سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطره های مدرسه و دوستان
درباره وبلاگ


آهای آدمها می دونید زندگی یعنی چی؟ باهم بودن و برای هم تپیدن؛ یا بی تفاوت از کنار هم ...

پیوندها
یا صاحب الزمان (عج)
عاشق آسمونی
در انتظار آفتاب
فرزانگان امیدوار
بچه های اوتیسم استان خوزستان --- khozestan Autism childern
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن
سایت مهندسین پلیمر
Polymer Engineers of Darab University

شقایقهای کالپوش
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
سکوت ابدی
فتوبلاگ حسین کارگر
TOWER SIAH POOSH
هم نفس
««««« شب های تهران »»»»»
سرچشمه عدالت و فضیـلت ؛ امام مهــدی علیه السلام
****شهرستان بجنورد****
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
سفیر دوستی
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
سلمان علی ع
.: شهر عشق :.
پیامنمای جامع
بوی سیب
...::بست-70..:: بهترین های روز
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
منطقه آزاد
محمدمبین احسانی نیا
یادداشتهای فانوس
بچه های خدایی
خوش آمدید
من.تو.خدا
شبستان
دل شکســــته
برادران شهید هاشمی
روشن تر از خاموشی
عشق
ترانه ی زندگیم (Loyal)
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
من و ....!!!
●◌♥DELTANGI♥◌●
میم.صاد
مبانی اینترنت
محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
یه دختره تنها
جیغ بنفش در ساعت 25
مردود
گروه اینترنتی جرقه داتکو
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
ماه تمام من
شاه تور
وبلاگ رسمی محسن نصیری(هامون)(شاعر و نویسنده)
ایـــــــران آزاد
پاتوق دخترها وپسرها
wanted
یک نفس عمیــــــــــق
مدرسه استثنایی آزادی
اخراجیها
نوری چایی_بیجار
آقا رضا
مهربانی
بندر میوزیک
راهی به سوی اینده
مشق عشق ناز
سکوت پرسروصدا
پیامک 590
فرزند روح الله
خونه دارو بچه دار زنبیلو بردارو بیار
صل الله علی الباکین علی الحسین
تنها عشق منی
از فرش تا عرش
غلط غو لو ت
مقاله های تربیتی
مهندسی پیوند ارتباط داده ها DCL
داستان یک روز
vagte raftan
ناکام دات کام
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
حفاظ
بیاببین چیه ؟
تنظ نویسم
داود ملکزاده خاصلویی
ع ش ق:علاقه شدید قلبی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
ME&YOU
قصه های شب برای کوچولوها
صبح سپید
اسمس بارون
جیگر نامه
دوستانه
کلبه دل
سه ثانیه سکوت
شهدا شرمنده ایم
***** میلاد و هستی *****
دانشگاه علمی کاربردی کوشا جاده مخصوص کرج
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
رویای شبانه
fazestan
حقیقت سبز
همه چی تموم
اینجا،آنجا،همه جا
sindrela
بهار ی که همیشه به دنبال آن بودی؟
خریدار غروب
انجمن تخصصی آیه های زندگی
تنها
یکی بود هنوزهم هست
JUST
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
از دوجین خوشگل تر
دیار غم
عشق طلاست
....در بارگاه قدس که جای هیچ ملال نیست
دلتنگی
آتش عشق ❤❤ جزرومد❤❤
آبی های لندن
آخرین منجی
صفاسیتی
wanted
بانوی آفتاب
جوجواستان
sina
دکتر علی حاجی ستوده
تنهایی
ارزش ها و توانایی ها از قلم معلم مطهر
پایگاه اطلاع رسانی دارالقرآن الزهراء(س)
نفوذی
گوهر وجود
!! کتابهای رویایی !!
کهکشان Networkingbest
درد دل جوانان
موسیقی اصیل سنتی ایرانی
خوب نگاه کن
تعمیر و نگهداری هواپیما&اطلاعت عمومی
تینا
فقط خدا
جامع ترین وبلاگ خبری
قالب وبلاگ
طراحی سایت
تبدیل وبلاگ به سایت
تبلیغات اینترنتی
مدل لباس زنانه
مدل لباس


لوگو
آهای آدمها می دونید زندگی یعنی چی؟
باهم بودن و برای هم تپیدن؛ 
یا بی تفاوت از کنار هم ...



آمار وبلاگ
بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 82
کل بازدیدها: 138448




کدهای جاوا وبلاگ






 
سه شنبه 90 خرداد 3 :: 6:46 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

 به احترام تو ای گل که آبروی زنی
تمام اهل زمانه به پای می خیزند
و شاخه شاخه درختان بهار می ریزند
چه خوب شد که دمیدی به روح خسته عشق!
کدام دختر، مثل تو مادر باباست؟!
شکوه نام تو، زهرای مرضیه! زیباست
در آن دقیقه که حتی ز قید گردن بند،
برای خاطرِ آرامش پدر رَستی
برای آن که تو ثابت کنی چه زیبایی،
برای آن که بگویی تو فاطمه هستی
به زیر سبز عبای پدر کسی کم بود
تو آمدی و سپس کشتی نجات از تو
علی، حسین و حسن را به سمت دریا برد
بیا، سفینه روز نجات در دلِ من
که با وجود تو دریای زندگی زیباست.
  

""""""""""""""""""""""""""""

ولادت با سعادت سرور بانوان بهشت ؛ فخر کائنات ،
در بی همتای آفرینش ؛
انسیه حورا، ریحانه دلها ،

فاطمه زهرای مرضیه (س) ،
روز مادر
و هفته بزرگداشت مقام زن
؛ بر
تمامی مادارن
فداکار
و زنان سر افراز مسلمان مبارک باد

 

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 2 :: 8:29 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

درس علوم داشتیم و موضوع آن در مورد درست کردن آتش با چوب بود ومن باید به آنها نحوه روزشن کردن آتش  را آموزش می دادم .
در کتاب نحوه ی چیدن چوب ها روی هم را با تصویر نشان داده بود و چند جمله ای هم در مورد اینکه چگونه آتش روشن کنیم آورده بود
. من هم سال اول کارم بود و دوست داشتم تا می توانم کارهارا به صورت عملی انجام دهم . برای همین بچه ها را به حیاط مدرسه بردم و خواستم که هر کدام تکه چوبی  از اطراف پیدا کند و بیاورد .
خوب حیاط مدزسه خودش دست کمی از باغ نداشت و چیزی که زیاد بود چوب و برگ و خاشاک
هرکسی چیزی آورد و من که تنها منبع کاریم همان کتاب بود بر اساس نوشته های کتاب اول برگ ها را چیدم و سپس شاخه های نازک و در آخر هم شاخه های ظخیم و در پایان باچوب کبریت اقتادم به جان این هیمه ای که درست کرده بودم .
بچه ها دایره وار دور این هیمه جمع شده بودندو من را تماشا می کردند و کاملا به توضیحات من گوش می کردند و هیچکس حتی جیک هم نمیزد .
من هم خوشحال که دارم یک آموزش عملی را انجام می دهم که یادگیری آن تثبیت شده خواهد بود .
اما چشمتان روز بد نبیند هرچه عرق ریختم وکبریت زدم چوبها آتش نگرفت که نگرفت . از خجالت نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم  .
چند بار مطالب کتاب را خواندم و چوبها را بررسی کردم از کاغذ کمک گرفتم از کارتن کمک گرقتم اما نتوانستم آتشی روشن کنم .
نمی دانستم چه کار کنم که بچه ها؛
آره بچه ها که تا آن لحظه ساکت من زا تماشا می کردند و دم نمی زدند ؛ گقتند:

 خانم اجاره می دهید  آتش را روشن کنیم ؟

با غصبانیت گفتم من نمی توانم شما چگونه می توانید ؟
اما دیدم یکی از پسرها جلو آمد و گفت:

خانم معلم اجاره بدهید تا من ...
او خم شد و برای من اینطوری ادامه

...چوبها را باید این شکلی بچینید ؛ حالت ضربدری داشته باشد
و به چندتای دیگه از بچه ها هم گقت
شما هم کمک کنید و ضمن اینکه خانم ؛؛

یادتان باشد کهاینها باید بینشان فضا باشد و گرنه آتش خقه می شود و ....
این من بودم که :
از خجالت داشتم آب می شدم چون دیدم تنها کسی که بلد نیست آتش روشن کند من هستم
 قراموش کرده بودم دانش آمورانم ؛ همگی بچه ی روستا هستندو با آتش تنور؛ اجاق ؛ بخاری هیزمی ؛ کرسی و...سر وکار دارند و این کار را خوب بلد هستند و در حقیقت من شاگرد بودم نه آنها

این تجربه ای شد برایم که دیگر هیچوقت تا نتیجه ی لازم را خودم تجربه نکرده ام برای دیگران نظر ندهم
ودر آموزش سطح دانش فراگیرانم  را هم در نظر داشته باشم
شاید آنها بیشتر از من بدانند و سکوت آنها به خاطر جهالت من باشد نه دانش من




موضوع مطلب :
جمعه 90 اردیبهشت 30 :: 3:17 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

آخر هفته بود و باران شدیدی بر تمام کوه و دشت باریده بود بوی نمی که از خاک های کنارجاده همراه با سبزیهای کوهی بلند می شد من را به یاد جوشانده های مادربزرگ می انداخت
. تمام طول جاده را با تماشای منظره های زیبای بیابا ن گذراندم .
شانس زیادی آورده بودم که این وانت رادر اول جاده ی فرعی دیدم چون آن روز از سرویس دهکده جا مانده بودم و باید خودم را به مدرسه می رساندم .
اما خیسی آن جاده ی خاکی موجب شده بود تا ماشین به آرامی جاده را پشت سر بگذارد .
کم کم به رودخانه نزدیک می شدیم و صدای غرش آب را می توانستیم بشنویم .
هنوز فطرات باران را در هوا می توانستی احساس کنی .
شیشه را پایین دادم و سرم را بیرون بردم و نفس عمیقی کشیدم .
چه منطره ی جالبی و چه هوای مطبوعی
از پیچ که گذشتیم رودخانه خودش را نمایان کرد . به جای آن آب زلال و روشن ؛ آبی گل آلود و زرد رنگ در بستز رودخانه در جریان بود .
شدت و ارتفاع آب زیاد شده بود و با رودخانه ای که دو روز پیش لز آن عبور کرده بودم کلی فرق داشت . 
تنها راه رسیدن به دهکده عبور از رودخانه ای بود که هیچ پلی نداشت .
ترسیده بودم ؛ به آرامی گفتم : فکر نمی کنید عمق آب زیاد باشد ؟
راننده نگاهی به من انداخت و گفت: نگران نباشید خانم معلم ؛ ماشین بلند است و عیور می کنیم!
 زیر لب صلوات می فرستادم تا ماشین بدون مشکلی از رودخانه عبور کند . تعداد زیادی کلاغ در اطراف رودخانه در حال پرواز بودند و گاهی خود را به دل آب می زدند و زمانی در کناره ی رودخانه به زمین می نشستندو آنچه را جسته بودند به منقار می گرفتند و با خود به آسمان می بردند.
ماشین وارد آب شد . تفریبا به نیمه ی رودخانه رسیدیدم که آنچه نباید اتفاق افتاد
 ماشین خاموش شد و آب تمام موتور ماشین را گرقت .
راننده که نمی دانست چه کند شیشه را پایین داد و به اطراف نگاهی کرد اما هیچ چیز جز جند پرنده در آن اطراف وجود نداشت .
باران نم نم شروع به باریدن کرده بود و شدت آب آنقدر زیاد بود که ماشین را تکان می داد . 
راننده با ناراحتی گفت:
خانم معلم باید بروم کمک بیاورم
با نگرانی پرسیدم چه طوزی می خواهید خارج شوید ؟

گفت من از شیشه  ی ماشین به پشت وانت خواهم رفت و از آنجا به خازج آب می پرم و شما هم نگران نباشید من سریع از معدن سنگ کمک می آورم .
او این را گفت و به سرعت خودش را از میان پنجره ی وانت بیرون کشید و به بالای سقف و از آنجا پشت وانت پرید و سپس خودش را با خیری بلند به طرف خشکی پرتاب کرد و نزدیک خشکی به میان آب افتاد و در حالیکه خیس شده بود به سرعت از رودخانه خارج شد و از آنجا دور شد .

سکوت سنگینی در دشت حاکم بود و فقط صدای رودخانه ی عصبانی بود که هوهو می کرد و تن من را به لرزه می انداخت .
آب به درون ماشین نفوذ کزده بود و از سمتی آب وارد می شد و از سمت دیگر خارج . 
بارش باران شدت گرفته بود ودیگر کلاغ ها هم دیده نمی شدند فقط من بودم و دنبایی ار آب
ماشین در اثر شدت آب مدام تکان می خورد و گویی آب می خواست آن را در خود ببلعد .
برای اینکه خیس نشوم  پاهایم را برروی صندلی جمع کردم اما آب هر لحظه بالاتر می آمد .

با خود فکر کردم که من هم از پنجره ی ماشین خارج شوم و از طریق سقف آن خودم را به پشت وانت برسانم اما ....

دسته ای سگ وحشی که با هم به کنار رودخانه آمدند من را از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کردند . 
حدود 5 یا شش سگ برذگ آرام آرام به رودخانه نزدیک میشدند و همانطور که بالاو پایین می پریدند گاهی هم به من  وماشین نگاه می کردند .
صدای پازس و زوزه ها ی آنها وحشت من را چندین برابر کرده بود

ترس از واژگون شدن ماشین و رها شدن در سیلاب از یک طرف و ترس از سگ هایی که من را دوره کرده بودند از سمتی دیگر موجب شده بود تا تمام بدنم به لرز بیفتد . احساس می کردم که دیگر مغزم کار نمی کند . لرزش دستانم آنقدر بود که نمی توانستم آنها را در میان دهانم نگه دارم تا با دمیدن در آنها کمی گرم شوم . , ولذا دیگر انگشتانم هیچ حسی را در خود نداشتند

. حدود یک ساعت که برایم قرنی بود گذشت و بالاخره آقای راننده با یک کامیون ده تن از راه رسید!!
آنها با کمک ماشین و راننده ی کامیون ؛ وانت  را بکسل کرده و از آب بیرون کشیدند اما دیگر روشن نشد چون تمام موتور آن پر از شن و لای شده بود . در تمام مدت به ناچار کنار رودخانه منتظر مانده بودم تا ماشین را روشن کنند؛ برای همین مانند موش آب کشیده شده  و از شدت سرما مانند گنجشکی بی پناه می لرزیدم و چاره ای جز صبوری نداشتم .
راننده ی کامیون که دلش برای من سوخت نگاهی به سمت من کرد و از من خواست تا سوار ماشینش بشوم ودر داخل اتاقک ماشین یک لیوان چای داغ به من داد که برایم به اندازه ی تمام دنیا ارزش داشت .
 سپس با وجودی که می بایست به معدن سنگ بر می گشت تصمیم گرفت که من و راننده را به دهکده برساند.
 وقتی به روستای محل خدمتم  رسیدم توانستم کمی آرامش از دست رفته ی خودم را باز یابم و گوش خودم را تاب دادم که بار آخرم باشد که دیر به سرویس برسم




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 اردیبهشت 29 :: 8:46 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

باران کم بود و خشکسالی و گرمای هوا همه را نگران کرده بود . هر جا که می رفتیم صحبت از نمار باران بود .
فکر میکردم که بالاخره ما هم باید کاری بکنیم و همتی داشته باشیم .

با دوستان به صحبت نشستیم و تصمیم گرفتیم با کمک امام جماعت مدرسه کاری کنیم کارستان .
روحانی که آمد موضوع را با ایشان در میان گذاشتیم و خوب امام جماعت از طرح ما استقبال و حمایت کرد .

واما طرح !!!

دانش آموزان را در حیاط مدرسه جمع کردیم و بر روی سکو رفتم وشروع به صحبت کردم .
بچه ها ! شما قلب هایتان پاک است و دعای شما را خدا قبول می کند و به شما نه نمی گوید و....

... کلی به بچه ها امیدواری دادیم که اگز شما دعا کنید خداوند درهای رحمت خود را باز می کند و حتما باران نعمت خود را بر سر همگان نازل خواهد کرد .
دانش آموزان با شور و ذوق ریادی وضو گرفتند و در صفوف منظم نماز جماعت جمع شدند و نماز با جماعت خوانده شد و نوبت دعا شد .

تمام همکاران در حیاط جمع شدند و دانش آموزان هم روبه قبله ایستادند و همراه با امام جماعت مدرسه دست هایشان  را به طرف آسمان بردند وشروع کردند و همه با هم زمزمه کردند...

 
آسمان داغ و تب آلود بود و همه ی ما از سرو صورتمان عرق می ریخت و آفتاب سوزانی بر سر همه می تابید . همانطور که بچه ها می خواندند من بیشتر و بیشتر نادم می شدم .
با خودم فکر کردم :

عجب کاری کردی؟
احمقانه تر از این کار دیگر امکان نداشت !!
چه طور توانستم با اعتقادات بچه ها بازی کنم ؟
وهمانطور که صدای بچه ها بلند و بلندتر می شدمن نیز مظظرب و مظطرب نر می شدم  .
و از کاری که کرده بودیم پشیمانتر میگشتم .

آخر!
.... آفتاب به این داغی ! خورشید  به این درخشانی ! چه طور ممکن بود باران ببارد .
دستانم به سمت آسمان دراز شد و این زمزمه ی من بود که در درون قلبم شدت می گرفت که :

خدایا!  اشتباه کردم !
اگر باران نبارد اعتقاد بچه ها چه می شود ؟
ابنها کوچک هستند و توانایی درک تقدیر را ندارند .
اگر باران نبارد...
ما چه قدر در تزلزل اعتقادات آنها مقصر خواهیم بود ؟
اگر باران نبارد نمی گویند که :

شما گفتید ما بیگناه هستیم و خدا به حرف ما گوش می دهد ! پس چه شد ؟
پاهایم توان ایستادن خود را از دست داده بود و اشک بود که آرام آرام بر روی گونه هایم می غلتید و صورتم را بوسه می زد .
حالا التماس من رنگ دیگری گرفته بود و آن رنگ ارزش ها و حفظ آن در قلب بچه ها بود  .

از حماقت خودم عصبانی بودم و به این فرشته های کوچک که در آفتاب سوزان دستان خود را به آسمان دراز کرده بودند نگاه می کردم و با تمام وحودم می خواندم .

امن بجیب .....

یکباره بادی وریدن گرفت و غباری از خاک بلند شد و صدای امن یجیب ... بچه ها زا با خود به عرش آسمان برد .
چشمم به ابرهای سیاهی افتاد که آرام آرام روی حیاط مدرسه را پوشاندند و نور خورشید را به مهمانی خوبان دعوت کردند .
صدای بچه ها اوج بیشتری گرفت اینگار انرژی آنها چند برابر شده بود و با صدایی رسا و یک دست می خواندند

امن یجیب ...

گردو غبار همراه با باد چشمان را آزار می داد و من حیران از اینکه آفتاب به آن داغی در آن نیمروز کجا رفت به ابرهای تیره نگاه می کردم
و در همین حال اولین دانه ی باران بود که گونه ام را نوازش داد .

... آه خدای من چه می دیدیم ...
باران ؛ با ران
بله قطرات باران مانند نقل هایی زیبا بر سرو صورت بچه ها می ریختند و دخترکان مهربان را شکوفه باران میکردند
 وبچه هااز شادی استجابت دعایشان  با صدای بلندتر می خواندند :

امن بجیب ....

و اینبارشکهای ما بود که با قطرات باران اکسیری از
 عشق ؛ دوستی ؛ پیوندو مودت با خالق مهربانی را ساخته بود که هیچگاه طعم و مزه ی آن را هیچکدام ما؛  از یاد نخواهیم برد .

و در پایان این ما بودیم که سجده ی شکر بر درگاه خدا نهادیم تا از موهبتی که برای حفظ حرمت قلب های پاک کودکان نثارمان کرده بود سیراب شویم .




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 اردیبهشت 26 :: 6:41 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

مثل همیشه از کوچه ی باریک کنار دهکده آرام آرام به طرف مدرسه در حرکت بودم و در دنیای خیال خودم قدم می زدم .
فکر اینکه بعد از ورودبه کلاس با دانش آموزا ن چه گفت و شنودی داشته باشم دلم را قیلی ویلی می کرد .
آخه آنها برای من مزه ی بهترین تمشک های چنگلی را می دادند ؛ آن وقتی که با تشنگی تمام به بوته ای می رسی که قرمزی تمشک های خندان آن باعث می شوند آب دهان تو ؛ بزاق دهانت را به مهمانی مره مره انداختن دعوت کند.
دانش آموزان هم برایم همانند همان تمشک های خوشمزه ی جنگلی بودند که یادشان همیشه آدرنالین قلبم را افزایش می داد . و دهانم را به مزه مزه ی خوشبختی دعوت می کرد .
القصه در آن کوچه که شیب ملایمی هم داشت در حرکت بودم و جلومی رفتم و در عالم تخیلات خودم به سرسره بازی نشسته بودم که صدای زنگوله ی بز پیشروی گله ای من را از عالم خودم بیرون کشید . سرم را بالا آوردم درست حدس زده بودم گله ای آرام از شیب کوچه پایین می آمد .
از اینکه شاهد خروج گله از روستا بودم خوشحال به تمایشان مشغول شدم .

چوپان گله در حالیکه توبره ای را بر روی دوشش داشت آرام آرام در کنار گله جلو می آمد و صدای بع بع گوسفندان همراه با پازس سگ های گله که مدام به دور گوسفندها می چرخیدند و حرکت آنها را زیر نظر داشتند تمام فضا را پر کرده بود
رسم بود ؛ همانطور که چوپان به پیش می آید درب خانه ها را بزند و صاحبان هر خانه ای که گوسفند یا بزی دارند یکی یکی در حیاط خود را بازکرده وحیوانات خود را به گله و چوپان بسپازند تا به چرا برده شوند.
صحنه ی قشتگ و پر از شور و حالی بود آنقدر که محو تماشای آن شده وموقعیت خودم را فراموش کرده بودم .

همانطور که به این حیوانات چهارپا چشم دوخته بودم؛ از دور قوچ بزرگی از خم کوچه و از انتهای سربلندی پیدا شد که به سرعت به پایین می آمد . چیزی که خیلی برایبم جالب بود شاخ های او بود که دور سرش تاب خورده و به او وقار زیبایی داده بود .
با تحسین زیادی محو تماشایش شده و به خداوند که چنین آفرینش زیبایی دارد احسنت می گفتم که نگاه من با نگاه آن قوچ به هم گره خورد .
نمی دانم چه اتفاقی افتاد که ....

بله چشمتان روز بد نبیند !
فیلم های گاو بازی را حتما تماشا کرده اید اما در اینجا من ماتادور بودم و آن قوچ زیبا وفوی گاو وحشی !
اما حیران بودم که پارچه ی قرمزی دست من نبود و حتی لباس من هم رنگ قرمز نداشت !!!
نمی دانم چه شد که آن قوچ از همان سر بالای کوچه من را نشان گرفت و به طرف من با سرعت شروع به دویدن کرد و آنچه که زیاد دلهره آور بود و عرق سردی بر بدنم نشاند ؛ سر خم شده ی او با آن شاخ های تاب خورده اش بود که به سمت پایین گرفته و به سرعت باد به سمت من می دوید.
تا به خودم آمد م با سرعت روی هوا بلند شد و محکم با سر بزرگ و شاخدارش توی پهلویم شیرجه زد!!!.
آنقدر شدت ضربه زیاد بود که محکم به زمین خوررم و از شدت درد تقریبا ضعف کردم .
بدتر اینکه به عفب رفت و دوباره خیزبرداشت که حمله کند !!
اما؛ چوپان مانند داوری عادل به میدان مسابقه وارد شد و محکم او بغل زد .

اما قوچ حاضر نبود رینگ مسابقه را ترک کند و دوست داشت قدرت خودش را دوباره به رخ من بکشد و من عاجزتر از آن بودم که حتی آهی بکشم و بگویم:
به خدا من رقیب خوبی برای تو نیستم .
جند نفر از مردم رهگذر با کمک چوپان قوچ را از محوطه دور کردند و دانش آمورانی که دلسورانه دور من جمع شده بودند به کمک من آمدند تا من را از زمین بلند کنند .

خوب به هر حال این قوچ بود که پشت من را به زمین زد و آنقدر ضربه محکم بود که از شدت درد اشکهایم خودبه خود بر روی گونه هایم می غلتیدند و بدتر از همه عرق شرمی بود که بر پیشانیم نشسته بود . چرا که در مفابل آن همه تماشاچی به خاطر حمله ی یک قوچ معلم دهکده به زمین خورده بود و...
هنور جای سوال برایم بافی است که این قوچ چرا من را نشانه گرفت و به طرف من حمله کرد ! در حالیکه من با تمام وجود غرق زیبایی و خلقت او بودم ؟!




موضوع مطلب :
جمعه 90 اردیبهشت 23 :: 10:13 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

شب تاریکی بود و باد ملایمی در میان شاخه ها می پیچید .سایه ی درختان ،اشباح سرگردانی می ماندند که به آرامی در میان سیاهی شب خود را در آغوش باغ رها کرده بودند
.گاه گاهی صدای پارس سگان دهکده در میان کوه می پیچید و انعکاس آن طنین تزسناکی را دل شب به وجود می آورد .
آرام در باغ را باز کردیم وسعی میکردیم تا با نور چراغ فانوس راه را به درستی طی کنیم .
این کار هرشب ما بود و من وزهرا دیگر آمدن به باغ برایمان عادت شده بود اما امشب گویی همه چیز با هم دست به یکی کرده بودند تا دل ما را خالی کنند . زهرا همانطور که جلو می رفت با دلهره گفت :
من فکر می کنم یک سیاهی را در آن سمت کنار آن پرچین دیدم .
همانطور که سعی می کردم به ترس خودم غلبه کنم گفتم :
تقصیر آن سیده خانم بود که ما را از سگ فراری گله ی موسی ترساند و گفت مراقب باشید که شاید مرض هاری گرفته باشد وگرنه این باغ همان باغ همیشگی است و هیچ تغییری نکرده است . بیا سعی کنیم فکر آن حیوان را از سرمان خارج کنیم .
من و زهرا هرشب قبل از خواب مجبور بودیم برای مسواک زدن واستفاده از سرویس بهداشتی به این باغ بی انتها قدم بگذازیم و چون برق نبود با خود چراغ فانوس کوچی را می آوردیم که فقط تا یک متری ما را روشن می کرد و همان نور اندک موجب می شد تا فقط شعاع یک متر ی را تشخیص دهیم
بالاخره به دستشویی رسیدیم و چراغ را روی زمین گذاشتیم تا بتوانیم دندانهایمان را مسواک بزنیم . در حال مسواک زدن بودیم که دوباره زهرا که به تاریکی چشم دوخته بود چمانش گرد شدو همان طور که سعی می کرد خمیردندان را قورت ندهد گفت:
به جان مادرم یک سیاهی را دیدم که دارد آن عقب راه می رود .
به سمتی که او اشاره کرد نگاهی کردم اما چیزی ندیدم .در حالیکه دهانم را می شستم گفتم : زهرا اینقدر سعی نکن توی دلم را خالی کنی ، من از این چیزها نمی ترسم . زهرا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
خوب باور نکن به من چه . اما من فکر میکنم عفب باغ یک گرگ باشد .
اسم گرگ را که آورد یادم ار حرف سیده خانم صاحبخانه مان آمد که همیشه به من تذکر می داد برای بیرون رفتن در شب و استفاده از دستشویی احتیاط کنم چون جانوران زیادی در باغ که هیچ حفاظی نداشت و به دشت و رودخانه و در نهایت به کوهستان منتهی می شد وجود داشت ولی خوب ما هیچ وقت این مسئله را جدی نگرفته بودیم .
صدای زهرا که یکی ار همکاران و معلم پایه ی دوم در آن روستا بود و بیشتر اوقات ؛ در این روستارا با هم می گذراندیم من را از دنیای افکارم بیرون کشید.
مگر گوش تو با من نیست ؟
گفتم: چه گفتی ؟ متوجه نشدم.
در حالیکه کمی عصبی بود گفت : من چراغ را با خودم می برم توی دستشویی تو که نمی ترسی؟
با لبخندی جوابش را دادم و گفتم راحت باش من این بیرون منتظرت هستم .
او چراغ فانوس را با خودش به داخل دستشویی برد و در رابست .
من به فضای باغ که حالا کاملا تاریک بود چشم دوختم و سعی کردم در تاریکی آنچه را که زهرا نشانم داده بود را ببینم
بادی که در میان شاخه ها پیچیده بود صدای قرچ قرچ شاخه ها را در آورده بود و تصویر اشباح سرگردانی که از حرکت شاخه ها ایجاد شده بود را بر روی زمین بیشترانعکاس می داد . نورمهتاب بسیار کم بود ولی همان مقدار کم هم کافی بود تا من بتوانم شبحی را که به سمت من می آمد را ببینم .
ضربان قلبم شدت گرفت و صدای آن را به وضوح می شنیدم .
خدایا این چیست که در تاریکی نردیک می شود .
همانطور که آن شبح به من نزدیک می شد دوچشم براق آن هم در تاریکیبیشتر خودش را نشان می داد و هر چه شبح نزدیکتر می شد چشمانش نیز براقتر می شدند .
ترس تمام وجودم را گرفت فکر اینکه یک گرگ یا سگ فراری گله که امروز در مدرسه صحبتش بود به من نزدیک می شود تمام بدن من را به لرزه انداخت
به سرعت به طرف در دستشویی رفتم و با مشت به در چوبی و قدیمی کوبیدم .
زهرا از آن طرف در گفت چه کار داری الان میام .
و من در حالیکه از وحشت داشتم فالب تهی می کردم دیوانه وارفریادزدم :
در راباز کن زهرا یک حیوان دارد به طرف من می آید .
زهرا که داشت در راباز می کرد تا خارج شود یکباره از ترسش محکم در را بست و قفل پشت آن را انداخت .
در حالیکه لحظه ای از دو چشمی که هر لحظه به من نردیکتر می شد چشم بر نمی داشتم ملتمسانه دوباره به در کوبیدم و خواهش کردم که در را باز کندو بگذارد من هم وارد دستشویی بشوم .
اما زهرا که بسیار ترسیده بود از داخل دستشویی فقط فریاد می زد و مادر،مادرمی کرد . لحظه ای به طرف سایه برگشتم او به من خیلی نزدیک شده بود ولی تشخیص اینکه چیست هنور سخت بود . فقط می دیدم که یک موجود بزرگ چهار پاست .
دوباره با مشت به در دستشویی کوبیدم و در حالیکه ایندفعه لگد هم می زدم با تمام قدرتم فریاد زدم که در را باز کن وبگذار من هم بیایم داخل !!.
او در حالیکه درون دستشویی به گریه افتاده بود می گفت من می ترسم . هر کاری بخوای می کنم اما در را باز نمی کنم
و دایم مادرش را صدا می کرد که بیاید و به او کمک کند .!!!!
من که از او نا امید شده بودم با خودم فکر کردم که :
بهتر است به طرف خانه بدوم شاید اینطوری به موقع از دست این شبح گنده ی چهار پا نجات پیدا کنم .
قدمی به عقب برداشتم اما جرات اینکه پشتم را به آن شبح بکنم نداشتم .
عقب عقب چند قدمی را برداشتم . صدای گریه های زهرا قطع شده بود و من را صدا می کرد و می گفت کجایی ؟پس چرا حرف نمی زنی ؟
بی تفاوت به گفته های او؛ ارام آرام همانطور که عفب عفب می رفتم خم شدم تا سنگی را برای دفاع خودم از زمین بردارم و خودم را برای حمله ی این موجود چهارپا که حالا به من خیلی نزدیک شده بود آماده کنم .
هنور دستم به زمین نرسیده بود که از میان تاریکی آن شبح سیاه بیرون آمد و هاج و واج شروع به تماشایم کرد .
از دیدن او که داشت نشخوار می کرد و من را تماشا می کرد خنده ام گرفت .
او یک گوسفند بزرگ بود که رنگی به سیاهی شب داشت و حیران و مبهوت من را که می خواستم با سنگ به او حمله کنم تماشا می کرد .
به چشمان او که دیگر برق نمی زد نگاه کردم .
اونیز لحظه ای سر تا پای من را نگاه کرد و سپس خمیازه ای کشید . بخار از دهانش بیرون آمد و کفی سبز رنگ که باقیمانده ی نشخوار شبانه اش بود ار دهانش خارج شد و سپس مانند اینکه از دیدن من حوصله اش سر رفته باشد پشتش رابه من کرد و آرام آرام از من دور شد .
تمام بدنم می لرزید . هیچ زمان اینقدر وحشت نکرده بودم بر روی زمین ولو شدم و به او که داشت از من دور می شد نگاه کردم .
صدای زهرا از داخل دستشویی آمد که می گفت چه شده ؟ تو کجایی ؟
با خنده ی سردی گفتم آقا گرگه رفت !!! می توانی بیایی بیرون .
و آن وقت بود که زهرا در را به آرامی گشود وبا فانوس خارج شد .
با دیدن او که چشمانش از شدت گریه قرمز شده بودند نمی دانستم بخندم یا سرش داد بزنم که من را تنها در آن موقعیترها کرده بود .
یک ساعت بعد در اتاق کنار بخاری هیزمی همانطور که به اتفاق باغ فکر می کردم تصور اینکه فردا چگونه این اتفاق را برای سایر دوستان در مدرسه تعریف کنم من را با خود به خوابی شیرین و عمیق در کنار دوست ترسویم زهرا فرو برد.




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 اردیبهشت 19 :: 6:33 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

معلم کلاس نبود وباید کلاس را می چرخاندم

به کلاس رفتم و به بچه ها تکلیف گفتم وبه بررسی وضع درسی آنها پرداختم .
خدایی که کنترل اون وروجک ها خیلی سخت بود ؛ آن هم بچه پسرهای کلاس اولی!

خلاصه ؛ کمی با آنها سرو کله زدم و گفتم

ضمن انجام تکالیفشان آماده باشند تا من تکالیف شب آنها را برایشان در دفترهایشان یادداشت کنم .

حسن که در کلاس یک شیطونک تمام عیاربود دایما مثل فرفره به این طرف و آن طرف می چرخید .
چند بار به او اخطار دادم که نظم کلاس را به هم نزند . اما مگر گوش او بدهکار بود!!

بعد ارساعتی با ناراحتی رو به او کردم و گفتم :
دیگه دوستت ندارم و اصلا فکر می کنم تو توی کلاس نیستی

حسن که اینگار تهدید من برایش اهمیتی نداشت به کارهای خودش ادامه داد و حین شلوغ کاری هایش به من نگاه می کردتا عکس العمل من را ببیند.
اما من هیچ توجهی به او نمی کردم .
چند تا از بچه ها از حسن شاکی شدند و من هم گفتم از اوبرای من حرف نزنید من به او کار ندارم .
حسن که دید من واقعا به او محل نمی گذارم کم کم آرام شد و دست به سینه سرجایش نشست .

او هر هز گاهی سرش را بالا می کرد و با چشمان درشت و براقش که نور شیطنت از آن می بارید به من نگاه می کرد .
اما من بی تفاوت به او سر هر میز می رفتم و تکالیف را نگاه می کردم و به بچه ها سرمشق شب را می دادم .

نوبت میز حسن رسید . من دو دانش آموزکه هم میز حسن بودند را تکالیفشان را نگاه کردم اما به حسن حتی نگاه هم نکردم .
می خواستم از کنار میز حسن عبور کنم که او به صدا در آمدو گفت :

خانم معلم دفتر ما را ندیدید.

با ناراحتی جوابش را دادم که من با تو فهرم و کاری به تو ندارم .
حسن با بعض گفت :
خانم قول می دهیم دیگر اذیت نکنیم . اما من گفتم :
حرف من تغییر نمی کند و من به تو کار ندارم . حسن در حالیکه خیلی غصبانی شده بود گفت :

به من کار ندارید؟
گفتم : نه اصلا کارت ندارم . و مشق شب هم نمی خواهد بنویسی .

او یکباره در حالیکه عصبانی شده بود به سرعت کیفش را برداشت و به روی نیمکت پرید .
من در حالیکه تعجب کرده بودم که چرا بالای نیمکت می پرد . هاج و واج کار او بودم .
دیدم که با شتاب بالای مبزش آمد و کیف پر از کتابش را بلند کرد و بالای سرش بردو فریاد زد : با من فهری ؟

من گفتم :
بله ؛ و با خودم فکر کردم خدایا او می خواهد چه کند ؟ در این فکر بودم که یکباره ضربه ی محکمی به سرم خورد !!!

بله حسن کیف خودش را که پر از کتاب و دفتر بود روی سرش بلند کرد و محکم به سرم کوبید آنچنان که برق سه فاز از سرم پرید .
درد سرم ار یک سو ؛  کار حسن از سوی دیگر و شرمندگی در حضور تمام دانش آموران هم اضافه بر اینها ؛  من را کاملا گیج کرده بود و تا به خودم آمدم حسن کیف را به زمین پرتاب کرده بود و از کلاس با سرعت فرار کرد.

بله !

و این من بودم و دنیایی از سوال و درماندگی که:
چرا ندانسته و بدون توجه به روحیه ی لظیف کودکان چنین تنبیه نادرستی را نسبت به یک دانش آمور انجام دادم
واینکه چگونه این موضوع را اتمام دهم که موجب ترک تحصیل کودکی نشوم و شخصیت از دست رفته ی خود در نزد بچه ها را نیز باز یابم





موضوع مطلب :
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >