سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطره های مدرسه و دوستان
درباره وبلاگ


آهای آدمها می دونید زندگی یعنی چی؟ باهم بودن و برای هم تپیدن؛ یا بی تفاوت از کنار هم ...

پیوندها
یا صاحب الزمان (عج)
عاشق آسمونی
در انتظار آفتاب
فرزانگان امیدوار
بچه های اوتیسم استان خوزستان --- khozestan Autism childern
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن
سایت مهندسین پلیمر
Polymer Engineers of Darab University

شقایقهای کالپوش
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
سکوت ابدی
فتوبلاگ حسین کارگر
TOWER SIAH POOSH
هم نفس
««««« شب های تهران »»»»»
سرچشمه عدالت و فضیـلت ؛ امام مهــدی علیه السلام
****شهرستان بجنورد****
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
سفیر دوستی
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
سلمان علی ع
.: شهر عشق :.
پیامنمای جامع
بوی سیب
...::بست-70..:: بهترین های روز
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
منطقه آزاد
محمدمبین احسانی نیا
یادداشتهای فانوس
بچه های خدایی
خوش آمدید
من.تو.خدا
شبستان
دل شکســــته
برادران شهید هاشمی
روشن تر از خاموشی
عشق
ترانه ی زندگیم (Loyal)
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
من و ....!!!
●◌♥DELTANGI♥◌●
میم.صاد
مبانی اینترنت
محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
یه دختره تنها
جیغ بنفش در ساعت 25
مردود
گروه اینترنتی جرقه داتکو
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
ماه تمام من
شاه تور
وبلاگ رسمی محسن نصیری(هامون)(شاعر و نویسنده)
ایـــــــران آزاد
پاتوق دخترها وپسرها
wanted
یک نفس عمیــــــــــق
مدرسه استثنایی آزادی
اخراجیها
نوری چایی_بیجار
آقا رضا
مهربانی
بندر میوزیک
راهی به سوی اینده
مشق عشق ناز
سکوت پرسروصدا
پیامک 590
فرزند روح الله
خونه دارو بچه دار زنبیلو بردارو بیار
صل الله علی الباکین علی الحسین
تنها عشق منی
از فرش تا عرش
غلط غو لو ت
مقاله های تربیتی
مهندسی پیوند ارتباط داده ها DCL
داستان یک روز
vagte raftan
ناکام دات کام
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
حفاظ
بیاببین چیه ؟
تنظ نویسم
داود ملکزاده خاصلویی
ع ش ق:علاقه شدید قلبی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
ME&YOU
قصه های شب برای کوچولوها
صبح سپید
اسمس بارون
جیگر نامه
دوستانه
کلبه دل
سه ثانیه سکوت
شهدا شرمنده ایم
***** میلاد و هستی *****
دانشگاه علمی کاربردی کوشا جاده مخصوص کرج
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
رویای شبانه
fazestan
حقیقت سبز
همه چی تموم
اینجا،آنجا،همه جا
sindrela
بهار ی که همیشه به دنبال آن بودی؟
خریدار غروب
انجمن تخصصی آیه های زندگی
تنها
یکی بود هنوزهم هست
JUST
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
از دوجین خوشگل تر
دیار غم
عشق طلاست
....در بارگاه قدس که جای هیچ ملال نیست
دلتنگی
آتش عشق ❤❤ جزرومد❤❤
آبی های لندن
آخرین منجی
صفاسیتی
wanted
بانوی آفتاب
جوجواستان
sina
دکتر علی حاجی ستوده
تنهایی
ارزش ها و توانایی ها از قلم معلم مطهر
پایگاه اطلاع رسانی دارالقرآن الزهراء(س)
نفوذی
گوهر وجود
!! کتابهای رویایی !!
کهکشان Networkingbest
درد دل جوانان
موسیقی اصیل سنتی ایرانی
خوب نگاه کن
تعمیر و نگهداری هواپیما&اطلاعت عمومی
تینا
فقط خدا
جامع ترین وبلاگ خبری
قالب وبلاگ
طراحی سایت
تبدیل وبلاگ به سایت
تبلیغات اینترنتی
مدل لباس زنانه
مدل لباس


لوگو
آهای آدمها می دونید زندگی یعنی چی؟
باهم بودن و برای هم تپیدن؛ 
یا بی تفاوت از کنار هم ...



آمار وبلاگ
بازدید امروز: 31
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 138268




کدهای جاوا وبلاگ






 
دوشنبه 90 اردیبهشت 19 :: 5:54 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

چه قدر خوب می شد آدمها همانقدر که به فکر انجام وظیفه بودند به فکر تاثیر اعمال و فعلهایشان در دیگران هم بودند
و جه خوب بود اگر همان طور که در اندیشه ی نردیک به خدا شدن بودیم به چگونگی دور شدن از سرچشمه ی نیکیها هم اندیشه می کردیم
چه خوب بود همان طور که به دنبال متهم کردن بودیم به دنبال بخشش و بیگناهی هم باشیم
و چه قدر خوب بود اگر چاله ای در زندگی می کندیم به فکر پر کردن آن هم بودیم
.
.
.
و اما زندگی
مانند گویی است که در گردونه ی هستی در حرکت است و این ما هستیم که هر لحظه با ضربه ای به این گوی آن را به جهتی پرتاب می کنیم و چه خوب بود که می دیدیم هر بار پرتاب ما چه اثرات مثبت و منفی را از خود بر جای می گذارد
چه قدر خوب بود که پرده های حجاب با دانسته ها و ندانسته ها به کنار می رفتند تا آنچه را که در حقیقت وجودی ناب دارد را ببینیم نه آنچه را که فکر می کنیم وجود دارد .
وببنیم نابسامانیهایی که در این بستر ندیدنهای غیر واقع ایجاد می گردد .
.
.

آیا می توان با نادانسته هایی که موجب بسیاری تنشها در جامعه و در میان قلب های پاک می شویم به اندیشه ی خوب بودن فکر کنیم ؟

این برایم جای علامت سوال بزرگی است !!!
حتما می گویید توکل بر خدا کن و ...
اما ایا می توانیم با این کلمات از خود دور کنیم آنچه را که به وجود آورده ایم که با اندکی درایت می توانست نباشد ؟
و می توان با توکل بر خدا کلنگی را بر فرق سر آدمیزادگان فرود آورد و گفت : ندانسته بود و عمدی نبود و قصد خدایی در کار بود نه غیر انسانی ؟
گاهی من واقعا در عجبیت این انسان می مانم که چگونه این زبان گوشتی و این عقل خود را به تمام فراسوی خود می چرخاند تا مهر بی تقصیری را بر پیشانی خود بزند




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 اردیبهشت 18 :: 6:48 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

در یکی از روستاهای مشهد مشغول خدمت به دانش آموزان بود م                                                                                                                                       .
در دفتر مدرسه نشسته بودم و کارهایم را انجام می دادم که صدای فریاد آتش ، آتش باعث شد مثل فنر بیرون بپرم .

 بله کلاس روبروی دفترآتش گرفته بود  و معلم که کنار در کلاس بود خودش پریده بود بیرون ، ولی چون بخاری نفتی کنار در کلاس بود و شعله ها زبانه می کشید بچه ها در کلاس مانده بودند و جیغ می زدند و زبانه های آتش هم تقریبا به تخته سیاه رسیده بود  
و این وضعیت مانع از خروج بچه ها شده بود و آنها به عقب کلاس پناه برده بودند. .
با سرعت کپسول اطفای حریق را برداشتم

اما متاسفانه کار با آن را بلد نبودم !!!
چاره ای نبود بچه ها در آتش گیر کرده بودند و باید یک کاری میکردم به کپسول نگاهی انداختم ودستور کار آن را دیدم .
هیچوقت اولین جمله ی آن را فراموش نمیکنم .
1- خونسرد باشید
نفسی عمیق کشیدم و به خودم گفتم آرام باش
2- دسته را بردارید
دسته ی آن را از جایش حرکت دادم
3- ضامن را بکشید

ضامن را کشیدم
... منتظر بودم مثل توی فیلمها از توی کپسول کف گاز کربنیک خارج شود و بر روی آتش بریزد اما یکباره تمام هیکلم از سر تا پایم پر از پودری سفید شد تا به خودم آمدم مقدار زیادی از گرد بر روی من ریخته شده بود چون سر شیلنگ را بالای سر خودم نگه داشته بودم و داشتم راهنما را می خواندم .
بالاخره به خودم آمدم و سر شیلنگ را به سمت شعله های آتش گرقتم و آتشی که زبانه می کشید خاموش شد و آن موقع توانستم  کلاس را از دانش آموران تخلیه کردم
اما قیافه ی خودم خنده دار شده بود
تا چند دقیفه مات و مبهوت به پودر های سفید و تخته ی سیاه سوخته شده و بخاری کج و موج نگاه می کردم و نمی دانستم به حال زار خودم گریه کنم یا بخندم .
کمی که آرامش گرفتم به سراغ معلم کلاس رفتم و گفتم احسنتم بچه ها را گذاشتی و خودت ....
معلم گفت به خدا هول شدم وقتی ...
دیگه دوست نداشتم بقیه ی حرفهایش را گوش کنم و ....
تنها با خودم فکر می کردم چه قدر خوب بود در مدارس حداقل کادر اجرایی آموزشگاهها کار با کپسول اطفای حریق را یاد بگیرند تا مثل من تو تله گبر نکنند .




موضوع مطلب :
شنبه 90 اردیبهشت 17 :: 5:35 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

 

 

یک روز صبح چند تا شهید پیدا کردیم. در کانال ماهی که اکثراً مجهو‌ل‌الهویه بودند. اولین شهیدی که پیدا شد، شهیدی بود که اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهید شده بود. فکر می‌کنم نزدیک به 430 تکه بود.
بعد از آن شهیدی پیدا شد که از کمر به پایین بود و فقط شلوار و کتانی او پیدا بود. بچه‌ها ابتدا نگاه کردند ولی چیزی متوجه نشدند. از شلوار و کتانی‌اش معلوم بود ایرانی است. 15 _ 20 دقیقه‌ای نشستم و با او حرف زدم و گفتم که شما خودتان ناظر و شاهد هستی. بیا و کمک کن من اثری از تو به دست بیاورم. توجهی نشد. حدود یک ساعت با این شهید صحبت کردم، گفتم اگر اثری از تو پیدا شود، به نیت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات می‌فرستم. مگر تو نمی‌خواهی به حضرت زهرا (س‌) خیری برسد.

بعد گفتم که یک زیارت عاشورا برایت همین‌جا می‌خوانم. کمک کن. ظهر بود و هوا خیلی گرم. بچه‌ها برای نماز رفته بودند. گفتم اگر کمک کنی آثاری از تو پیدا شود، همین‌جا برایت روضه‌ی حضرت زهرا (س) می‌خوانم. دیدم خبری نشد. بعد گریه کردم و گفتم عیبی ندارد و ما دو تا این‌جا هستیم؛ ولی من فکر می‌کردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بیاید، غوغا می‌کنید. اعتقادم این بود که در برابر اسم حضرت زهرا (س)‌ از خودتان واکنش نشان می‌دهید.در همین حال و هوا دستم به کتانی او خورد. دیدم روی زبانه‌ی کتانی نوشته است: «حسین سعیدی از اردکان یزد.» همین نوشته باعث شناسایی او شد. همان‌جا برایش یک زیارت عاشورا و روضه‌ی حضرت زهرا (س)‌ خواندم.

یک‌بار اتفاق افتاد که بچه‌ها چند روز می‌گشتند و شهید پیدا نمی‌کردند. رمز شکستن قفل و پیدا کردن شهید، نام مقدس حضرت زهرا (س)‌ بود. 15 روز گشتیم و شهید پیدا نکردیم. بعد یک روز صبح بلند شده و سوار ماشین شدیم که برویم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهید پیدا می‌کنیم، بعد گفتم که این ذکر را زمزمه کنید:
دست و من عنایت و لطف و عطای فاطمه (س)
منم گدای فاطمه، منم گــــــدای فاطمه (س) »
تعدادی این ذکر را خواندند. بچه‌ها حالی پیدا کردند و گفتیم: «یا حضرت زهرا (س)‌ ما امروز گدای شماییم. آمده‌ایم زائران امام حسین (ع) را پیدا کنیم. اعتقاد هم داریم که هیچ گدایی را از در خانه‌ات رد نمی‌کنی.»
همان‌طور که از تپه بالا می‌رفتیم، یک برآمدگی دیدیم. کلنگ زدیم، کارت شناسایی شهید بیرون آمد. شهید از لشگر 17 و گردان ولی‌عصر (عج) بود.

چند تا شهید پیدا کردیم . یکی‌شان گمنام بود. قرار شد بررسی دقیق برای شناسایی در مقر انجام بشه. پیکر باقی مانده و وسایلش را گذاشتیم داخل گونی. رفتیم مقر.
هنوز در گونی را باز نکرده بودیم یکی از بچه‌ها گفت: بیایید به خانم حضرت زهرا(س) توسل کنیم. هر کس یه نذری کرد.
یک نفر گفت: هزار تا صلوات برای بی‌بی و…
در گونی که باز شد اولین چیزی که پیدا کردیم روی پیراهن نوشته شده بود یا زهرا (س)
هویتش هم پیدا شد.

             




موضوع مطلب :
جمعه 90 اردیبهشت 16 :: 9:27 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

 

من خیلی تخمه ی خربزه دوست داشتم مخصوصا تخمه هایی که مادربزگ به من می داد .

برای همین دوست داشتم زودتر کوره ی تخمه ی مادربزرگ پر بشود تا او آنها را بشوید و خشک شود و تفت دهد .
جریانش این بود که :

ماردبزرگ من یک کوزه ی بزرگ داشت که قد آن از نصف قد من بزرگتر بود و  آن را کنار حوض خانه گذاشته بود و ما باید هر چه تخمه ی  خربزه بود در آن می ریختیم .
آن موقع ها یادمه که پدربزرگم سفارش میوه می داد و یک پیرمردی با یک گاری اسبی می آمد و برایمان یک عالمه هندوانه و خربزه و طالبی می آورد و ما بچه ها هم دست به دست هم می دادیم و این میوه ها ی آبدار و خوشمره را به زیرزمین خانه می بردیم .
من این زیرزمین را خیلی دوست داشتم . چون هم در تابستان خیلی سرد بود و هم اینکه پر از خوراکیهای مادربزرگ می دونید چی ؟

هم کشته یا همان برگه های زردالو و سیب و هم کشمش و گردو و تازه کلی هم تخمه ی خربزه و هندوانه ی شسته شده و تمیز که منتظر بودند آنهارا تفت بدهیم و بخوریم .
اما هنوز لیست خوراکیهای آنجا تمام نشده کنجد؛ لواشک ؛بانکه های پنیر و ترشی و مربا و دبه های روغن زرد و ...دنبایی خوراکیهای دیگه بچیزهایی بودند که آنجا می توانستیم پیدا کنیم .

هر چند وقت یک بار می رفتم پهلوی مادربزرگ و می گفتم : می شود کمی  به من خوراکی بدهید ؟ و او

می گفت :
دامنت را بگیر و من با شادی دامن پیراهنم را که چین چینی بود می گرفتم و با اون  چیزهایی که در دامنم می ریخت خوشحال و خندان می رفتم سراغ اسباب بازیهام نا یک مهمونی توپ راه بندازم .
اما همیشه منتظر تخمه های مادربزرگ هم بودم و تمام مراحل آماده سازی آن را زیر نظر داشتم چه طوری ؟
با من باش تا ادامه آن را برایت بگویم .

وقتی میوه ها را به زیر زمین منتقل می کردیم آزاد بودیم که هر چه می خواهیم بخوریم اما حق نداشتیم تخمه های آن را دور بریزیم برای همین بعد از اتمام هندونه یا خربزه خوران و جمع کردن پوست آنها تمام تخمه ها را درون کوزه ی مادربزرگ می ریخیم .
مادربزذگ هر چند وقت یکبار فریاد میزد:

آن سبد را بیاورید
ـ اون موقع  بود که می دویدم و سبد را از روی میخ دیوار بر می داشتم و به مادر بزگ می دادم و او با حوصله این تخمه ها را درون سبد می ریخت و می شست و در پایان کار کلی تخمه بود که در  نور خورشید به من می خندیدند .
بعد آنها را روی ایوان بلتد که برای من حکم یک پرتگاه را داشت بهن می کرد. و هر روز آنها را در زیر نور خورشید زیر و رو می کرد تا خشک شوند و در آخر هم دستور می داد تا آنها را توی کیسه ای سفید می ریختند .
وقتی منو صدا می کرد بیا کمک کن تا این تخمه هارا تفت بدهیم ذوق زده در حالیکه قند تو دلم باز می شد می دویدم .

دامنم را پر از تخمه می کرد و من آنها را پیش مادرم می بردم و می گفتم

آنها را برای ما تفت بدهید و بعد از ساعتی زیر درخت سیب توی حیاط روی پلاس نمدی مادربزرگ در حالیکه سماور نفتی چای داشت قل قل می کرد من بودم که دمرو دراز می کشیدم و در حالیکه صورتم درون بشقاب تخمه ها بود تند تند سعی داشتم آنهایی را که دهنشان باز شده را جدا کنم تا به راحتی بتوانم مغز آتها بخورم
ودر حالیکه حریصانه به جان تخمه ها افتاده بودم و نوش جان می کردم مادرم داد میزد که مواظب باش پات توی چایی نره که بسوری و جرغاله شی 

آ[[[[[[[[[[[[[[[خ جاتون خالی اون روزها 

 




موضوع مطلب :
جمعه 90 اردیبهشت 16 :: 6:37 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

هر سال برای مدرسه ی ما در ماه مبارک رمضان مواد غذایی می آورد تا به نیازمندان اهدا کنیم این بار هم این کار را کرد اما بر خلاف همیشه مقدار زیادی پول هم همراه آن به ما داد و اینکه این پول باید به دست یک سید نیازمند برسد .
خوب معلوم بود مسئولیت ما دوبرابر شده بود
اول اینکه سید باشد و دوم نیازمندی او .
با دوست و همکارم اندیشه کردیم و از روی لیستی که داشتیم یکی از بچه ها را انتخاب نمودیم .
اما خوب لازم بود که بررسی شود . نمی شد این پولی که برایمان مسئولیت شرعی داشت را همینطوری به یک نفر بسپاریم .
 پس !!!
چادر چاقچور کردیم و کفشهامونو به پا کردیم و بسم ا.. گفتیم .
القصه ...
زنگ مدرسه ختم کار را اعلام کرد و ما ظهر دختر منتخب خودمان را صدا زدیم و گفتیم :
- زهراجان ما می خواهیم با تو به خانه تان بیاییم .
او تعجب کرد و کمی هم ترسید .دلداریش دادیم و گفتیم نگران نباش می خواهیم بیاییم مهمانی و با خانواده ی شما از نزدیک آشنا شویم .
 در بین راه از او سوال کردیم خانه تان کجاست و چه قدر راه مانده است ؟
او با دستان کوچک خود اشاره به سمتی کرد و گفت:
- نزدیک است خانم...
اما نشون به این نشون که فریب نیم ساعت پیاده روی ما طول کشید و از این کوچه به آن کوچه رفتیم . خدا می داند که ما به چه جاهایی پا گذاشتیم . خانه ای در قعر کوچه هایی تنگ و پیچ در پیچ و ...
بالاخره رسیدید م. !

کنار در منظر ماندیم .
و زهرا با اشتیاق از اینکه خانم معلمها به  منزل آنها آمده اند به سرعت خودش را به داخل حیاط انداخت تا به مادرش خبر دهد
مادر زهرا با دستپاچگی به سراغمان آمد و همانطور که آستینهایش را پایین می کشید (چون در حال شستن لباس در تشت  بود ) به ما خوش آمد گفت و ما را به ورود دعوت کرد .
خوب معلومه که ما هم با کمال میل پذیرفتیم چون هدفمان این بود که بدانیم آنها در چه موقغیتی قرار دارند .
حیاط کوچکی داشتند شاید حدود 10 تا 15 متر بیشتر نمی شد و تشت لباس مادر در کنار شیرآب قرار داشت و هوا ی سرد مانع از کار روزانه ی مادر نشده بود پبه خاطر برودت هوا  با عجله وارد خانه شدیم .
اما چه خانه ای !!!!!
تمام خانه تشکیل می شد از یک اتاق و دیگر هیچ ؛ اری دیگر هیچ
 آن خانواده ی 6 نفره فقط یک اتاق داشتند که هم آشپزخانه بود و هم پذیرایی و هم اتاق خواب و همه و همه و همه
وسط اتاق سفره ای پهن بود که مادر سعی کرد قبل از ورود ما روی آن را بپوشاند . اما ما متوجه ی این حرکت شدیم و حس کنجکاوی من باز گل کرد تا ببینم در زیر این سفره چیست که نمی خواست ما آن را ببینیم .
منظر فرصت بودم و خوب خوشبختانه مادر یادش آمد شیر آب باز است و از اتاق خارج شد .به محض خروج مادر از اتاق لای سفره را باز کردم که آه از نهادم بر آمد .
ظرف ربی در وسط سفره خودنمایی می کرد که قاشقی در کنار آن بود و متوجه شدم که نهار آنها در آن روز نان و رب می باشد .
سفره را دوباره تا دادم و گوشه ای نشستم .
زیر انداز اتاق تکه ا ی موکت بود و دیگرهمین !!
و در گوشه ای از آن رختخواب ها را روی هم گذاشته بودند .
یک عدد گاز  پلو پزیکوچک در گوشه ی اتاق خودنمایی می کرد و روی آن یک کتری در حال جوشیدن بود .
مادر زهرا آمد و  در کنار ما نشست . به او که معلوم بود خستگی روزگار در صورت او نقشهایی پر درد را نشانده بود نگاهی کردم و پرسیدم :
ببقیه ی بچه ها کجا هستند ؟
گفت : نیم ساعت پیش رفتند مدرسه آنها شیفت ظهر بودند
گفتم : و لابد سفره ی غذا برای همین پهن بوده ؟ سری به علامت تایید تکان دادو گفت :

باید ببخشید که اتاق به هم ریخته است .
گفتم هوا سرد است اما بخاری کجاست ؟ لبخندی خسته زد و گفت :
بخاری و گازخوراک پزی ما همین یک عدد گاز پلو پز کوچک است که در گوشه ی اتاق قرار دارد .
 پرسیدم نمی ترسید گاز آن موجب خفگی بچه ها بشود ؟ گفت چاره ای نداریم چون پولی برای خرید بخاذی و گاز نداریم .
گفتم تلویزیون چی؟ بچه ها چی تماشا می کنند ؟
لحظه ای نگاهم کرد طوری که خودم شرمنده سرم را پایین انداختم
. صدای آهش که از سینه اش با نفسی عمیق خارج شد خنجری بر قلبم شد ؛  ودر حالیکه سعی داشت جلوی بغض خود را بگیرد  گفت :
 بچه ها اگر بخواهند تلویزیون نگاه کنند به خانه ی همسایه ها می روند .
گفتم خرج خانه را چه طوری تامین می کنید ؟
گفت با کارگری در خانه ی مردم ، آن هم یک روز هست و دو روز نیست
گفتم شوهرت کی از زندان آزاد می شود ؟ اشک در چشمانش نقش بست و آرام آرام بر روی گونه هایش غلتید
گفت نمی دانم ؛ بدهی دارد تا شاکیان رضایت ندهند او را آزاد نمی کنند
نگاهی به اطراف انداختم و از خودم خجالت کشیدم که چنین دانش آمورانی در مدرسه ی ما باشند و ما.....
خدایا و خدایا !!!
چگونه می توان  این لقمه نان را به راحتی از گلو فزو داد وقتی که می دانیم در گوشه هایی از شهرمان هستند کسانی که  از داشتن حداقل امکانات محروم
ند.

و در حالیکه سعی میکردم بغض گلویم را به زحمت نوش جان کنم و حفظ حرمت نمایم ...
 
بسته ی اهدایی پول را در دستان آن زن تنها و رنجور گذاشتیم که می دانستیم حکم تخلیه این اتاق را به خاطر عدم پرداخت اجاره بها چند روزی است که به او ابلاغ کرده اند


در راه برگشت اشکهایم را آهسته پاک می کردم
و سعی داشتم تا همکازم این اشک گناه را نبیند و نداند که نادمم؛
نادمم ؛ از اینکه:

از خود انسانیم دور شدم و در تعلقات مادی زندگی غرق گشته ام آنقدر که چشمان وجودم زندگی ها را می بیند ؛ نه ؛  زنده ها را 

 

.




موضوع مطلب :
چهارشنبه 90 اردیبهشت 14 :: 6:45 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

 

 

بارون میاد جر جر
پشت خونه هاجر
هاجر عروسی داره
دم خروسی داره


چه قدر قشنگ بود اون وقتها که بچه بودیم

این شعر رو بهمون یاد داده بودند و من و بقیه ی بچه ها وقتی بارون می اومد با هم اونو می خوندیم
می رفتیم زیر بارون و دستامونو با هم می گرفتیم و یک حلقه درست می کردیم و دور می زدیم و بلند بلند اونو تکرار می کردیم
یک حوض بزرگ و گرد وسط حیاط بود وقتی که بارون تو آبش می ریخت
  تلقی ؛ با سطح آب برخورد می کرد و آب در اثر برخورد محکم دونه های بارون به هوا می پرید و نقش های قشنگی رو توی  آب درست می کرد.

ومن عاشق اون موج های کوچک آبی بودم که اینطوری درست می شد
از صدای بارون که دیگه نگو !!

وقتی که روی سقف خونه می خورد و یا به شیشه ها پنجره برخورد می کرد چه نوای قشنگی داشت
یا اون موقعی که با نوای شرشرش ار ناودون خونه پایین می اومد


آخ از اون بوی کاهگلی که با خودش راه می انداحت !!
آره همون بوی نمی که ار پشت بوم خونه و دیوارهای حیاط با بارش خودش ایجاد می کرد  رو می گم ؛  آدم  گیج و منگ میکرد و هرچه عمیقتر نفس می کشیدی بیشتر لذت می بردی
تازه یادمه از کنار پیاده روها یا کوچه پس کوچه ها آب زرد رنگی راه می افتاد که توی اون پر از کاهی بود که بارون از پشت بام خانه ها با خودش می شست و می آورد

اگر بارون خیلی تند بودو نمی شد زیر اون شعرمونو بخونیم ویا بارون رو تو دستامون جمع کنیم و یا دهنمو رو به آسمون بگیریم تا قطره های خنکش رو  ؛ رو ی زبونمونو حس کنیم  ...

اونوقت؛  من دور گلهای فرش دستباف تنها اتاقمون می دویدم و در حالیکه از خوشحالی دست می زدم
دور خودم می چرخیدم و می خوندم

بارون می یاد جرجر پشت خونه ی هاجر
هاحر عروسی داره دم خروسی داره


واااااااااای که چه دنیایی داشتیم ما تو اون روزها ؛
با خودم تصور می کردم که
هاجر خانم همیشه وقتی بارون میاد یک عروسی شاد تو خونه داره و الان داره تو بارون واسه خودش می خونه و شادی می کنه
تو اون خونه ی خیالی من جشن وپایکوبی بود و من هم با شادی خاله هاجر قصه ها؛؛ شاد، شاد ، بودم

آهههههههه که :
سلام به دنیای بچگی و شادی های اون
و  بازیهای شیرینش که از دنیای بزرگ تلحیها دوره ؛ دوره
به راستی که :

هیچ حقیقتی قشنگتر ازاین دنیا نیست




موضوع مطلب :
چهارشنبه 90 اردیبهشت 14 :: 3:13 صبح :: نویسنده : سایه نشاط

تا حالا اول شدی ببینی چه حالی میده ؟
آخر چی ؟
اول باشی بهتره یا آخر ؟
اصلا عادت داری روی صندلی آخر بشینی یا مثل بعضیها سریع خودت را به صندلی اول می کشانی ؟
فکر کردی خدا از چه کسی بیشتر خوشش می آید ؛ آن که اول است یا آنکه آخر ؟


به صف اتوبوس یا نانوایی نگاه کن !
همه سعی دارند حتی با قدمی کوچک خودشان را کمی جلوتر بکشانند
گاهی با خودشان می گویند «کاشکی نفز جلویی از صف خارج بشود تا من کمی جلوتر باشم »
آخ که چه کیفی دارد چند نفری از صف خارج شوند و آن وقت است که به سرعت جلو می رویم و جای خودمان را محکم می کنیم .


در زندگی روزمره هم اگر نگاه کنیم همیشه داریم می دویم تا جلوتر عمل کنیم .
می خواهیم زود غذا بخوریم یا زود بخوابیم یا سریع پای سیستم بنشینیم و یا سریال مورد علاقه مان سریعتر شروع شود .
خلاصه همیشه سعی داریم هر چه سریعتر همه چیز جلو برود اینگار تاب ایستادن برای هیچکدام ما نیست .
خوب من می گویم این به خاطر این است که :

زندگی مانند جریان آبی است که باید حرکت داشته باشد و حکم حرکت آن حتمی است و سکون در آن یعنی گنداب شدن .
اما
چه قدر در این اندیشه کردیم که :
من دارم جلو جلو می دوم چون باید به آن جایی برسم که برایش آفریده شدم !!!

بابا من آمده ام در جریان زندگی و باید در این جاده با ماشین وجودم گاز بدهم و پیش بروم و ایستادنی برای من در کار نیست و اگر روزی مجبور شدم ترمز بزنم این برای برداشتن ملزوماتی است که برای توفقگاههای بعدی نیاز دارم
چه قدر با خودم اندیشیدم که جلو رفتن من و دویدن من دور شدن از زندگی این دنیای من است و هرچه سریغتر می دوم دور و دورتر می شوم و به آینده ی ابدی خودم نردیکتر

نمی دانم که خدا واسه ی این سفر های هستی ما چه حکمتی قرار داده که با وجودیکه می دونیم باید بریم و این ماشین توفقگاهی حتمی و نهایی داره بازم سفر خودمونو باور نمی کنیم و هر منزلی که می رسیم فقط تو فکر بهره بردن از همون توقفگاه هستیم
غافل از اینکه شاید دیگه آب و غذایی برای ایستگاههای بعدی نباشه و یا کارت بنرین ما دیگه شارژ نشه
آخ از اون ذوزی که کارت سوختمون رو تو دستگاه برنیم و پیام بیاد که اعتبار نداره و یا سوخته و ...
اونوقته که ما می مونیم و یک ماشینی از جنس یک کالبد خسته و بی روح که باید اونو تو بیابون آرزوها دفنش کنیم و با پای خسته جلو بریم . اونجاست که باید عضلات ورزیده ی این دست و پای نهیف به دادمون برسه و بریم سراغ اون کوله پشتی که شاید خالی خالی باشه و شایدم یک لقمه نونی اون ته واسه روز مبادا قائم کرده باشیم .
.
.
.
خدا کنه روزی نیاد که نه پای رفتن همراه نباشه و نه کوله باری که ما رو از نیستی نجات بده

پس بیاییم واسه اینکه اول و دوم و آخردنیوی باشیم ندویم بلکه
اندیشه کنیم و ببینیم برای اول شدن آخر زندگی دنیایی و یا حداقل آخر وارد شدن به زندگی شیرین آخری چگونه عمل کنیم




موضوع مطلب :
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >