شنبه 90 تیر 25 :: 5:36 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
سلام بر آقای خوبی ها ... آقا دلم برایتان خیلی تنگ شده بود گفتم دست به قلم ببرم و برایتان چند سطر نامه بنویسم سید ما مولای ما .... می دانم در مقابل عظمت شما ذره ای ؛ محسوب نمی شوم . اما چه کنم که قلبم آرام ندارد این توده ی خاک گرفته ؛ مانند پرنده ای در کالبد تن؛ خودش را به هر دریچه ای می رساند تا غبار راه قدوم مبارک شما را بر چشمان خود سرمه سازد . مولایم با دیده ای اشک بار می نویسم تا شاید غبار اشک پرده ای باشد بین نگاه مهربان شما با دیدگان پر از گناه من شرمنده ام از اینکه نمی توانم آن باشم که ؛ یار مهدی ام گویند . مولای من . می دانم گوش جانت با من است می دانم که نگاه غمگینت با من است می دانم دست پر مهرت با من است اما این نفس درون من است که من را با خود به نا کجا آباد بی هستی می کشاند . مولای خوبم ای مهربان هستی زاده شده از خوبیها می دانم مهربانی تو بیش ار ان است که دستان پر التماسم را که به سویت دراز شده اند ندیده بگیری اما آقایم خجلم از خودم خودی که با تو نبوده اما گدایی از تو را خوب می داند آری ؛ دست سائل و پر تمنای من که از آستین خودخواهی ای درونم بیرون آمده است و هیچ کس نمی تواند آن را به اصلاح اصل خود بازگرداند جر نگاهی از لطف تو آقا ؛ می دانم که آنقدر کریمی که گوشه چشمی از دیده ات می تواند نور زندگی من را به روشنایی سبز نگاهت پیوند دهد وقلب خاموش من را به گرمای وجودت اتصال . پس آقایم برای تو می نویسم . برای تو می خوانم و برای تو می گریم تا شاید به این گدای درگهت گوشه چشمی را عنایت فرمایی. موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 تیر 16 :: 2:20 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
چشمان معصوم و ابی رنگش را به من دوخته بود و هیچ نمی گفت ! دوروز بود الناز به مدرسه نیامده بود . نگران حالش بودیم . به دنبال او فرستادیم . مادرش گفت زمین خورده و پایش درد می کند . فردا خواهد آمد . اما پدر الناز ؛ موضوع مطلب :
دوشنبه 90 تیر 6 :: 8:46 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
همراه با کمک ماه رمضان مقداری هم به ما پول داد تا به یک سید نیازمند برسانیم. بیشتر این گروه از بچه ها نان خالی با چای شیرین بهترین چیری بود که با آن شکم خود را صبحها سیر می کردند . و ما تنها کاری که می توانستیم برایشان بکنیم این بود که ساندویج های نان و پنیر را در گوشه ی آبدارخانه قراار دهیم و آرام در گوششان نجوا کنیم : موضوع مطلب :
شنبه 90 تیر 4 :: 6:56 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
خیرین لطف کرده بودند و واسه ماه مبارک به ما غذای گرم دادند تا به بچه ها افطاری بدهیم . آن هم چه عذایی جاتون خالی جوجه کباب همراه مخلفات آنچنانی ؛ اره دوستان اون تجربه ی تلخ موجب شد که دیگه هیچ نیازمندی را یک جا در یک محل جمع نکنیم . و هیچ کمکی را جاز نرنیم . موضوع مطلب :
سه شنبه 90 خرداد 31 :: 6:43 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
داشتم می رفتم سرکارم از دور دیدم یک چیزی گوشه ی خیابان افتاده است . تعجب کردم که صبح به این زودی چیست . فکر کردم شاید یک وسیله باشد که از ماشینی افتاده است به سمتش رفتم همان طور که نزدیکتر میشدم برایم واضحتر میشد . موضوع مطلب :
یکشنبه 90 خرداد 29 :: 6:24 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
آخ از دست بعضی آدمها ! با تاسف سرم را تکان دادم و گفتم : گفت : تو روخدا یک کاری کنید . این مدرسه هم نزدیک خونه ی ماست و هم به بچه ها کمک مادی میکنه . زاست می گفت .این مدرسه خاص است و تحت پوشش خیرین و برای بچه های نیازمند تاسیس شده و لی خوب سلیقه ای اداره شدن اون برام جالب بود . اما جالبترش بعد ار اینه !!!!!!!!! ناگفته نماند چون نظاره گر صحبت من با آن خانواده بود آمده بود تا عمل خودش را توجیه کند . دوست داشتم او را زنده زنده می کردم توی چرخ گوشت انصاف و مروت . تازه اینجا بود که معنی خاص رو فهمیدم ؛ البته از نظر ایشون خنده داره نه ؟ موضوع مطلب : |