شدت می لرزید و صدای مهیبی بلند شده بود که با صدای وسایل که به هم می خوردند و دانش آموران که فریادهایشان در تمام فضا پیچیده بود زنگ خطر را برای من به صدا در آورده بود ،

 باید سریع کاری انجام می دادم و گرنه تمام بچه ها در زیر دست و پای یکدیگر از بین می رفتند .

مدرسه ی ما یک ساختمان قدیمی در سه طبقه بود که 24 کلاس در دوشیفت داشت و حدود 400دانش آموز در آن لحظه در کلاس های درس بودند که همگی در حال هجوم به بیرون بودند و بدتر از زلزله راه پله ها بود که پهنای آن فقط برای عبور دونفر کافی بود و اگر بچه ها به این راه پله ها هجوم می اوردند یکدیگر را می کشتند .
مغزم نا خود آگاه دستور میداد و من فقط اجرا میکردم .
سوتم را از داخل کشو برداشتم و به سرعت خودم را به راهرو رساندم .
خوشبختانه دفتر در طبقه ی وسط بود ؛ خودم را به راه بله ها ی مابین دو طبقه رسانده بودم و درحالیکه مدام پشت سرهم سوت میزدم فریاد زدم حتی یک نقر هم حق خروج ازکلاس را ندارد و گرنه من میدانم و او ....
قدرتی که در آن لحظه در صدای من پیدا شده بود باور کردنی نبود .گویی تمام انرژیم در صدایم جمع شده بود  
با تمام نبرو فریاد میزدم آرام باشید و در زیر میزهایتان پناه بگیرید . و از همکارانی که در کلاس مانده بودند می خواستم در چهارچوب های در پناه بگیرند و اجازه ندهند بچه ها بیرون بیایند .
زلزله چند بار با شدت تکرار شد و بچه ها مدام فریاد می زدند اما سوت من و فریادهای وحشتناکم مانع از آن شد که بچه ها از کلاس ها خارج شوند .
بالاخره همه چیز آرام شد و بعد از دو سه بار لرزش های شدید و صدای مهیب آن همه چیز به خیر گذشت .

آرام آرام کلاس ها رابا کمک همکارانی که قرار نکرده بودند تخلیه کردیم و بچه ها را که تعداد زیادی از آنها از شدت وحشت گریه میکردند را به حیاط مدرسه هدایت نمودیم و تازه آن موقع بود که متوجه شدم یکی از همکاران از ترسش از حال رفته است و یکی دیگر در طبقه ی پایین  بی صدا خودش رابه حیاط رسانده است و داشت اینکار خود را با آب و تاب تعریف میکرد که من سر رسیدم و گفتم اصلا کار خوبی نکردی !
با تعجب گقت : اگر ساختمان روی سرمان میریخت چه ؟

گفتم تو میدانی در حیاط ما هفت تا چاه قدیمی داریم ؟ میدانی تمام حیاط ما زیرش خالی است ؟
تازه در این حیاط کوچک تو کجا پناه گرفتی ؟
اگر خدای نکرده ساختمان خراب میشد در زیر آن دفن میشدی و در نهایت گقتم : اگر فرزندان خودتان هم بودند باز هم این کار را میکردید ؟
 می دانید اگر بچه ها به سمت پله ها هجوم می آوردند چه میشد ؟
.
.
.
و ای کاشک روزی برسد که تمام ساختمانهایی که مورد استفاده ی ادارات و مدارس می باشند ازحداقل استانداردهای ایمنی برخوردار باشند . 
با خودم می اندیشیم که اگر این زلزله شدیدتر بود آن روز چه پیش می آمدو چند نقر زنده می ماندند ؟




موضوع مطلب :
جمعه 90 خرداد 6 :: 3:55 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

چند روز بیشتر به عبد نمانده بود و بچه های نیازمند منتظر اهدای لباس واسه عید بودند . به هرجایی که عقلمون می رسید سرک کشیده بودیم و پیش هر کسی دست دراز کزده بودیم اما هنوز عده ای ار بچه ها بودند که نیاز به پوشاک شب عید داشتند .
آخرین جایی را که به ذهنمان رسید را زنگ زدیم .
- الو می شود برای کمک به بچه ها روی شما حساب کرد
پاسخ داد : ما فقط روغن داریم اونم 17کیلویی اگر می خواهید می توانید بیایید تحویل بگیرید !!!

خوب غنیمت بود . ماشین گرفتیم .و به سراغ روغنها رفتیم . چند تا پیت 17 کیلویی روغن تحویل ما شد .
وقتی در تاکسی  نشستیم فکری مثل جرقه توی سرم زد
- بیا بریم روغنها رو بفروشیم
- همکارم با ناباوری گفت : بفروشیم ؟

گفتم : اره آنها را می قروشیم و با پولش لباس و کقش می خریم !  
دوستم از فکر من استقبال کرد و راننده که شاهد حرفهای ما بود پیشنهاد داد که روغنها را برای فروش به جایی که او می گوید ببیریم چون به قیمت خوبی خریداری خواهند کرد .
محلی که او می گفت یک آشپزخانه بود آنها که از نیت ما خبردار شدند روغنها را با قیمت خوبی ار ما خریدند و من و دوستم خوشحال با پولها به طرف بازار کلی فروش هارفتیم.
باید معجزه میشد تا بتوانیم با آن پول مفدار زیادی لباس و مانتو تهیه کنیم .
و خوب معلومه که ؛ همینطور هم شد .

... با ناامیدی از مغازه ای به مغازه ی دیگر سرک می کشیدیدم و قیمت می گرقتیم تا لباس مناسب و ارزان پیدا کنیم ولی هرچه بیشتر می گشتیم ؛
برای ینکه بتوانیم تعداد زیادی لباس تهیه کنیم برایمان محالتر می شد .
خلاصه بعد از مدتی سروکله زدن با مغازه دارها توانستیم با نیت خیر بعضی از آنها که قصد کمک داشتند تعداد زیادی بلوز و مفنعه و مانتو و شلوار تهیه کنیم و با کفشهایی که از قبل از سوی خیرین اهدا شده بود توانستیم شب عیدی از خجالت بچه های نیرمند در بیاییم .
نمی دانید وقتی با خوشحالی لباس ها را به تنشان اندازه می کردند و همراه کفش نو از دفتر بیرون می رفتند چه حالی به ما دست می داد .
اینگار خدا ریباتر از لبخند آنها چیز دیگری خلق نکرده بود !
اما من ؛
همیشه با خودفکر می کنم آیا کار من درست بود که آن روغن ها را تبدیل به لباس برای بچه ها کردم با نه ؟  




موضوع مطلب :
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >