سه شنبه 90 خرداد 24 :: 12:0 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
باید می رفتیم ؛چاره ای نبود .اما همه ما را منع می کردند که : خدا کند سالم به شهر برسید!!!! سرما تا مغز استخوان رسوخ میکرد و دندانهایمان به شدت به هم میخورد اما ای کاشک قضیه به همین سادگی ختم میشد . گرگها !!! یکی ار خانم ها از ترسش شروع به گریه کرده بود و مدام می گفت : ناامیدانه و با دلی پر از وحشت جلو می رفتیم سرما و صدای زوزه ی گرگ که در دل کوه می پیچید کم بود که صدای پارس سگ هم به آنها اضافه شد . با این تفاوت که پارس سگ ها هر لحظه بلندتر و نزدیکترمی شد فکر اینکه اسیر یک گله سگ وحشی شده باشیم ما را حسابی به وحشت انداخته بود و هر کدام چوبدستی خودمان را محکمتردر دستمان فشار می دادیم و منتظر بودیم نا از خودمان دفاع کنیم .
آن روز نردیک 10 ساعت پیاده روی در سرما داشتم و تجربه ای را که کسب کردم که تا عمر دارم از یاد نخواهم برد .فقط خوشا به حال آن کسانی که در میان برف گیر نکرده اند .
موضوع مطلب :
یکشنبه 90 خرداد 15 :: 5:35 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
سال دوم شروع کارم بودم و دریک روستا مشغول به کارشده بودم که مدرسه ی آن در دامنه ی کوه بود و چون منطقه کوهستانی بود حیاط هر خانه معمولا پشت بام خانه ی دیگر بود و اما مدرسه ی ما ؛ مگر من چه کار اشتباهی انجام داده بودم ؟ آن جناب مسئول که داشته به کار شما با بچه ها نگاه میکرده است گفت که صدای شما غنا دارد و باید مراقب حرکات و صحبت های خود باشید . اینجا یک مدرسه دخترانه است و ایشان یک مرد ؛ با چه مجوزی ایستاده و من و صدای من را برای خودش حلاجی کرده است و ؟ آیا صدای من غنا داشته است یا نگاه ایشان ؟
موضوع مطلب :
جمعه 90 خرداد 13 :: 6:40 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
مگر امکان داشت؛ اما ؛ گوبا دست تقدیر را هیچ فراری و استثنایی نیست خمینی ، به جهان باقی شتافت و رفتنش که نقطه ی تاریکی بود در تاریخ حیات دوباره ی اسلام حالا چه می شد ؟ تمام کشور یک دست عزا دار بود . _ دیدی چگونه بی پدر شدیم ! و این قلبهابودند که می گریستند . نمی دانی ایران چه خبر بود او را بر فراز سکویی قرار دادند تا تمام عاشقانش در گردش جمع گردند . شام غریبان خمین بود ؛ و ؛ خاک بر سری ملت ؛ قبری که برای منزل آخرت او فراهم کرده بودند دیگر خاکی نداشت ! این چرخ گردون ، ندیده بود ، اینچنین امتی را ؛ بر روی خود ... غباری تمام فضای آنجا را پوشاند . کسی نمی دانست چیست این گرد روزگار که در فضای پر غم آنجا منتشر گردید و ااینچنین بود که امام رفت چه باید کرد؛ و به دامان که باید پناه برد ؟ ولی غافل از آنکه : ما همه سزباز توییم خامنه ای گوش به فرمان توییم خامنه ای موضوع مطلب :
چهارشنبه 90 خرداد 11 :: 4:59 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
کلاسی که در اختیارم گذاشته بودند یک کلاس مختلط بود در پایه ی پنجم و برای همین در یک سمت کلاس دختران و در سمت دیگر آن پسران می نشستند . رضا با خودش یک قوطی کبریت آورده بود و ار من خواست درون آن را نگاه کنم و من تا در آن را باز کردم یک ملخ از داخل آن بیرون پرید و بچه ها که با هم تداعی کرده بودند منتظر بودند تا ببینند صدا ی جیغ من چه انداره بلند است اما به جای آن با خنده ی من روبرو شدند که گضمن آن میگقتم : خوب دستت را بردار ببینم چیست ! وچشمتان روز بد نبیند یک فوذباغه از میان دستان او بر روی من پرید . قلبم داشت از وحشت می ایستاد ؛ اما ... نکته اینجا بود که همه یبا هم به طزف میز من اشاره می کردند و با انگشت آنجا را هدف گرفته بودند . دیدی خانم از موش هم نترسید و... موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 9 :: 6:2 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
صدای رعدو برق به شدت در کوهستان می پیچید و رگبار تندی شروع به باریدن کرده بود . باران بند آمده بود و همکارم در حالیکه لبخند شیرین و همیشگی خود را برلب داشت آماده در کنار اتاق من ایستاده بود . دهانمان از تعجب باز مانده بود . کف رودخانه که همیشه از آب زلال آن برق می زد حالا فقط میهمان قلوه سنگهای سپید بود . بیا به دنبال صدا برویم شاید بتوانیم رودخانه را پیدا کنیم . دونفری در لابلای درختان و به سمت بالای رودخانه شروع به حرکت کردیم . مساقت زیادی را ادامه دادیم و برای رسیدن به پاسخ سوالمان مجبور شدیم که از راههای سختی عبور کنیم . بالاخره به مقدار زیادی سنگ های بزرگ رسیدیدم که تا به حال آنها را ندیده بودیم و این سنگها یک سد بلند و محکم را ایجاد کرده بودند ازراهی که در کنار آنجا بود به سختی عبور کردیم و از تپه بالا رفتیم . و این عطمت خدا بود که ما شاهد آن بودیم ؛ موضوع مطلب :
شنبه 90 خرداد 7 :: 6:54 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
مشغول انجام کارهای روزانه بودم که احساس کردم سرم گیج می رود به محض اینکه سرم را بلند کردم همکارم گقت : باید سریع کاری انجام می دادم و گرنه تمام بچه ها در زیر دست و پای یکدیگر از بین می رفتند . مدرسه ی ما یک ساختمان قدیمی در سه طبقه بود که 24 کلاس در دوشیفت داشت و حدود 400دانش آموز در آن لحظه در کلاس های درس بودند که همگی در حال هجوم به بیرون بودند و بدتر از زلزله راه پله ها بود که پهنای آن فقط برای عبور دونفر کافی بود و اگر بچه ها به این راه پله ها هجوم می اوردند یکدیگر را می کشتند . آرام آرام کلاس ها رابا کمک همکارانی که قرار نکرده بودند تخلیه کردیم و بچه ها را که تعداد زیادی از آنها از شدت وحشت گریه میکردند را به حیاط مدرسه هدایت نمودیم و تازه آن موقع بود که متوجه شدم یکی از همکاران از ترسش از حال رفته است و یکی دیگر در طبقه ی پایین بی صدا خودش رابه حیاط رسانده است و داشت اینکار خود را با آب و تاب تعریف میکرد که من سر رسیدم و گفتم اصلا کار خوبی نکردی ! گفتم تو میدانی در حیاط ما هفت تا چاه قدیمی داریم ؟ میدانی تمام حیاط ما زیرش خالی است ؟ موضوع مطلب :
جمعه 90 خرداد 6 :: 3:55 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
چند روز بیشتر به عبد نمانده بود و بچه های نیازمند منتظر اهدای لباس واسه عید بودند . به هرجایی که عقلمون می رسید سرک کشیده بودیم و پیش هر کسی دست دراز کزده بودیم اما هنوز عده ای ار بچه ها بودند که نیاز به پوشاک شب عید داشتند . خوب غنیمت بود . ماشین گرفتیم .و به سراغ روغنها رفتیم . چند تا پیت 17 کیلویی روغن تحویل ما شد . گفتم : اره آنها را می قروشیم و با پولش لباس و کقش می خریم ! ... با ناامیدی از مغازه ای به مغازه ی دیگر سرک می کشیدیدم و قیمت می گرقتیم تا لباس مناسب و ارزان پیدا کنیم ولی هرچه بیشتر می گشتیم ؛ موضوع مطلب : |