سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطره های مدرسه و دوستان
درباره وبلاگ


آهای آدمها می دونید زندگی یعنی چی؟ باهم بودن و برای هم تپیدن؛ یا بی تفاوت از کنار هم ...

پیوندها
یا صاحب الزمان (عج)
عاشق آسمونی
در انتظار آفتاب
فرزانگان امیدوار
بچه های اوتیسم استان خوزستان --- khozestan Autism childern
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن
سایت مهندسین پلیمر
Polymer Engineers of Darab University

شقایقهای کالپوش
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
سکوت ابدی
فتوبلاگ حسین کارگر
TOWER SIAH POOSH
هم نفس
««««« شب های تهران »»»»»
سرچشمه عدالت و فضیـلت ؛ امام مهــدی علیه السلام
****شهرستان بجنورد****
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
سفیر دوستی
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
سلمان علی ع
.: شهر عشق :.
پیامنمای جامع
بوی سیب
...::بست-70..:: بهترین های روز
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
منطقه آزاد
محمدمبین احسانی نیا
یادداشتهای فانوس
بچه های خدایی
خوش آمدید
من.تو.خدا
شبستان
دل شکســــته
برادران شهید هاشمی
روشن تر از خاموشی
عشق
ترانه ی زندگیم (Loyal)
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
من و ....!!!
●◌♥DELTANGI♥◌●
میم.صاد
مبانی اینترنت
محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
یه دختره تنها
جیغ بنفش در ساعت 25
مردود
گروه اینترنتی جرقه داتکو
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
ماه تمام من
شاه تور
وبلاگ رسمی محسن نصیری(هامون)(شاعر و نویسنده)
ایـــــــران آزاد
پاتوق دخترها وپسرها
wanted
یک نفس عمیــــــــــق
مدرسه استثنایی آزادی
اخراجیها
نوری چایی_بیجار
آقا رضا
مهربانی
بندر میوزیک
راهی به سوی اینده
مشق عشق ناز
سکوت پرسروصدا
پیامک 590
فرزند روح الله
خونه دارو بچه دار زنبیلو بردارو بیار
صل الله علی الباکین علی الحسین
تنها عشق منی
از فرش تا عرش
غلط غو لو ت
مقاله های تربیتی
مهندسی پیوند ارتباط داده ها DCL
داستان یک روز
vagte raftan
ناکام دات کام
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
حفاظ
بیاببین چیه ؟
تنظ نویسم
داود ملکزاده خاصلویی
ع ش ق:علاقه شدید قلبی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
ME&YOU
قصه های شب برای کوچولوها
صبح سپید
اسمس بارون
جیگر نامه
دوستانه
کلبه دل
سه ثانیه سکوت
شهدا شرمنده ایم
***** میلاد و هستی *****
دانشگاه علمی کاربردی کوشا جاده مخصوص کرج
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
رویای شبانه
fazestan
حقیقت سبز
همه چی تموم
اینجا،آنجا،همه جا
sindrela
بهار ی که همیشه به دنبال آن بودی؟
خریدار غروب
انجمن تخصصی آیه های زندگی
تنها
یکی بود هنوزهم هست
JUST
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
از دوجین خوشگل تر
دیار غم
عشق طلاست
....در بارگاه قدس که جای هیچ ملال نیست
دلتنگی
آتش عشق ❤❤ جزرومد❤❤
آبی های لندن
آخرین منجی
صفاسیتی
wanted
بانوی آفتاب
جوجواستان
sina
دکتر علی حاجی ستوده
تنهایی
ارزش ها و توانایی ها از قلم معلم مطهر
پایگاه اطلاع رسانی دارالقرآن الزهراء(س)
نفوذی
گوهر وجود
!! کتابهای رویایی !!
کهکشان Networkingbest
درد دل جوانان
موسیقی اصیل سنتی ایرانی
خوب نگاه کن
تعمیر و نگهداری هواپیما&اطلاعت عمومی
تینا
فقط خدا
جامع ترین وبلاگ خبری
قالب وبلاگ
طراحی سایت
تبدیل وبلاگ به سایت
تبلیغات اینترنتی
مدل لباس زنانه
مدل لباس


لوگو
آهای آدمها می دونید زندگی یعنی چی؟
باهم بودن و برای هم تپیدن؛ 
یا بی تفاوت از کنار هم ...



آمار وبلاگ
بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 82
کل بازدیدها: 138449




کدهای جاوا وبلاگ






 
سه شنبه 90 اردیبهشت 13 :: 5:22 صبح :: نویسنده : سایه نشاط





وقتی به نقشم تو رندگی فکر می کنم کلم سوت می کشه
هر کی ندونه فکر می کنه من نقاشم
آخه باید هی قلم بردارم و نقاشی کنم !
کجا؟
الان بهت می گم ؛ کمی طاقت داشته باش !!!
دنیا که اومدم شدم یک بچه
بچه ی بابا و مامانم
باید تونقش اون تو خونه نقاشی می کشیدم
یواش یواش که بزرگ شدم و خواهر و برادرم دنبا اومدند شدم خواهر
تازه به اینجا ختم نشد که شدم بچه بزرگه که همه باید از من یاد می گرفتند چه قدر سخته وقتی بچه ای اما بهت می گن تو بزرگی و باید مواظب باشی

هنوز تموم نشده بزار بگم
یواش یواش شدم دانش آموزبرای مدرسه و دوست واسه گروههای مختلف دوستان
تازه نقش دانش آمور رو تو مدرسه در تایم های مختلف با شکل های جوراجور باید بازی می کردم
کاهی زرنگ و گاهی نماینده گاهی مبصر و گاهی بازی گوش

حوصله ات سر نره هنوز اول راهیم ها
یواش یواش دیدم شدم دختر عمو و دختر عمه و دختر دایی و خواهر زاده و برادر زاده و بچه همسایه و بچه ی دوست مامان و بابا و....

بازم تموم نشده ها صبر کن
همینطوری هی اضافه شد می دونی که چی ؟
اره شدم دانشجو و بعدشم شدم کارمند دولت و تو نقش کاریم بهم بازیگریهای متفاوتی رو دادند
تو خانواده هم که اول شدم همسر بعد شدم مادر و بعد هم که هر دو پست رو با هم تحویل گرفتم حالا چرا ؟
خودش قصه ای
تو شغل کاری هم که نگو شدیم دردسر هم برای خودمون و هم واسه این ملت بیچاره که سرو کارشون با ماست
اما بگم از نقش وجودیم برات
اون وجودی که خدا براش منو آفرید اونی که اگر نباشه منم باهاش نیستم همونی که بهش می گن ؛؛؛ من؛؛؛؛؛
آخ که امان از این من ؛ من
اولش من من یک بچه بود و تو رویاهای خودش یک فرشته بود که هر چه می خواست داشت
اما همینطور که بزرگ شد من من شد من دوستانم
هر چه اونا گفتن من گفتم منم هستم
بعد که من من بزرگ شد من من شد من
دیگه من بودم و من و دنیای من
غرور و باد جوانی
اما یواش یواش دیدم من من خیلی داره کچکی میره گفتم
آهای !! وایستا تند نرو ! نرو ؛دیگه بسه

حالا اما
نمی دونم این من من تو کدوم نقشی داره کار می کنه
چون اینقدر این آینه ی دلم رو جدار پوشونده که من من دیده نمی شه تا بتونم تشخیص بدم در کدوم مسیر داره راه میره
خدا کنه که من من دیگه من نباشه
نه اینکه من نباشه تو نقش من مغرور نباشه
نقشی باشه که بتونه هر چه غیر حقه رو ببینه

نمی ونم می تونم موفق بشم به این منم مهار ایستایی بزنم یا نه




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 اردیبهشت 13 :: 5:19 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

 

هر زمان برف می باره یاد بچه گی های خودم می افتم اون وقتهایی که با بقیه سرسره درست می کردیم و بعد با چه شوقی از اون بالا سر می خوردیم و می اومدیم پایین
اون وقتها؛ برف ها رو روی هم می ریختیم بعد با کمک هم تو دل اونو خالی می کردیم و تونل برفی درست می کردیم و می رفتیم توی تونلموم


وای از اون برف شیره ها
چه قدر خوشمزه بود
یادمه منتظر می موندیم تا دو سه تا برف بیادو هوا از هر چه آلورگیه  تمیز بشه بعد برف سوم که می اومد اجازه داشتیم بریم و برف بیاریم

اونوقت بود که واااااااااای...

می رفتیم تو زیرزمین خونه و سراغ کوزه ی شیره ی مادربزرگه ؛  و با اون یک برف شیره ی توپ درست می کردیم  و حالا نخور و کی یخور
چه قدر خوشمزه بود اینگار برف های اون موقع یک مزه ی دیگه ای داشت

تازه بخاریها چه صفایی داشتند
روی بخاری همیشه چند تا سیب زمینی می گذاشتند تا برشته بشه و ما اجازه داشتیم هر وقت اونها  خوب برشته شدند رو برداریم .

وااااااااای !!

با شور و شوق میرفتیم سر وقتشون؛  هنور اون بخاری که وقتی سبیب زمینی رو باز می کردیم یادمه ؛  و اون مزه ی خوش مزه اش اینگار اون موقع سیب زمینی ها هم یک طعم دیگه ای داشت !!!
 از اون هویج ها و شلغم هایی که برایمان آب پز می کردند که دیگه هیچی نپرس !!!
وقتی مادر بزرگ با مادرمون قابلمه ی پراز شلغم و هویج هایی که فکر کنم بهش می گفتند زردک«« که الان من اصلا توی بازار نمی بینم»»
آره ؛ وقتی اونها رو می اوردند ما بچه ها میریختیم سر فابلمه و با ولع اونها رو می خوردیم

امان از کرسی ها !!!!
چه حالی می داد لم دادن زیر اونا و چرت زدن ؛
یادمه یک همسایه داشتیم کرسی می گذاشت من خیلی اون کرسی رو دوست داشتم به هر طریقی بود خودمو به کرسی می رسوندم و می رفتم زیر لحافت کرسی
وای که هنوز بوی اون آتیش و خاکسترش تو مشاممه

یادش به خیر چه روزهای خوبی بود
شب ها که می شد می رفتیم کنار مادربزگ و اونم برامون تعریف می کرد و قصه می گفت یا به قول خودش اوساته می گفت ؛ پیز بود دیگه نزدیک صد سال ش بود.همیشه می گفتم که:
شما مثل یک کتاب داستان قیمتی هستید
اما حیف که قدر ندونستم ؛ این گوهر گرانقدر رو
....
حالا زمستون ها برف نیست اگر هم باشه کمه
تازه مردم حالا حال قصه گفتن ندارند
هر کسی می ره تو اتاق خودش و به بقیه سفارش می کته مزاحمش نشن
حالا دیگه کسی نمی دونه کرسی چیه
بچه ها دیگه شلغم دوست ندارند به جای اون چیپس و پفک می خورن
حالا دیگه مادر بزر گ ها تو خونه هاشون تنها می مونند چون بقیه فکر می کنند خوبه استقلال هر کسی حفظ بشه و مزاحم هم نشن
حالا دیگه برف ها رو نمی شه خورد چون آلودگی باعث شده که برف هاسمی باشند
حالا دیگه بچه ها نمی دونند شیره چیه که اونو با برف بخورن
خالا دیگه کسی حال نداره تونل برفی درست کنه چون بازیهای رایانه ای براشون وقت نمی زاره
و حالا دیگه برف ها برف نیستند و زمستان دیگه معنای فدیم رو نداره




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 اردیبهشت 11 :: 7:35 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

  نا حالا طعم سرما رو چشیدید ؟
مز ه ی گرسنگی رو چی ؟
تشنگی چه حالی داره ؟

اصلا بزار درست بپرسم ! تا کنون فقر را مزه کرده اید

آخ؛ از این فقر که غوغا می کند
،

حالا از هر نوعش که باشد !!


باور کنید فقر هر نوعش خوب نیست
.
چه فرهنگی ؛ چه مادی ؛ چه سیاسی یا آموزشی و..

اما ...

می خواهم واستون ار فقر مادی بگم ،
آن روز برف آمده بود و هوا حسابی سرد .
تو اتاق کار نشسته بودیم که دانش آموری را نزد ما فرستادند
تا چشمم به او افتاد قلبم یکباره فرو ریخت.

چهار تا از انگشتان او بیرون از کفش بودند و پشت کفشش نیز کنده شده بود

به پاهای کوچکش نگاه کردم
جوراب پاره ای پایش بود که هم انگشتانش بیرون بودند و هم پاشنه ی پایش ار پشت کفشی که کنده شده بود دیده می شد
هوای سرد و جوراب خیس و کفش پاره
نمی دانستم چه بگویم
به همکارم اشاره کردم که :
شماره ی کفش اورا نگاه کند او گفت :


من تازه به او کفش دادم باید مشخص کند که کفشی که به او دادیم چه شده است ؟
دخترک را کنار کشیدیم و ار او سوال کردیم
با نا راحتی گفت خانم ؛ چون پول نداشتیم بابا مون کفش ما رو برد فروخت تا برای خانه چیری بخرد
مانده بودیم به این بچه جه بگوییم
اشاره کردم کفش دیگر ی به او بدهید و در ازای آن کفشهای پاره ی او را تحویل بگیرید تا این بچه فردا باز بدون کفش به مدرسه نیاید
دانش آموز ساعت آخر کفش را تحویل داد و کفش نو را پوشید و رفت
اما خدایا مگر زندگی بدون نان هم می شود و ....




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 اردیبهشت 11 :: 7:19 عصر :: نویسنده : سایه نشاط

مکالمه ام با تلفن تمام شدو داشتم خداحافظی می کردم برای همین ماشین را توی دنده یک زدم و راه افتادم ضمن حرکت از کنار ماشین پلیس که حلوی من پارک بود عبور کردم و آنها نگاهی به من کردند که داشتم گوشی را در ماشین جاسازی می کردم . آزام حرکت کردم و جند متر بالاتر زدم دنده 2 شاید 200متری جلونر رفته بودم که دیدم ماشین گشت پلیس اعلام می کند تند نرو و ایستا .
من به کلیومتر ماشین نگاه کردم ودیدم هنور سرعتم به 30 هم نرسیده برای همین کمی گاز دادم و به راهم ادامه دادم :دیدم اینبار آژیر کشیده شد و گفت : تند نرو وایستا
من به اطراف نگاه کردم و دیدم جند تا ماشین کنارم هستند فکر کردند دارند دنبال کسی می کنند آرام به آنها راه دادم و لی همچنان به راهم ادامه دادم .
اینبار دیدم با عصبانیت فریاد می رند مگر نمی گویم تند نرو وایستا و به شدت جلوی ماشین من پیچید و حینی که سبقت می گرفت اشاره کرد بکش کنار
راستش دلم هری ریخت پایین !! او با من بوده و من از تو آیینه او را نگاه می کردم و محلش نمی گذاشتم ؟ تازه گشت نیروی انتظامی ؟:
شیشه را زدم پایین و گفتم چه شده ؟
با عصبانیت گفت :
تشریف بیارین پایین ببینیم . پیاده شدم و به طرف ماشینشان رفتم از شما چه پنهان ترسیده بودم . اون آژیر و اون وبراژ و جلوی ماشینم ترمز کردن و....
جناب سرکار که نفهمیدم چه درجه ای داره گفت : چه قدر بهت احطار دادم خانم چرا توقف نکردی ؟
با تعجب گفتم شما داد می زدید تند نرو وایستا من سرعتم 30 تا بود تازه از پارک در اومدم تند نرفتم و فکر کردم با شخص دیگری هستید .
نگاهی به من کرد "" نگاه عاقلی اندر سفیه "" گفت :
خانم من فریاد می زدم
تندر وایستا !!! نه تند نرو وایستا !!!
منو میگی به حماقت خودم خنده ام گرفته بود ضمن اینکه ترسیده بودم
گفتم ببخشید من اشنباه شنیدم حالا مگر من چه کار کردم ؟
گفت : داشتی با تلفن حرف می زدی و باید جریمه بشی و معلومه مدارک هم نداری

گفتم : آخه جناب من به خاطر صحبت با تلفن ماشین رو پارک کرده بودم و اون موقع که راه افتادم حرفم تمام شده بود و داشتم گوشیمو سرجاش می گداشتم که شما منو دیدید مدرک هم دارم .
اما از شما چه پنهان فقط گواهینامه همرام بود و بس .

به سرعت به طرف ماشین رفتم و گواهینامه را آوردم اما چشمتتان روز بد نبیند از هول حلیم افتادم تو دیگ !!

پام رفت تو یک چاله ی کوچک و پیچ خورد و با سر رفتم تو ماشین الگانز جناب پلیس و با کله رفتم تو پنجره که جناب پلیس شیشه اش را داده بود پایین و تقریبا سرم رفت داخل ماشین
پلیس مجترم نمی دونست بخنده با منو دعوا کنه یا منو جریمه کنه ..

من خودمو جمع و جور کردم و اون جناب هم نگاهی به گواهینامه ی من کرد و به مچ دستم که در اثر برحورد با ماشین ایشون به شدت درد گرفته بود کرد و گفت این دفعه جریمه شو که دفعه ی بعد ....
.
با ناراحتی از شدت درد پا و مچ دستم و خجالت اینکه با سر رفته بودم تو ماشین پلیس گفتم : آخه من که کاری نکردم تازه ، هم پام آسیب دید و هم دستم . کلی هم وخشت کردم حالا باید جریمه هم بشم ؟
نگاهی کرد و در حالی که سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد
برگه ها قبضش را کنار گذاشت و گفت

برو خانم اما مواظب باش دوباره نیفتی و به ایست پلیس هم جواب بدی
اون رفت اما من موندم و درد مچ پا و دست و خجالت و یک خاطره ی خنده دار از تند نرو وایستا




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 اردیبهشت 11 :: 1:13 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

حاضر غایب که کردیم رضا نبود ! چند بار صدایش کردم : رضا ملکی ؟
اما جوابی نیامد ؛ بچه ها پچ پچ می کردند و زیرلبی چیزی می گفتند .
زهرا دختر رئیس شورای ده گفت : خانم اجازه ،پدر رضا مرده و برای همین او نیامده .
رضا پسر شیطانی بود وبا وجود شیطنتهایش من او را خیلی دوست داشتم . خیلی شیرین زبان و حاضر جواب بود و واسه ی خودش در مدرسه برو بیایی داشت .
بالاخره مدرسه تعطیل شد و من به اتاق کوچک خودم پناه آوردم .
تازه لباسم را عوض کرده بودم که صداهای درهمی توجه من را به خودش جلب کرد . بیشتر گوش کردم صدای بگو لا اله ... بود که می آمد .
خودم را به سمت پنجره ی اتاق رساندم و پرده را کنار زدم
بله درست حدس زدم جنازه ای را برای خاک کردن به قبرستان آورده بودند . اما من کجا و قبرستان کجا ؟
راستش روز اولی که به این روستا آمدم
وقتی دنبال اتاق می گشتم رئیس شورای ده من را به آدمهای این خانه ای که هستم معرفی کرد و سفارش نمود که این خانم معلم را هوایش را داشته باشید و کلی به من اطمینان داد که اینها در روستا افراد معتمدی هستند و درست است که منزل آنها در کنار قبرستان است اما از نظر راحتی و رسیدگی شما در کمال آرامش خواهید بود و این شد که من همسایه ی قبرستان شدم
اما این را هم بگویم که مجاورت با این آرامگاه باعث شده بود سایر معلم ها به خانه ی من قدم هم نگذارند
دلهره آورتر آنکه پنجره ی اتاقم درست در زیر چند تا گور قدیمی بود . برای همین سمت عصر که می شد پرده ی اتاقم را می اتداختم و چراغ زنبوری خودم را زود روشن می کردم و در اتاق را هم ار داخل قفل می کردم و سعی داشتم با گوش دادن به رادیوی کوچک خودم که با باطری کار می کرد صدای زوزه و پارس سگها و حیوانات وحشی دیگر را که در شب توی قبرستان سرو صدا راه می انداختند را نشنوم .
اما آن عصر اولین باری بود که از پنجره ی اتاقم خاک کردن یک مرده را آن هم به وضوح می دیدم .
آن جماعت ابتدا برای پدر رضا نماز خواندند و بعد او را تلقین داده و سپس به خاک سپردند و من تمام این صحنه ها را از پنجره تماشا می کردم . همانطور که مردم کم کم دور می شدند خورشید هم با آنها به غروب می رفت و تاریکی بر قبرستان سایه می انداخت .
یاد کتاب معاد شهید دستغیب افتاده بودم که نوشته بودند آنسانهایی که خوب باشند فرشتگان خداوند با چهره های زیبا وارد قبرشان می شوند و اگر انسانها بد باشند با چهره ای زشت به فبر شان راه می یابند و از آنجایی که کنجکاوی همیشه با من بوده و هست دوست داشتم ببینم این نوری که می گویند وارد قبر می شود چگونه است .
برای همین در کمال لجاجت با ترس خودم مبارزه کردم و بدون اینکه چراغ زنبوری را روشن کنم پشت پنجره ی اتاقم نشستم و منظر رسیدن فرشته ها شدم .
ساعتی گذشته بود و تاریکی همه جا را گرفته بود و قبرستان را کاملا سیاهی پوشانده بود .
ترس کم کم به من غلبه می کرد اما به خودم نهیب می زدم که چیزی نیست و آرام باش .
حتی برای لحظه ای حاضر نبودم چشم ار قبر پدر رضا بردارم
سکوت سرد و سنگینی در اتاقم حاکم شده بود . صدای زوزه ی سگ ها در قبرستان شروع شده بود .
در پایین پنجره ب اتاقم صدای پای جانوران را می شنیدم که گویا در آنجا به دنبال چیزی می گشتند .
سعی می کردم در تاریکی سایه های قبرستان را تشخیص دهم و برای اینکه بهتر ببینم صورتم را به شیشه چسبانده بودم و دستانم را دور صورتم گرفته بودم تا بتوانم درون تاریکی را بیشتر و بهتر ببینم .
محو تماشای بیرون بودم و از هیجان تمام تنم می لرزید ومن در حالبکه سعی می کردم دندانهایم کمتر به هم بخورند به دنبال تصورات خودم در آن ظلمات بودم که ناگهان در اتاقم به شدت باز شد و این فریاد من بود که با صدای مجکم قدمهایی که به من نزدیک می شد در فضای تاریک قبرستان ودر دل کوه پیچید و طنین دهشناکی را به وجو د آورد....
به سرعت از پشت پنجره بلند شدم تمام بدنم می لرزید و سرم گیج می رفت احساس حالت تهوع می کردم و نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است .ضربان فلبم شدت گرفته بود و گویی داشت از حلقم به بیرونزت می شد و ناگهان دیگر هیچ ندیدم ...
نمی دانم چه مدت بعد زن صاحبخانه را یدیدم که دارد بالای سرم فریاد می زند . سعی کردم تا به خودم مسلط شوم اما با حالت ضعف شدیدی کف اتاق ولو شده بودم و لحظه ای بعد نور چراغ فانوس صاحبخانه بود که چشمانم را روشن کرد و او در حالیکه اینگار داشت به یک دیوانه نگاه می کرد فریاد زد :

خوبی ؟
حرف بزن ؟
و من که به تته پته افتاده بودم به هر زحمتی بود به او حالی کردم که حالم خوب است و فقط ترسیده ام
در حالیکه کنارم نشسته بود وتند تند آب قند به دهانم می داد از من سوال کرد که در این تاریکی چه می کردم و من با شرمندگی برایش توضیح دادم که :
منتظر بودم ببینم چه بر سر این مرده می آید
او در حالیکه عصبانی بود گفت من با این سنم جرات نمی کنم شب نزدیک این پنجره بشوم تو چه جوری در این تاریکی رفتی لب پنجره ی قبرستان نشستی ؟
نگفتی سکته کنی ؟
.
.
.
خلاصه اون شب من نتونستم اون فرشته ها رو ببینم و به خاطر ورود ناگهانی صاحبخانه که گویا من را زیاد صدا کرده بود و نگران شده بود کاوش من بی نتیجه ماند . اما موفق شدم چند ساعتی را شجاعانه در تاریکی مطلق با مردگان به تحقبق بگذرانم .

حالا که به آن موقع که سال اول کارم بود فکر می کنم از سادگی خودم و از کاری که کرده ام خنده ام میگیرد و فکر نکنم دیگر جرات تکرار این عمل را داشته باشم .
واقعا که عاقل شدن هم چه قدر سخت است مگرنه ؟




موضوع مطلب : خاطرات با دوستان
شنبه 90 اردیبهشت 10 :: 6:4 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

بعضبی وقتها خیلی به مفهوم دوست داشتن فکر می کنم .
اینکه یک انسان که واقعا انسان باشد تا چه حد می تواند عاشق باشد

عشق به خدا و عشق به آدمهای خدا
بعضی فکر می کنند برای اینکه عاشق خدا باشند باید هر چه وابستگی در دلشان هست را دور بریزند و به هرچه عشق دنیاییه جواب نه بدهند و این را می گویند ایمان به خدا و عشق به او یعنی هرچه غیر اوست اهمیتی ندارد و فقط باید به چیزی فکر کنند که در آن خدا باشد و این آدمها می شوند مومن و مومنی که شب تا صبح و صبح تا شب فقط خداخدا می کند و همه چیزش می شود خدا .
بعضی آدمها هم همه چیزشان می شود دنیا و عشق را در لذت های زندگی جستجو می کنند . عشق به زن و فرزند و دوست و ماشین وخانه و.... و اگر وقت داشتند به خدا می پردازند .
بعضی ها هم کلا خدا را کنار می گذارند و عشق و محبت را دربست رسیدن به خواسته های خود می دانند و

گروهی هم ترکیبی کار می کنند . یعنی اینکه عشق و محبت برای آنها ترکیبی از خدا و نیارهای مادیشان است .

خوب گفتم که خیلی به این واژه فکر می کنم و دوست دارم که بدانم کداممفهوم صحیح تر و بهتراست .

دوستی را می شناسم که عشق رمینی خودش را به عشق آخرتی فروخته است و در این دنیا به محبت های دنیایی ارزش قائل نمی شود و قلبش را محکوم به سردی کرده است و مانند یک تکه یخ عمل می کند چون معتقد است دلی که برای خدا و اهل بیت خدا می تپد نباید به روی مردم باز شود و به این روش خودش را تبدیل به موجودی سخت در برابر انسانها کرده اما برای خدا و ائمه ی معصومین شبانه روز اشک می ریزد

بارها با خودم اندیشه کردهام که مگر خدا انسانها را برای تکامل هم خلق نکرده است . اگر قرار بود انسان فقط با عشق و محبت به خدا به تکامل می رسید خوب خدا (نعوذ بالله)مگر مریض بود این همه انسان با فرهنگ های متفاوت به وجود آورد .
خدا ادم و حوا را خلق کرد تابتوانند در کنار هم آرام بگیرند به آنها فرزند عطا کرد تا با دیدن رشد او به لذت دست یابند . دوستان را به وجود آورد که به انسان طعم خوب تعلق و وجود داشتن را بچشاند . خنده را آفرید تا بداند در کنار گریه می تواند شاد هم بود ....

خدا تعادل را آفرید اری تعادل و نطم را

اگر تعادل و نطم نبود همه چیر به هم می ریخت .
خدا فلب را تعادلی قرار داده است قلب مومن باید بتپد اما در تعادل خدایی
مومنی که عشق به بنده را به خاطر ترک از گناه کنار بگذارد در چه درجه ای از عمل و رشد فرار خواهد گرفت تا انسانی که قلبش جایگاه انسانها است و خودش در تذهیب عملش در حد توان سعی میکند .
آیا می شود انسان خودش را در اتاقی محبوس کند و رنگ آقتاب و مهتاب را نبیند و در جریان آب و هوا قرار نگیرد تا اینکه مبادا دچار ویروس کفر شود
پس رشد و تکامل او چه می شود .
خدا تکامل ما انسانها را در تعامل و عشق به هم و نه تارک شدن قرار داده است و برای هر چیزی میزانی را مشخص کرده است .

نمی دانم شاید اشتباه می کنم .
شاید این نگرش من غلط است .
اما به تو می گویم به تویی که شاید امروز این تکه از حرق دل من را بخوانی و بر آن لبخندی ار نکوهش بزنی !!!
آیا محبت به هم جرم است ؟
آیا اینکه بخواهی انسانی را در قلب خود به مهمانی و شراکت مهر دعوت نمایی گناه است و موجب کفر است ؟
ترک مردمی که در یک دست خود عشق را هدیه دارند و در دست دیگر خود لبخند؛ چه مفهومی می تواند داشته باشد جز ترس از خود
اما باید جنگید !!
خدا محبت را دوست دارد اما محبی که دلاور باشد کجا ؟ و محبی که چتری فولادی بر سر کشد کجا ؟
آیا تصور نمیکنید که چتر حفاظتی همانطور که ما را از شر ویروسهای شرک و ریا دور نگه می دارد از رحمت خداوند نیز دورمان می کند .

نمی دانم و گفتم که نمی دانم
اما ؛
اندیشه ام به من حکم می کند ابتدا واکسن بزن و خودت را در مقابل بیماریها واکسینه کن و سپس به میدان جنگ برو
اما مخالفم با اینکه با تنی که واکسنی ندارد خود را در انزوا نگه دارم تا مبادا به بیماری قلب مبتلا شوم .

نظر شما چیست ؟




موضوع مطلب : دانوشته های من
شنبه 90 اردیبهشت 10 :: 5:33 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

انباری وحشتناکی بود. سردونمناک وبدتر از همه تاریک و پراز تارعنکبوت ، غیر آنن نیز موش هایی بودندکه در این میان برای خودشان در آنجا مهمانی می دادند و تله موش هم نمی توانست مانع حضور آنها بشود .
پرونده های قدیمی هم از شر دندانهای موش درامان نبودند . زمانی این وضعیت غیر قابل تحمل میشد که می بایست برای پیدا کردن یک پرونده ی قدیمی چند روز در میان آن انباری قدیمی که حکم بایگانی را هم داشت در میان خاکها و موشها بگردی و بگردی و بگردی !!!
یک روز تصمیم گرفتم به این وضعیت اسف بار خاتمه دهم و این انبار را که سالیات درازبود که به مخروبه ای دهشناک تبدیل شده بود راپاکسازی کنم .
از دو تن از همکاران خواستم تا به کمک من بیایند و این بایگانی 50ساله و انباری چندصد ساله را ختم به خیر نمایند .
القصه ، شروع به کار کردیم و من در داخل انباری زیر چراغ کم نور و در لابلای آت و آشغالها وسایل رابه بیرون می فرستادم و دوستان در بیرون آنان را تفکیک می کردند .حالا بماند که چند تا موش و سوسک و عنکبوت و رتیل و...از زیر دست و پای من عبور می کردند . در این اثنا یکی از همکاران که کمک می کرد شوخی اش گل کرده بود ودایما سر به سر من می گذاشت و دایما از ارواح سرگردان انباری صحبت می کرد.
درحین کار برق هم رفت و نور اندکی فقط از پنجره ای کوچک به داخل می تابید و آنجا را وحشتناکتر کرده بود.
در حال جابجایی وسایل بودم که در عقب انباری زیر چند آهن پاره و وسایل اسقاطی دیگر جعبه ای توجه من را به خود جلب کرد . به هر زحمتی بود آن جعبه را که حدود یک متر درازا داشت را از زیر وسایل خارج کردم . درروی آن لایه ای ازخاک نشسته بود و نشان دهنده ی این بود که سالیانی است که کسی به این جعبه دست نزده است .
کمی از خاک های روی آن را عقب زدم اما هیچ نشانه ای روی آن نبود قفل کوچکی داشت که به آرامی آن را باز کردم ، صدای همکارم می آمد که می گفت داری چه کار می کنی ؟
کجا هستی ؟ نکنه با ازما بهتران جلسه داری ؟
با بی حوصلگی جوابش را دادم که اینقدر حرف های الکی نزن و به جای ان دل به کارت ببند . و بعد سکوت بود که در انباری حاکم شد .
در فضای نیمه تاریک ان انبار مخوف و متروک من بودم و موش ها و تارهای عنکبوت و یک جعبه ...
در آن را باز کرذه بودم اما مقدار زیادی پوشال درداخل جعبه بود از کنجکاوی داشتم می مردم و برای اینکه بدانم درون آن جعبه ی قدیمی چیست دستم را به زیر پوشالها بردم .
اما...چشمتان روز بد نبیند ..
از چیزی که لمس کردم موهای تنم سیخ شده بود و لرز شدیدی تمام تنم را گرفت . اما نمی توانستم جلوی حس کنجکاوی خودم را بگیرم و احساس لمس انگشتان استخوانی و سردیک جسد مانع از این نشد که پوشالها را عقب نزنم .
با تمام وحشتی که پیدا کرده بودم پوشالها را کنار زدم و ....
جیغ بلندی که زدم باعث شد همکارم با سرعت به طرف انباری بدود و من هم که از وحشت نزدیک بود قالب تهی کنم به سمت در خروجی انبار متروکه دویدم و این موجب شد تا دونفری به شدت به هم برخورد کنیم . من به این برخورد توجه ای نکردم و به سمت حیاط دویدم .
در بیرون انباری بود که همه دور من جمع شدند و هر کسی تصوری می کرد .
- موش دیدی ؟
- رتیل بود
-نکنه یک عقرب نیشت زد ؟
و...
من که رنگ به صورت نداشتم در حالیکه تمام بدنم می لرزید گفتم اونجا یک تابوت کوچک پیدا کردم که جنازه ی یک بچه درون آن است .
خدمات مدرسه که مرد جوانی بود با شجاعت تمام به داخل آن انباری تاریک رفت و بعد از چند لحظه با آن تابوت کوچک که جنازه ی بچه هم در آن بود برگشت .
در حالیکه اینگار یک اسباب بازی در دستانش است گفت :
خانم چرا وحشت کردید ؟
مگر این چیست ؟
فقط یک اسکلت است !!!
شما از یک اسکلت آموزشی ترسیدید ؟
و من با خجالت به آن اسکلت که داشت به من دهن کجی می کرد چشم غره ای رفتم و نمی دانستم در جواب او چه بگئیم
اما هر چه بود من را تا حد مرگ ترسانده بود .

و ازآن موقع است که ازکنار هیچ اسکلت آموزشی عبور نمی کنم و هیچگاه به آنها دست هم نمیزنم .

 




موضوع مطلب : خاطرات با دوستان
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >