سه شنبه 90 خرداد 3 :: 6:46 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
به احترام تو ای گل که آبروی زنی """""""""""""""""""""""""""" ولادت با سعادت سرور بانوان بهشت ؛ فخر کائنات ،
موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 2 :: 8:29 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
درس علوم داشتیم و موضوع آن در مورد درست کردن آتش با چوب بود ومن باید به آنها نحوه روزشن کردن آتش را آموزش می دادم . خانم اجاره می دهید آتش را روشن کنیم ؟ با غصبانیت گفتم من نمی توانم شما چگونه می توانید ؟ خانم معلم اجاره بدهید تا من ... ...چوبها را باید این شکلی بچینید ؛ حالت ضربدری داشته باشد یادتان باشد کهاینها باید بینشان فضا باشد و گرنه آتش خقه می شود و .... این تجربه ای شد برایم که دیگر هیچوقت تا نتیجه ی لازم را خودم تجربه نکرده ام برای دیگران نظر ندهم موضوع مطلب :
جمعه 90 اردیبهشت 30 :: 3:17 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
آخر هفته بود و باران شدیدی بر تمام کوه و دشت باریده بود بوی نمی که از خاک های کنارجاده همراه با سبزیهای کوهی بلند می شد من را به یاد جوشانده های مادربزرگ می انداخت گفت من از شیشه ی ماشین به پشت وانت خواهم رفت و از آنجا به خازج آب می پرم و شما هم نگران نباشید من سریع از معدن سنگ کمک می آورم . سکوت سنگینی در دشت حاکم بود و فقط صدای رودخانه ی عصبانی بود که هوهو می کرد و تن من را به لرزه می انداخت . با خود فکر کردم که من هم از پنجره ی ماشین خارج شوم و از طریق سقف آن خودم را به پشت وانت برسانم اما .... دسته ای سگ وحشی که با هم به کنار رودخانه آمدند من را از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کردند . ترس از واژگون شدن ماشین و رها شدن در سیلاب از یک طرف و ترس از سگ هایی که من را دوره کرده بودند از سمتی دیگر موجب شده بود تا تمام بدنم به لرز بیفتد . احساس می کردم که دیگر مغزم کار نمی کند . لرزش دستانم آنقدر بود که نمی توانستم آنها را در میان دهانم نگه دارم تا با دمیدن در آنها کمی گرم شوم . , ولذا دیگر انگشتانم هیچ حسی را در خود نداشتند . حدود یک ساعت که برایم قرنی بود گذشت و بالاخره آقای راننده با یک کامیون ده تن از راه رسید!! موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 اردیبهشت 29 :: 8:46 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
باران کم بود و خشکسالی و گرمای هوا همه را نگران کرده بود . هر جا که می رفتیم صحبت از نمار باران بود . با دوستان به صحبت نشستیم و تصمیم گرفتیم با کمک امام جماعت مدرسه کاری کنیم کارستان . واما طرح !!! دانش آموزان را در حیاط مدرسه جمع کردیم و بر روی سکو رفتم وشروع به صحبت کردم . ... کلی به بچه ها امیدواری دادیم که اگز شما دعا کنید خداوند درهای رحمت خود را باز می کند و حتما باران نعمت خود را بر سر همگان نازل خواهد کرد . تمام همکاران در حیاط جمع شدند و دانش آموزان هم روبه قبله ایستادند و همراه با امام جماعت مدرسه دست هایشان را به طرف آسمان بردند وشروع کردند و همه با هم زمزمه کردند... عجب کاری کردی؟ آخر! خدایا! اشتباه کردم ! شما گفتید ما بیگناه هستیم و خدا به حرف ما گوش می دهد ! پس چه شد ؟ از حماقت خودم عصبانی بودم و به این فرشته های کوچک که در آفتاب سوزان دستان خود را به آسمان دراز کرده بودند نگاه می کردم و با تمام وحودم می خواندم . امن بجیب ..... یکباره بادی وریدن گرفت و غباری از خاک بلند شد و صدای امن یجیب ... بچه ها زا با خود به عرش آسمان برد . امن یجیب ... گردو غبار همراه با باد چشمان را آزار می داد و من حیران از اینکه آفتاب به آن داغی در آن نیمروز کجا رفت به ابرهای تیره نگاه می کردم ... آه خدای من چه می دیدیم ... امن بجیب .... و اینبارشکهای ما بود که با قطرات باران اکسیری از و در پایان این ما بودیم که سجده ی شکر بر درگاه خدا نهادیم تا از موهبتی که برای حفظ حرمت قلب های پاک کودکان نثارمان کرده بود سیراب شویم . موضوع مطلب :
دوشنبه 90 اردیبهشت 26 :: 6:41 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
مثل همیشه از کوچه ی باریک کنار دهکده آرام آرام به طرف مدرسه در حرکت بودم و در دنیای خیال خودم قدم می زدم . موضوع مطلب :
جمعه 90 اردیبهشت 23 :: 10:13 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
شب تاریکی بود و باد ملایمی در میان شاخه ها می پیچید .سایه ی درختان ،اشباح سرگردانی می ماندند که به آرامی در میان سیاهی شب خود را در آغوش باغ رها کرده بودند موضوع مطلب :
دوشنبه 90 اردیبهشت 19 :: 6:33 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
معلم کلاس نبود وباید کلاس را می چرخاندم به کلاس رفتم و به بچه ها تکلیف گفتم وبه بررسی وضع درسی آنها پرداختم . خلاصه ؛ کمی با آنها سرو کله زدم و گفتم ضمن انجام تکالیفشان آماده باشند تا من تکالیف شب آنها را برایشان در دفترهایشان یادداشت کنم . حسن که در کلاس یک شیطونک تمام عیاربود دایما مثل فرفره به این طرف و آن طرف می چرخید . بعد ارساعتی با ناراحتی رو به او کردم و گفتم : حسن که اینگار تهدید من برایش اهمیتی نداشت به کارهای خودش ادامه داد و حین شلوغ کاری هایش به من نگاه می کردتا عکس العمل من را ببیند. او هر هز گاهی سرش را بالا می کرد و با چشمان درشت و براقش که نور شیطنت از آن می بارید به من نگاه می کرد . نوبت میز حسن رسید . من دو دانش آموزکه هم میز حسن بودند را تکالیفشان را نگاه کردم اما به حسن حتی نگاه هم نکردم . خانم معلم دفتر ما را ندیدید. با ناراحتی جوابش را دادم که من با تو فهرم و کاری به تو ندارم . به من کار ندارید؟ او یکباره در حالیکه عصبانی شده بود به سرعت کیفش را برداشت و به روی نیمکت پرید . من گفتم : بله حسن کیف خودش را که پر از کتاب و دفتر بود روی سرش بلند کرد و محکم به سرم کوبید آنچنان که برق سه فاز از سرم پرید . بله ! و این من بودم و دنیایی از سوال و درماندگی که: موضوع مطلب : |