شنبه 90 اردیبهشت 10 :: 5:30 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
خوب هفته ی معلم نزدیک است و گفیم که کاری بکنیم که برای همه خاطره برانگیز و مفید باشد و دارای یک احر معنوی هم باشد . موضوع مطلب : با دا نش آموزان
جمعه 90 اردیبهشت 9 :: 9:25 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
پیش از اینها فکر می کردم خدا خانه ای دارد کنار ابر ها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا پایه های برجش از عاج وبلور بر سر تختی نشسته با غرور ماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره ، پولکی از تاج او اطلس پیراهن او ، آسمان نقش روی دامن او ،کهکشان رعد وبرق شب ، طنین خنده اش سیل وطوفان ،نعره توفنده اش دکمه ی پیراهن او ، آفتا ب برق تیغ خنجر او ماهتاب هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان ،دوراز زمین بود ،اما در میان ما نبود مهربان وساده وزیبا نبود در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت هر چه می پرسیدم، ازخود ، ازخدا از زمین ،از آسمان ،ازابرها زود می گفتند :این کار خداست پرس وجوازکاراو کاری خداست هرچه می پرسی ، جوابش آتش است آب اگر خوردی ، عذابش آتش است تا ببندی چشم ، کورت می کند تاشدی نزدیک ، دورت می کند کج گشودی دست ، سنگت می کند کج نهادی پای ، لنگت می کند با همین قصه، دلم مشغول بود خوابهایم، خواب دیو وغول بود خواب می دیدم که غرق آتشم در دهان اژدهای سرکشم دردهان اژدهای خشمگین بر سرم باران گرزآتشین محو می شد نعره هایم، بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا ... نیت من ، درنماز و در دعا ترس بود و وحشت ازخشم خدا هر چه می کردم ،همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود مثل تمرین حساب هندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه تلخ ،مثل خنده ای بی حوصله سخت ، مثل حل صدها مسئله مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود تا که یک شب دست دردست پدر راه افتادم به قصد یک سفر درمیان راه ، در یک روستا خانه ای دیدم ، خوب وآشنا زود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست ؟ گفت ، اینجا خانه ی خوب خداست! گفت :اینجا می شود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند با وضویی ، دست و رویی تازه کرد با دل خود ، گفتگویی تازه کرد گفتمش ، پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست ؟ اینجا ، در زمین ؟ گفت :آری ،خانه او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست مهربان وساده وبی کینه است مثل نوری در دل آیینه است عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی خشم ،نامی از نشانیهای اوست حالتی از مهربانی های اوست قهر او از آشتی ، شیرین تر است مثل قهر مهربان مادر است دوستی را دوست ، معنی می دهد قهرهم با دوست معنی می دهد هیچ کس با دشمن خود ، قهر نیست قهری ا وهم نشان دوستی است... تازه فهمیدم خدایم ،این خداست این خدای مهربان وآشناست دوستی ، از من به من نزدیک تر از رگ گردن به من نزدیک تر آن خدای پیش از این را بار برد نا م او را هم دلم از یاد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی ، نقش روی آب بود می توانم بعد ازاین ، با این خدا دوست باشم ، دوست ،پاک وبی ریا می توان با این خدا پرواز کرد سفره ی دل را برایش باز کرد می توان درباره ی گل حرف زد صاف وساده ، مثل بلبل حرف زد چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره ، صدهزاران راز گفت می توان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد می توان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند می توان مثل علفها حرف زد با زبانی بی الفبا حرف زد می توان درباره ی هر چیز گفت می توان شعری خیال انگیز گفت مثل این شعر روان وآشنا : « پیش از این ها فکر می کردم خدا ...» *قیصر امین پور* موضوع مطلب : سخنان زیبایی که می شنوم
جمعه 90 اردیبهشت 9 :: 8:44 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
یکی از دانش آموران خبر آورد که : موضوع مطلب : با دا نش آموزان
جمعه 90 اردیبهشت 9 :: 8:35 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
زن وارد شد و نگاهی به اطراف انداخت با نگاهی تعجب برانگیز به چهره اش چشم دوختم ؛ کمی هراس داشت . موضوع مطلب : با دا نش آموزان
دوشنبه 89 شهریور 22 :: 5:6 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
امروز دیگه واقعا دلم می خواست هشت پا بودم . نمی دانید چه خبر بود عده ای برای لباس فرم می آمدند . گروهی برای گرفتن کتاب مراجعه می کردند . عده ای هم برای ثبت نام می امدند . بعضی هم برای گرفتن پرونده می آمدند . نقاشها هم همراه بنا ها مشغول بودند .حالا این کارها را دوبرابر کنید . چون شیفت آقایان هم مانند ما بودند . حساب کنید که مدرسه چه خبر می شود .غیر از اون همکاران برای تکمیل فرم ارزشیاب آمده بودند . خدا غوغا بود .
موضوع مطلب : خاطرات با دوستان
جمعه 89 شهریور 19 :: 12:4 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
آق خدا توکه بزرکی و کریمی ؛ تو که عظیمی وفهاری نذار امشب هیچ دستی خالی از رحمت بخشش تو برگرده گلی از گلهای کرم وعطوفتت را هدیه ی دستان مشتاق به سویت کن دوستت داریم ؛ یک نگاه کوچک هم که بکنی ؛ رحمتت اینقدر زیاده که ما رو تمام و کمال در برمی گیره
موضوع مطلب :
جمعه 89 شهریور 12 :: 10:12 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
خدایا از دست مردم چه کار کنم ؟ چند ساله من برای این بچه ها در این منطقه کار می کنم . عشقم تمام بچه ها هستند و تمام سعی خودمو می کنم تا این مدرسه را موفق نگه دارم و برای بچه ها حداکثر امکان دهی را با همکاری دوستان فراهم کنیم . در این مدت از تمام مادران و پدران به گرمی استقبال کرده ایم و سعی میکنیم راضی از مدرسه بیرون بروند . بیشتر این ساکنان من را می شناسند و زمانی که از محیط کار خارج می شوم کلی با آنها در د ودل و چاق سلامتی می کنم . ولی اونها گاهی خیلی دل من را می شکنند . مثلا دو روز پیش که داشتیم توی مدرسه به نیازمندان افطاری می دادیم .یادم آمد که باید نان بخرم نانوایی شلوغ بود رفتم پیش نانوا که از پدران دانش آموزان است و مرا به خوبی می شناسند گفتم : آقای ... این پول را بگیرید و برایم نان کنار بگذارید بعدا می آیم ومی برم . قبول کرد و پول را از من گرقت .دادن افطاری به خانواده ها مدتی طول کشید نزدیک افطار بود و من باید برمی گشتم . به نانوایی رفتم و گفتم اگر می شود همان نان من را بدهید . آقای ...با خوشرویی نان من را داد اما امان از دست مردم که چه شورشی کردند .آنها می دانستند که من از صبح در مدرسه بودم و سرم هم شلوغ بوده . می دانستند الان هم افطاری میدادیم و دهان روزه حسابی خسته هستم و می دانستند که منزل من دور است و باید بروم .می دانستند که من برای خانواده های همان محله دارم فعالیت می کنم اما با تمام این مسایل حاضر نبودند من دوتا نانم را بگیرم و بروم . ومن با خودم فکر کردم امان از روزی که ما نه برای خدا بلکه برای بنده ی خدا کار کنیم چون آن روز آن چنان تو دهنی به ما می خورد که نفس کشیدن یادمان می شود . موضوع مطلب : |