دوشنبه 90 اردیبهشت 19 :: 5:54 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
چه قدر خوب می شد آدمها همانقدر که به فکر انجام وظیفه بودند به فکر تاثیر اعمال و فعلهایشان در دیگران هم بودند موضوع مطلب :
یکشنبه 90 اردیبهشت 18 :: 6:48 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
در یکی از روستاهای مشهد مشغول خدمت به دانش آموزان بود م . بله کلاس روبروی دفترآتش گرفته بود و معلم که کنار در کلاس بود خودش پریده بود بیرون ، ولی چون بخاری نفتی کنار در کلاس بود و شعله ها زبانه می کشید بچه ها در کلاس مانده بودند و جیغ می زدند و زبانه های آتش هم تقریبا به تخته سیاه رسیده بود اما متاسفانه کار با آن را بلد نبودم !!! موضوع مطلب :
شنبه 90 اردیبهشت 17 :: 5:35 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
یک روز صبح چند تا شهید پیدا کردیم. در کانال ماهی که اکثراً مجهولالهویه بودند. اولین شهیدی که پیدا شد، شهیدی بود که اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهید شده بود. فکر میکنم نزدیک به 430 تکه بود. بعد گفتم که یک زیارت عاشورا برایت همینجا میخوانم. کمک کن. ظهر بود و هوا خیلی گرم. بچهها برای نماز رفته بودند. گفتم اگر کمک کنی آثاری از تو پیدا شود، همینجا برایت روضهی حضرت زهرا (س) میخوانم. دیدم خبری نشد. بعد گریه کردم و گفتم عیبی ندارد و ما دو تا اینجا هستیم؛ ولی من فکر میکردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بیاید، غوغا میکنید. اعتقادم این بود که در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واکنش نشان میدهید.در همین حال و هوا دستم به کتانی او خورد. دیدم روی زبانهی کتانی نوشته است: «حسین سعیدی از اردکان یزد.» همین نوشته باعث شناسایی او شد. همانجا برایش یک زیارت عاشورا و روضهی حضرت زهرا (س) خواندم. یکبار اتفاق افتاد که بچهها چند روز میگشتند و شهید پیدا نمیکردند. رمز شکستن قفل و پیدا کردن شهید، نام مقدس حضرت زهرا (س) بود. 15 روز گشتیم و شهید پیدا نکردیم. بعد یک روز صبح بلند شده و سوار ماشین شدیم که برویم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهید پیدا میکنیم، بعد گفتم که این ذکر را زمزمه کنید: چند تا شهید پیدا کردیم . یکیشان گمنام بود. قرار شد بررسی دقیق برای شناسایی در مقر انجام بشه. پیکر باقی مانده و وسایلش را گذاشتیم داخل گونی. رفتیم مقر. موضوع مطلب :
جمعه 90 اردیبهشت 16 :: 9:27 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
من خیلی تخمه ی خربزه دوست داشتم مخصوصا تخمه هایی که مادربزگ به من می داد . برای همین دوست داشتم زودتر کوره ی تخمه ی مادربزرگ پر بشود تا او آنها را بشوید و خشک شود و تفت دهد . ماردبزرگ من یک کوزه ی بزرگ داشت که قد آن از نصف قد من بزرگتر بود و آن را کنار حوض خانه گذاشته بود و ما باید هر چه تخمه ی خربزه بود در آن می ریختیم . هم کشته یا همان برگه های زردالو و سیب و هم کشمش و گردو و تازه کلی هم تخمه ی خربزه و هندوانه ی شسته شده و تمیز که منتظر بودند آنهارا تفت بدهیم و بخوریم . هر چند وقت یک بار می رفتم پهلوی مادربزرگ و می گفتم : می شود کمی به من خوراکی بدهید ؟ و او می گفت : وقتی میوه ها را به زیر زمین منتقل می کردیم آزاد بودیم که هر چه می خواهیم بخوریم اما حق نداشتیم تخمه های آن را دور بریزیم برای همین بعد از اتمام هندونه یا خربزه خوران و جمع کردن پوست آنها تمام تخمه ها را درون کوزه ی مادربزرگ می ریخیم . آن سبد را بیاورید دامنم را پر از تخمه می کرد و من آنها را پیش مادرم می بردم و می گفتم آنها را برای ما تفت بدهید و بعد از ساعتی زیر درخت سیب توی حیاط روی پلاس نمدی مادربزرگ در حالیکه سماور نفتی چای داشت قل قل می کرد من بودم که دمرو دراز می کشیدم و در حالیکه صورتم درون بشقاب تخمه ها بود تند تند سعی داشتم آنهایی را که دهنشان باز شده را جدا کنم تا به راحتی بتوانم مغز آتها بخورم آ[[[[[[[[[[[[[[[خ جاتون خالی اون روزها
موضوع مطلب :
جمعه 90 اردیبهشت 16 :: 6:37 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
هر سال برای مدرسه ی ما در ماه مبارک رمضان مواد غذایی می آورد تا به نیازمندان اهدا کنیم این بار هم این کار را کرد اما بر خلاف همیشه مقدار زیادی پول هم همراه آن به ما داد و اینکه این پول باید به دست یک سید نیازمند برسد . باید ببخشید که اتاق به هم ریخته است . در راه برگشت اشکهایم را آهسته پاک می کردم از خود انسانیم دور شدم و در تعلقات مادی زندگی غرق گشته ام آنقدر که چشمان وجودم زندگی ها را می بیند ؛ نه ؛ زنده ها را
. موضوع مطلب :
چهارشنبه 90 اردیبهشت 14 :: 6:45 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
بارون میاد جر جر ومن عاشق اون موج های کوچک آبی بودم که اینطوری درست می شد وقتی که روی سقف خونه می خورد و یا به شیشه ها پنجره برخورد می کرد چه نوای قشنگی داشت
اگر بارون خیلی تند بودو نمی شد زیر اون شعرمونو بخونیم ویا بارون رو تو دستامون جمع کنیم و یا دهنمو رو به آسمون بگیریم تا قطره های خنکش رو ؛ رو ی زبونمونو حس کنیم ... اونوقت؛ من دور گلهای فرش دستباف تنها اتاقمون می دویدم و در حالیکه از خوشحالی دست می زدم هیچ حقیقتی قشنگتر ازاین دنیا نیست موضوع مطلب :
چهارشنبه 90 اردیبهشت 14 :: 3:13 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
تا حالا اول شدی ببینی چه حالی میده ؟ موضوع مطلب : |