شنبه 89 مرداد 23 :: 8:8 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
آن روز سمانه با ناراحتی به من مراجعه کرد و گفت : خانم می شود کمک کنید و مادر من را آزاد کنید ؟ چشمانم از تعجب گرد شد گفتم : مگر مادرت کجاست ؟ اسم یک مکانی را برد که تا به حال نشنیده بودم ؛ خواستم برایم تعریف کند که جریان چیست ؟ سمانه گفت : مادرم مقداری وسایل دستش بوده و در حال فروش آنها بوده که اورا به اسم این که دارد گدایی می کند گرفته اند و برده اند دو شب است که من تنها در خانه هستم (سمانه پدر و خواهر وبرادر نداشت ) خیلی ناراحت شدم و گفتم چرا زودتر نگفتی نترسیدی این دوشب کسی در خانه مزاحم تو بشود و تازه برای خورد و خوراکت چه می کنی ؟ به هر حال با هزار زحمت شماره ی تلفن مکانی که مادر سمانه آنجا بود را گرفتم و با مسئول آن مکان که یک خانم بود صحبت کردم و توضیح دادم که این دختر 12 ساله دوشب است که در خانه تنهاست و اگر امکان دارد مادر اورا آزاد نمایند .مسئول آنجا از من خواستند بروم وحضوری صحبت کنم تا مشکل سمانه را حل نماییم . خلاصه با معاونم رفتیم و وارد آن محل شدیم کمی دلهره داشتیم چون تا حالا وارد چنین مکان هایی نشده بودیم با قرار قبلی که داشتیم مارا به اتاق مسئول آنجا هدایت کردند و توضیح دادند که مادر سمانه را در حال گدایی گرفته اند و باید منتظر باشیم تا رای دادگاه او صادر شود . ما آنجا باخواهش وتمنا و اینکه دخترش تنهاست و کسی را ندارد مسئول را راضی کردیم وباتعهد کتبی که من دادم که او دیگر این کار رانکند و با ضمانت من اورا به دست ما سپرند .مادر سمانه خیلی گریه می کرد و دائما تشکر می کرد و می گفت به خدا داشتم قاشق هایم را می فروختم ولی اینها می گویند من داشتم گدایی می کردم . گفتم به هر حال تمام شد فکر دخترت را باید می کردی که سه روز است در خانه تنهاست . چرا زودتر به ما خبر ندادی و او گفت عقلم نمی رسید و کسی را هم نمی شناختم که بیاید و کمکم کند . گفتم قرار بود تو را بفرستند پیش قاضی مواظب باش از این اتفاقات نیفتد این بار با ضمانت ما وبه خاطر دخترت تو را آزاد کردند . اوخم شد تا دست ما را ببوسد اما اورا دعوا کردم و گفتم این کار زشتی است سعی کن فقط دوباره تکرار نشود . مادر سمانه را باخود به مدرسه آوردیم دخترش در حالیکه مادرش را در آغوش گرفته بود اشک می ریخت و مادر .. مقدار کمی به مادر سمانه پول دادیم چون می گفت همان مقدار جنسی را که داشته از او گرفته اند و برگشت نداده بودند برای همین سرمایه نداشت که فروشندگی کند بعد از دادن پول به او گفتم سعی کن در حوالی مدرسه اجناست را بفروشی و به دنبال مجوز باش تا در کنار همین خیابان به تو اجازه فروش بدهند چون آنطور که فهمیده بودم شهرداری با دریافت مبلغ کمی به این گونه افراد در ساعت های خاصی اجازه ی بساط در محل های خاصی را می داد و بالاخره سمانه آن دختر کلاس پنجمی ما فارغ التحصیل شدو مادرش گاهگاهی برای احوالپرسی نزد ما می آمد تا اینکه اکنون مدتهاست که نه از سمانه خبری است و نه از مادر تقریبا جوان سمانه خدا کند که عاقبت به خیر شده باشند . وکاشک در جامعه برای این خانواده های بی سرپرست یک فکر اساسی بشود تا از عوافب شوم آن در آینده جلوگیری شود . موضوع مطلب :
جمعه 89 مرداد 22 :: 9:2 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
کاشکی نیازمندی برای غذا و پوشاک نبود .
دیروز اولین روزماه مبارک را با افطاری به چند خانواده ی نیازمند شروع کردیم ، خوشحالم که خداوند توان خدمت به مردمی که ارزششان بالاتر از هر چه گوهره را به ما ارزانی داشته و ناراحتم که چرا توان این را ندارم که به این مومنین خدا طوری کمک رسانی کنیم که دیگر هیچ نیازمندی در هیج جای دنیا وجود نداشته باشد . کاشک تمام خیرین جمع می شدند و کمک های خود را سرجمع می کردند و از این راه کارگاهها و مشاغل تولیدی را راه اندازی می کردند تا این عزیزان را برای همیشه از فقر نداشتن نجات می دادند . کاشک گروههایی بودند که به این عزیزان کمک های فرهنگی می کردند . کاشک گروهی بودند که این کمک ها را برنامه ریزی می کردند . به امید آن روزی که ... موضوع مطلب :
جمعه 89 مرداد 22 :: 8:48 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
خوب با یکی از معاونانم حدود15 سالی هست که کار می کنم دیشب به من خبر داد که برای یکی از پستهای اداری از او دعوت به همکاری شده است و به احتمال زیاد می خواهد بپزیرد نمی دانم باید برای او خوشحال باشم که وارد دنیایی از مسئو لیت های جدید می رود و یا برایش غمگین که کوهیی از کارهای روزانه و شبانه به سرش می ریزد . نمی دانم باید غمگین باشم که دوست ، خواهر ، همکار ، نیرویی توانمند را در مدرسه از دست می دهم یا خوشحال که یک خواهر و همکار خوب و مهربانم به پستی بالاتر خواهد رفت که توانایی ولیاقت آن را دارد . و حالا نمی دانم با نبودن او که 5ا سال پابه پای من در تمام صحنه های این مدرسه بوده و بزرگترین و شاید تنها حامی من بعد از خدا در عرصه ی کار وزندگی بوده است من چه کنم ؟ هر چند می دانم که زمان ترمیم کننده است و خدا یاری دهنده اما خوب فکر نمی کنم بازوان قویی مثل او پیدا کنم . متاسفم که اورا در کنار خودم در مدرسه از دست می دهم و خوشحالم که یک نیروی توانمند به زنجیره ی اداری ، آموزشی اضافه می شود . امیدوارم که موفق باشی . موضوع مطلب :
پنج شنبه 89 مرداد 21 :: 9:17 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
کلاس های اوفات فراغت تمام شد و ما برای تعطیلات تابستان 5روز فقط فرصت داریم . حدود بیست ساله که تابستانها به مرخصی نمی رویم تا بتوانیم کلاس های اوقات فراغت را برای بجه های مدارس در منطقه دایر نگه داریم و هنگامی که در تابستان از حدود بیش از بیست مدرسه دانش آموز دور هم جمع می شوند دنیایی دیگر از جهان تربیت به روی ما لبخند می زند دنیایی که حال و هوای خودش را دارد و شور و حالی دیگر از یک سال تحصیلی . امسال هم در تابستان با بجه ها بودیم،گاهی خندیدیم و گاهی خیلی خندیدیم و گاهی فقط لبخند زدیم و گاهی اینقدر خندیدیم که به گریه افتادیم . به هر حال هرچه بود تمام شد و باید بگویم که : مربیان خوب کامپیوتر ،قصه گویی ،قرآن ،نقاشی،زبان،کاراته،ژیمناستیک،ورزش ومعاونین عزیزم خسته نباشید اجرتان با خدا ؛باور کنید زحمات شما را در این تابستان گرم با هیچ چیز نمی توان قیاس کرد و فقط خود اوست که می تواند پاسخگویتان باشد . پس یا هو موضوع مطلب :
پنج شنبه 89 مرداد 21 :: 9:3 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
زن وشوهرخیلی مهربان وارد دفتر شدند وبا یکدیگر سلام کردند ،با لبخندی پاسخ دادم و گفتم کارتان چیست ؟
مادر گفت می خواهیم ببینیم برای ثبت نام کلاس اول هنوز وقت هست؟ گفتم بله ؛ پدر گفت : پس ببینید سن دخترم به کلاس اول می خورد یا نه ؟ نگاهی به شناسنامه کردم و گفتم بله از سن مدرسه حدود شش ماه هم بزرگتر است یک قطعه عکس بدهید تا اورا برای تست سنجش معرفی کنم ، مادر به دنبال عکس کیفش را جستجو کرد و لی پدر به مادر گفت بهتر نیست سال دیگه اسمشو بنویسیم ؟ گفتم چرا می خواهید این کار را بکنید سن او بیشتر دارد و مشکلی ندارد اورا بیخود یکسال عقب نیندازید ! پدر گفت :آخر از نظر جثه او کوچک است و من می گویم صبر کنیم تا بزرگتر شود !! با لبخند گفتم بچه هاهمه به نظر خانواده کوچک می آیند چنین کاری را نکنید ما اورا برای سنجش می فرستیم اگر مشکلی باشد مشخص می شود . خلاصه قبول کردند روز بعد عکس بیاورند و کار ثبت نام را انجام دهند ، قیافه ی پدر و مادر آشنا به نظر می آمد معاونم پرسید شما خانواده ی .....هستید که سه سال پیش اینجا درس می خواند ؟ مادر گفت: بله معاونم سوال کرد ،دخترتان الان کدام مدرسه می رود و کلاس چند است ؟ مادر گفت : ادامه تحصیل نداد و تا همان کلاس پنجم خواند به او اجازه ندادند درسش را بخواند نگاهی به مادر کردم و فکر کردم احتمالا این زن گناهی ندارد و این مرد ناپدری دختر بوده و اجازه ی ادامه تحصیل به دختر همسرش را نداده است .از پدرش پرسید چرا ؟ او که دختر خوبی بود ؟پدر گفت : بعد از کلاس پنجم نگهداری اورا به مادربزرگش سپردیم و آنها هم صلاح ندیدند که او ادامه تحصیل بدهد . با خودم گفتم چه ناپدری بی رحمی برای دختر خودش چه دست وپایی می زند و برای آن دختر معصوم همسرش ی؛ چه ظلم بزرگی انجام داده است وقتی آنها رفتند معاونم گفت : از این دختر یادت می آید که از نا مادریش چقدر حرف می زد و دستهایش از بس کار می کردو ظرف و لباس می شست دایم ترک ترک بود و برایش توی مدرسه چرب می کردیم و اکثرا گرسنه بود و به او غذا می دادیم ؟ کفتم: جدی این نامادری بود و او پدر اصلی ؟ گفت اره و متاسفانه پدرش اورا به پدر و مادر خودش تحویل داد ومی بینی که آنها هم اورا از درس خواندن محروم کرده اند . باخودم فکر کردم خداوندا پس درست حدس زدم در حقیقت این نه پدر بلکه یک ناپدری سنگدل محسوب می شود و بیچاره دختر که علاوه بر نداشتن مادر پدرش هم برایش پدری نکرده و پدر بزرگ هم برایش راه را بسته است. کاشک می شد روزی بیاید که قانون حمایت از کودکان و نوجوانان جلوی بی عدالتی به این نوگلان را بگیرد . موضوع مطلب :
دوشنبه 89 مرداد 18 :: 6:0 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
خیلی مظلوم بود ،آرام ،ارام ،نگاهش کردم گفتم چه کار می تونم براتون بکنم ؟ گفت : پرونده ی دخترمو می خوام . چشماش داشت التماس می کرد اینگار یک دنیا حرف داشت !گفتم چی شده چرا اینقدر غمگینی ؟ سعی کرد خودش را جمع وجور کند اشک توی چشماش جمع شد !گفتم حرف بزن شاید بشه کمکت کنم ! اشکاش شروع به ریختن کرد و گفت بچه ام .... دلم هری ریخت پایین گفتم ،کشتی منو بگو چی شده ؟ گفت بچه ام تومور مغزی داره حالش خوب نیست وزد زیر گریه خدایا این زن بااین وضع مال خراب ،چرا آخه اینو انتخاب کردی که برای یک لقمه نان شب بچه هاش مونده ؟ گفتم حالا می خواهی عمل کنی ؟ بچه ات چند سالشه ؟ گفت کلاس پنجم تو مدرسه ی ... درس می خونه .نگاهی به دستان لرزانش انداختم دلم یک پارچه آتش شده بود ،گفتم غصه نخور خوب می شه و شروع کردم به دلداریش و ادامه دادم که : ببین دانش آموزان بیمه حوادث هستند مقدار زیادی از خرج عمل را بیمه ی مدرسه می دهد مقداری هم خیریه ی آموزش و پرورش کمکت می کنه . گفت پسرم بیمه حوادث نیست چون دیر ثبت نام کردم اونو بیمه نکردند . گفتم نمی شه باید بیمه باشه این محاله !!!! گفت مدیر مدرسه گفته نیست . نگاهی به چشمان پر از اشکش کردم و لابه لای شماره هایی که داشتم گشتم و شماره ای را پیدا کردم و زنگ زدم و گفتم برو درست می شه نگران نباش اگر درست نشد برگرد تا برات .... هنوز نیومده خدا کنه نیاز مالیش حل شده باشه اما چرا باید پسرش بیمه ی حوادث نباشه ؟ چرا باید ناامید بشه ؟ چرا هر چه سنگه مال پای آدم لنگه وچرا ........ موضوع مطلب :
دوشنبه 89 مرداد 18 :: 3:17 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
خوشحالم چون توی مسابقه ی طرح های تجارب و نوآوری های انجمن اولیا و مربیان مدرسه رتبه ی اول کشوری را به دست آوردیم طرح ما انجمن کتاب بود که در مدرسه اجرا کردیم طرح قشنگ و موفقی است و می توان از طریق آن اولیا را به صورت غیر مستقیم آموزش داد و نفص کلاس های آموزش خانواده را هم پوشاند در این طرح اعضای انجمن اولیا ومربیان مدارس همجوار و اولیای دانش آموزان می توانند عضو انجمن بشوند و همه با هم در گروههای ویژه ای که تشکیل می شود شرکت می کنند و در هر کار گروه مطالعات و بحث های خاص خودش انجام می شود . اعضا با هم قرارداد مطالعاتی می بندند و باید جدیدترین اخبار را با خود داشته باشند و به مرورمی توانند گزارش بدهند ، خلاصه نمایند و تازه های چاپ شده را مطرح کنند ، بازدید وگردش علمی بروند و... خلاصه هم دیدنی است و هم شنیدنی و هم آموزنده شما هم بسم ا...َ
موضوع مطلب : |