سه شنبه 89 شهریور 9 :: 12:53 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
امروز وقتی می فهمیدند که می توانند بیایند و بچه ها شونو ثبت نام کنند با لبخند می رفتند تا مدارک را بیاورند . از اینکه ازبلاتکلیفی در اومدند خوشحال بودند . خوب خدا را شکر
موضوع مطلب :
دوشنبه 89 شهریور 8 :: 2:14 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
امروز یک روز خوب و پرباری بود البته پر بار معنوی .
الهی هر کسی که همراهی کرد ، خدا بهش توفیق حضور در جنت را عطا کند . امروز به لطف بعضی از دوستان تونستیم ؛ حدود 35 خانواده را مواد غذایی بدهیم و برای فردا شب هم به آنها به صورت خانوادگی افطاری می دهیم . از یگانه بی نیاز دنیا می خوام که عاملین این اعمال خدا پسندانه را اجر اخروی و دنیوی بدهد . خوبه که هنوز هستند افرادی که دلشون برای مردم می تپه و قلبشون سنگی نیست . به امید اینکه خدا به همه ی ما امید ،رحمت ،آمرزش و محبت هدیه کنه
موضوع مطلب :
شنبه 89 شهریور 6 :: 5:23 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
امروز که رفتم سر کارم مدرسه شکلش عوض شده بود .یک شور خاصی که همچین بفهمی نفهمی دلت قیلی بیلی میره . یک گوشه میز ونیمکت های دانش آموزان که بارنگ صورتی قشنگی طراحی شده ، یک گوشه درهای کلاس که با رنگ لیمویی نقاشی گردیده ،سرویسهای بهداشتی که بنا داره اونها رو نو ونوار می کنه ، کلاس ها که دیگه نگو شده یک تکه ماه ، همه چیز داره نو می شه و برای اول مهر آماده می شه تا باز این دانش آموزان شیطون با مداد و خودکار بیافتند به جونشون ! دلم می خواست مدرسه را غرق گل کنیم اما حیف که حیاط مدرسه آنقدر فضا ندارد که بتوانیم فضای سبز داشته باشیم . هرچه به روز باز گشایی نزدیکتر می شیم بیشتر دلم برای دانش آموزان و اجاره خانم هایشان تنگ می شه غبر ار اون معلم های خوبمان را خواهیم دید اونها هم هر کدام با خودشان یک دنیا تارگی و شنیدنی می آورند .چقدر خوب بود همین فردا اول مهر بود . موضوع مطلب :
جمعه 89 شهریور 5 :: 9:54 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
بازم مادر زهرا اومد ! خدا می دونه که دوست دارم براش کاری انجام بدم اما نمی تونم دستم بسته است .
موضوع مطلب :
چهارشنبه 89 شهریور 3 :: 11:19 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
دختر ساکتی بود و پدرش را تازه از دست داده بود ، مادرش نیز او و برادرانش را رها کرده بود .او تنها دختر خانواده بود و در کلاس پنجم در س می خواند بیشتر وقتها گرسنه بود و در مدرسه معلم ها به او غذا می دادند یک برادر بزرگ داشت که سرباز بود و برادر دیگزش از خودش کوچکتر بود در خانه او کدبانو شده بود و از برادر کوچکش نگهداری می کرد مبلغ کمی که ماهانه کمیته امداد می داد تنها در آمد زندگیشان بود من او را خیلی دوست داشتم . ام البنین یک دختر خنده رو و بسیار بسیار مظلوم و کم حرف بود و لکنت زبان هم داشت که آزارش می داد . گویی دست تقدیر از غم و غصه برای او کم نگذاشته بود .اون روز من صبح زودتر به مدرسه آمده بودم و در دفتر مدرسه کارهایم را انجام می دادم که یکباره بچه ها فریاد زدند خانم ام البنین حالش بد شده . با عجله به طرف کلاس او دویدم صحنه ای که دیدم بسیار وحشتناک بود او با صورت روی زمین افتاده بود و داشت دست و پا می زد با سرعت او را برگرداندم نمی توانست نفس بکشد و رنگش ساه شده بود دهانش را بررسی کردم تا چیزی در آن نباشد و مقداری آب به سرو صورتش زدم اما حالش تغییری نکرد چند تا از همکاران سر رسیدند فریاد زدم به اورژانس زنگ بزنید و با کمک آنها او را بر روی تخت اتاق بهداشت خواباندیم از مرکز اورژانس به ما دستوراتی دادند تا به او کمک فوری برسانیم ولی او به هوش تیامد یکی از بچه ها توی اتاق آمد و گفت : خانم او به من گفت که از دیروز غذا نخورده است قلبم از تو سینه ام کنده شد اشک توی چشمانم حلقه زد او حتی کسی را هم نداشت که بهش خبر بدیم .
موضوع مطلب :
سه شنبه 89 شهریور 2 :: 10:25 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
داشتم می رفتم خونه ،ساعت حدود 9 شب بود وچون ماشین نبود تصمیم گرفتم مقدار باقی مانده را پیاده طی کنم .هنوز کمی بیشتر نرفته بودم که دیدم مامورین یک دختر وپسر را گرفته اند و می خواهند به کلانتری منتقل کنند !! دختر که محجبه هم بود التماس می کرد که غلط کردم تورو خدا بزارید من برم و پسر هم که تقریبا نمی دانست فرار کند یا بایستد از فاصله ای نسبتا دور فریاد می زد ولش کنید و همینطوری گاهی با موتورش جلو می آمد و گاهی فاصله می گرفت . دخترک مثل یک گنجشک نی لرزید و اشک می ریخت و پسر از راه دور التماس می کرد وجالب بود که هر دو مامور مراقب دختر بودند و یکی از آنهامی خواست بیسیم بزنه تا ماشین گشت بیاید ودخترک را ببرد من که از گریه های دختر رنجیده خاطر شده بودم و از اینکه می دیدم دخترک در محاصره ی دو مامور و چند نفر مرد رهگذر است اعصابم خرد شد . جلو رفتم و گفتم دخترم چه شده ؟ دختر که انگار یک فرشته ی نجات را دیده است دستان من را محکم گرفت و گفت : خانم فلانی ....!!!! تو را خدا به من کمک کنید داشتم شاخ در می آوردم او از کجا من را شناخت ؟ تعجب کرده بودم یکی از مامورها به طرفم آمد وگفت از این دختر فاصله بگیر گفتم نه غیر ممکن است تا او اینجا کنار خیابان است من کنرش عستم ، نمی بینید که دورمان مردها و پسرهای جوان گرفته اند من او را تنها نمی گذارم مامور به آن یکی گفت بیسیم را بده تا بگویم گشت کمکی بیاید گفتم می شه خواهش کنم اونو ببخشید او دختر جوانی است و بردنش به کلانتری کار درستی نیست مامور با عصبانیت گفت شما دخالت نکنید دختر فریاد زد خانم فلانی تو را خدا بگویید من را ول کنند گفتم آخه دخترم تو منو از کجا می شناسی ؟ گفت خانم شما مدیر مدرسه ی من بودید و من الان مدرسه ی .... درس می خوانم و سپس خودش را معرفی کرد با تاسف سرم را تکان دادم و به طرف مامور رفتم و گفتم خواهش می کنم اورا به خاطر خدا ببخشید و به من بشپارید من اورا تحویل خانواده اش می دهم مامور گفت اورا از کجا می شناسید گفتم او دانش آموز مدرسه ی من بوده و مشخصه که من در خطای او مقصرم پس من را باید تنبیه کنید نه او را مامور گفت این حرف ها چیست او باید تاوان کار خود را بدهد دخترک در حالی که می لرزید دوباره شیون کنان گفت تورا خدا نگذارید من را ببرند من اشتباه کرده و تکرار نمی شه به مامور گفتم ببین پسرم فکر کن خواهر خودت است با عجله گفت اگر خواهرم بود می کشتمش گفتم ببین پسرم تو می خواهی اورا تنبیه کنی و او عبرت بگیرد با همین ضربه ای که به او خورده و این آبروریزی که برایش پیش آمده اگر بخواهد عبرت بگیرد خواهد گرفت واگر تو اورا ببری ممکن است آینده اورا خراب کنی پس این بار را این دختر را به من که معلمی بودم که نتوانستم درست عمل کنم ببخش . مامور نگاهی کرد و با ملایمت گفت باشد او را ببر اما ... دختذ نمی دانست چگونه تشکر کند و من که خانواده اش را می شناختم به همراه او .... واقعا چه کسی مقصر است ؟ آن پسری که در تمام مدت خود را به آب و آتیش می زد تا دختر را فرار بدهد ؟ معلم های این دختر ؟ پدر و مادرش ؟ چامعه ؟ خودش ؟ چه کسی؟ شما بگویید چه کسی مقصر است ؟ موضوع مطلب :
سه شنبه 89 شهریور 2 :: 5:34 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
سال گذشته به صورت موقت به مدرسه ی ما آمد تا معلم ما از مرخصی استعلاجی برگردد . حالت به خصوصی داشت مات و مبهوت بود تعجب کردم مانند او یک همکار دیگر هم داشتیم اما او معذور بود و کلاس نمی رفت و در کارهای مدرسه کمکمان می کرد که آن هم قصه ی خودش را دارد .خلاصه اورا فرستادیم کلاس چند روزی که گذشت اولیا به طرف مدرسه سرازیر شدند ،اعتراض پشت سرهم بود که می رسید تازه از این بدتر که با اعتراض دانش آموزان و معلمین هم روبرو شدیم نمی دانستم چکار کنم اداره معلم نداشت که بدهد و این معلم هم یک نیروی معذور دفترنشین بود که افسردگی شدیدی هم داشت کار من شده بود التماس به اداره که معلم می خواهم و قانع کردن اولیا که تحمل کنید و توپ و تشر به بچه ها که احترام معلم را نگه دارید مدتی گذشت اما معلم خودمان مرخصی اش تمدید شد و معلم جانشین هم پیدا نشد که نشد . چکار می کردیم خوب بود ؟ گفتم کلاس را به کنار دفتر آورند ودر کلاس را باز بگذارند تا بتوانیم بیشتر کلاس را کنترل کنیم دفتردار را می فرستادم کلاس که هر روز از بچه ها درس بپرسد تا از این طریق دانش آموزان در دروس خود جدیت به خرج دهند بعد هم چون معلم به خاطر مشکلاتش افسردگی داشت و توانایی تدریسش هم کم شده بود ساعات درس ریاضی را هم خودم به عهده گرفتم و کج دار مریض سال را به پایان رساندیم بگذرد که از کلاس ایشان قبولی برای مدارس نمونه دولتی هم دادیم اما جانمان به لبمان آمد ضمن اینکه تشویقش کردم در کلاس های ضمن خدمت شرکت کند و در بیشتر آموزش های مجازی و یا غیر حضوری نیز اورا هدایت کردیم بعد از چندین سال که او را کنار گذاشته بودند در این سال توانست چند گواهینامه ی ضمن خدمت بگیرد و کلاس های کارگاهی را پشت سر بگذارد وقتی با من حرف می زد می گفت خیلی ممنون که شما من را حساب کردید من خیلی چیزها یاد گرفتم و حس میکنم اینجا زنده شدم . درسته که او کمی تغییر کرد و قدری از افسردگی فاصله گرفت اما دانش آموزان آسیب دیدند هر چند من سعی کردم از شدت آن بکاهم اما چه خوب بود که ما برای این گروه از افراد که دچار بیماری های روحی میشوند چاره اندیشی کنیم و آنها زا نزد پزشکان متخصص هدایت کنیم و به حال خودشان وا نگذاریم . البته ناگفته نماند که در زندگی خصوصی کیسه ی بکس مادر و برادرش بود و همسرش نیز او را رها کرده بود و تنها دخترش هم که رفتاری که باید، با او نداشت . حرفم اینجاست که با تمام این احوال سال تحصیلی به اتمام رسید واو باید فرم انتقالی پر می کرد فرم را تحویلش دادم اشکهایش شروع به ریختن کرد و گفت : شما از من راضی نیستید ؟ ولی من تمام سعی خودم را کردم . اجازه بدهید من باشم شما به من زندگی دادید ، شادی بخشیدید . گفتم : عزیز دلم ابلاغت موقت بوده و قانونه باید پر کنی هیچی نگفت و رفت روز بعد گفت آقای فلانی گفته تماس بگیرید .حدس زدم که چه خبره برای همین حضوری رفتم و پرسیدم چه شده ؟ گفتند ایشان التماس می کند که جای شما بماند قبولش کنید گفتم باور کنید اولیا من را از مدرسه بیرون می کنند ، پدر من پارسال در اومده تا این کلاس را به سر انجام رساندم او نمی تواند در مدرسه ی ما کار کند اولیا ی اینجا خیلی روی درس بچه ها جدیت نشان می دهند مارا همین یک سال بس است . گفتند پایه اش را عوض کن گفتم نمی تواند بچه ها اورا می خورند از سرو هیکلش بالا می روند باید کلاس را نماینده ی کلاس ساکت کند گفتند با او مدارا کنید همه جا او را کنار گذاشتند برای همین به این روز افتاده شما به او کلاس دادید و او می خواهد باز هم بماند با نگاه پر از التماس گفتم خواهش می کنم به او فرم انتقال بدهید نماینده معلمان ، شورای مدرسه ، انجمن اولیا همه من را زیر سوال برده اند گفتند : چشم تا این که اورا دیدم داشت می رفت توی اداره سلام و علیک کردیم گفتم خانم گل از طرف وزیر به افطاری دعوت شدی خیلی خوشحال شد گفت دخترم را هم بیاورم گفتم بله او هم دعوته یک افطاری خانوادگی است بعد گفتم فرم پر کردی؟ گفت : نه آقای فلانی گفت برو همون مدرسه گفتم : نه عزیز باید فرم پرکنی قانونه برو ببین من درست می گم و از او جدا شدم بلافاصله به آقای فلانی زنگ زدم و گفتم تورا خدا به او فرم بدهید گفت ای بابا ؛ صبر شما که زیاده امسال رو هم قبولش کنید ب ا وجدانی دردآلوده گفتم آخه هم دلم برای بچه های مردم می سوزه هم برای او من را لای پرس نگذارید باز گفتند چشم تا این که من را دوباره دید خم شد دستم را گرفت نمی دانستم می خواهد چه کار کند او دستم را به طرف لبانش برد دستم را به سرعت کشیدم گفتم چه کار می کنی گفت می خوام دستتونو ببوسم من هر چه دارم از مدرسه ی شماست کفتم از خدا داری نه از ما و مطمئن باش خدا باز هم کمکت می کنه او رفت ومن با یک دنیا افکار پریشان مانده ام باید چه کار کنم درسته که باید کمکش کرد اما این کمک باید گروهی باشه و تازه بچه های مردم را چه کار کنم شما باشید چه کار می کنید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ![]() موضوع مطلب : |