دوشنبه 89 خرداد 3 :: 5:39 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
در دفتر نشسته بودم که یکی از دانش آموزان وارد شد و گفت :خانم اجازه بفرمایید دخترم کاری داشتید؟ خانم معلم گفت ، می توانیم برویم توی حیاط ؟ با لبخندی گفتم : البته این ساعت هیچ کلاسی ورزش ندارد . لحظه ای بعد صدای هیاهوی دانش آموزان کلاس اول به همراه معلم که آنها را برای نظم بهتر هماهنگ می کردبه گوش می رسید. مشغول کار شدم که خانم کامل معلم همان کلاس وارد شد وگفت: اجازه هست ما با بچه های کلاس؛ کف حیاط مدرسه رونویسی کار کنیم؟ با تعجب گفتم :البته ، حتما کار جالبی خواهد بود، می توانم در این برنامه حضور داشته باشم ؟ گفت : خوشحال می شوم خانم کامل دفتر را ترک کرد ومن دوست داشتم بدانم او چه کاری می خواهد انجام دهد برای همین به او و دانش آموزانش پیوستم . خدای من چه قدر جالب بود. بچه ها روی زمین با گچ های رنگی می نوشتند ؛حیاط مدرسه پرشده بود از دفترچه های رنگی با خط های زیبا ! آن کبوترهای شاد بعد از نوشتن کلماتی که لیلا برای آنها می گفت کارهم گروههای خود را بررسی می کردند تا ببینند آیا همه درست نوشته اند یا نه ؛ که البته اگر غلط بود کمک می کردند تا آن را با ابر کوچکی پاک کنند و آن را اصلاح نمایند .لیلا در این میان نقش رهبر موفقی را داشت که آنها را هماهنگ می کرد . خنده ای کردم و گفتم : کارت خیلی جالب است ،فکر کنم بچه ها خاطره ی این یادگیری مشارکتی را هیچوقت از یاد نبرند . و اکنون می گویم که: ‹‹ لیلا خسته نباشی چون آن قدر قشنگ با این بچه های علاقه مند وپرشورکار می کنی که، به آنها نه شاخه ای از بوته ای گل ، که کاشتن گل را در بوستان علم هدیه می دهی›› موضوع مطلب :
دوشنبه 89 خرداد 3 :: 5:35 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
روزی که به مدرسه ی ما آمد همه ی همکاران با نگاهی متفاوت به اونگاه می کردند با خودم گفتم : چگونه به او کلاس بدهم ؟ پس بچه های مردم چه به سرشان خواهد آمد ؟ با اداره تماس گرفتم و گفتم آیا می تواند کلاس را اداره کند ؟ گفتند تصمیم باخودت است فعلا نیرو نداریم تا نیروها از مرخصی برگردند از وجودشان استفاده کنید . اما او حتی نمی توانست کلاس را کنترل کند و
موضوع مطلب :
دوشنبه 89 خرداد 3 :: 3:0 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
مانند پروانه هایی زیبا بودند که در میان گلها پرواز می کردند ، به هر طرف می رفتند تا بتوانند بهترین شهد گل را بیابند با لبخندبه طرف آنهارفتم ،دستی به سر بعضی از آنها کشیدم و گفتم : - چه کار می کنید؟ دخترها ! با چشمانی که از شادی برق می زد نگاهم کردند و گفتند : - تحقیق می کنیم ، خانم معلم گفته این کار را انجام بدهیم. بعد با علاقه دفترهایشان را به طرف من دراز کردند تا کار تحقیقی آنها را ببینم . صحنه ی زیبا یی بود ، کلاس اولی ها با وجود قد کوتاهشان ، روی نوک پنجه هایشان بلند شده بودند ودر میان نوشته های پانل ، روزنامه دیواری ها وتراکت ها می گشتند و چون دستشان به نوشته ها نمی رسید با ته مدادهایشان نوشته ها را بررسی می کردند . به یکی ازآنها گفتم : توی نوشته ها دنبال چه چیزی هستی ؟ در حالیکه از شادی آنچه که پیدا کرده بود قند توی دلش آب می رفت با شیرین زبانی کودکانه اش کفت : - تحقیق می کنم و کلمه هایی که توی آنها ترکیب با و دا است را پیدا کرده ام .نگاه کنید خانم ؛چه همه شده است . در همان وقت یکی از دوستانش صدایش کرد که : - مریم بدو بیا این روزنامه خیلی با دارد .و من با شوق به این شور و حرارت کودکانه نگاه می کردم آنها حاضر نبودند با وجودی که زنگ کلاسشان خورده بود به کلاس بروند . وارد دفترشدم و از معلم های کلای اول پرسیدم کدام یکی کار تحقیقی به بچه ها داده است ؟ آزیتا با نگرانی گفت : - من ،مشکلی پیش آمده ؟ گفتم : نه ،فقط می خواستم بگویم دستت درد نکند تو با این کار یک دنیا شور و شادی به بچه ها هدیه دادی فکر نکنم دانش آموزی باشد که دیگر ترکیب با و دا را نشناسد .خندید و گفت : - از مزایای طرح جدید شیو های نوینیادگیری است. با خود اندیشیدم که : کچا هستند آنهایی که می گویند این شیوه ها برای بچه های پایه ی اول جوابگو نیست؟ موضوع مطلب :
جمعه 89 اردیبهشت 31 :: 8:29 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
شاید هیچ وقت نفهمی که من خیلی دوستت دارم همون اندازه که خواهرم را دوست دارم . وقتی با آن جدیت در کلاس درس تلاش می کنی دلم می خواهد بر دستان مقدست بوسه بزنم و هنگامی که دیر به محل کار می رسی و چشمان نگرانت ساعت را می کاوند دوست دارم آرام باشی و به اعصاب خودت مسلط باشی وقتی به کلاست قدم می گذارم و نظم کاریت را می بینم به وجودت افتخار می کنم و هنگامی که برای تعلیم به دانش آموزانت از جانت مایه می گذاری تمام دنیا و تمام تمناها را در نگاهت می بینم پس بگذار بی پرده بگویم که: معلم مهربانم برایم با ارزش هستی و مانند گوهری گرانبها از تو در تمام لحظات سخت کاریت حمایت می کنم فقط خدا می داند که تو چه موجود با ارزشی هستی . بدان که برایم مهم هستی موضوع مطلب :
جمعه 89 اردیبهشت 31 :: 8:19 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
چقدر باید بی توجه باشم بار اول که صدایش را از ییرون دفتر شنیدم گفت :دماغم خون آمده یکی از معاون ها قدری به او پنبه داد و اورفت چند لحظه گذشت دوباره صدایش را شنیدم که گفت: هنوز خون می یاد معاونم دوباره به او پنبه داد یکباره قلیم ریخت چرانشستی ؟ مثل برق گرفته ها از پشت میز کارو ازکنار تلی از کاغذ وبخشنامه پا شدم خدایا!... تمام بینی ودهانش پرخون بود .دویدم اورا برروی یک صندلی نشاندم خون فواره می زد گفتم چه شده ؟ گفت سابقه داره ! فریاد زدم آب قند بدهید ؛آب قند را به اودادند ، گفتم یخ داخل پارچ را بگذارید توی پلاستیک وبه من بدهید .یخ را روی سرش گذاشتم ،می دانستم گرما اورابه این روز در آورده است .باید کولر کلاس را روشن می کردند . بینی اش را کنترل کردم خون ها لخته شده بوند و بالاخره بند آمد خیلی برایش دلم سوخت دختر گلم مثل پروانه ای زیبا به من نگاه می کرد گفتم زنگ بزنید خانواده اش بیایند و بعد از ساعتی او در حالیکه بازویش را مادرش گرفته بود از مدرسه خارج شد در دل گفتم : متاسفم کاشک همان بار اول که صدایش را از پشت در شنیدم پا می شدم خدایا من را ببخش . موضوع مطلب :
جمعه 89 اردیبهشت 31 :: 12:30 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
اگر می دانستید تمام تلاش من در مدرسه برای آسایش شما و آموزش درست بچه ها بود آن وقت از دستورات و خواهش های من ناراحت نمی شدید . اگر می دانستید وقتی در کارتان موفق می شوید چه قدر خوشحال می شوم . من را نیز نظاره می کردید. اگر می دانستید چه قدر زیباست وقتی لبخند شما را بر لبانتان می بینم همیشه می خندیدید. اگر می دانستید به شما به دیده ی فرزندانم می نگرم با من مادرانه برخورد می کردید . اگر می دانستید برایم معلمانی خوب هستید هیچگاه قلبم را به درد نمی آوردید . موضوع مطلب : |